تاريخ: سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵
نام نویسنده: عباس سليمي نمين
زندگينامه
قاسم غني در سال 1272 خ. در سبزوار متولد شد. پدرش ميرزا عبدالغني از ملاكان بزرگ منطقه بود. قاسم غني تحصيلات ابتدايي و مقدماتي را در مكتبخانه طي كرد و در سن 12 سالگي بعد از فوت پدرش، توسط دايي خود به مدرسه دارالفنون فرستاده شد. اخذ ديپلم از اين مدرسه پنج سال به طول انجاميد. قاسم غني براي ادامه تحصيل رهسپار لبنان شد و در مدرسه سن ژوزف بيروت علاوه بر آموختن زبان انگليسي و عربي مقدمات طب را نيز طي كرد و وارد كالج آمريكايي شد و در سال 1299 دوره دانشكده پزشكي را به پايان رساند. وي در سن 27 سالگي به ايران بازگشت و به امر طبابت پرداخت. سال 1302 براي گذراندن دوره تخصصي به فرانسه رفت و سال 1307 مجدداً به كشور مراجعت كرد. او در 1309 در سبزوار ميزبان رضاخان بود و عليرغم مخالفت مردم با كانديداتورياش به دليل بهايي بودن مادرش، با حمايت پهلوي اول در سال 1312 به مجلس راه يافت و چهار دوره پياپي عنوان نماينده مشهد را حفظ نمود. غني در تهران به گونهاي اطمينان رضاخان را جلب كرد كه سمت معلمي وليعهد را از آن خود ساخت و همين نزديكي، او را قادر كرد تا در فراهم كردن مقدمات ازدواج محمدرضا مشاركت جويد. برهمين اساس دو سفر در سالهاي 1317و 1318 به مصر داشت. غني در آذر 1322 در ترميم كابينه علي سهيلي به جاي امانالله اردلان به وزارت بهداري تعيين گرديد. فروردين 1323 كه محمد ساعد نخستوزيري را عهدهدار بود وي در وزارت بهداري ابقا شد. به دليل مخالفت مجلس با اين كابينه، غني مجدداً به عنوان وزير فرهنگ معرفي شد. مهرماه 1326 وي با سمت سفير كبير به مصر رفت و مأموريت يافت تا به هر طريق ممكن زمينه بازگشت فوزيه را كه از ايران فرار كرده بود فراهم آورد، اما در اين مأموريت شكست خورد و بهمن 1327 به عنوان سفير كبراي ايران در تركيه منصوب گرديد. بعد از يك سال، همزمان با اوجگيري نهضت ملي شدن صنعت نفت، غني به بهانه بيماري به آمريكا رفت و از بازگشت به محل مأموريت خود سر باز زد و البته مايل بود به عنوان سفير ايران در واشنگتن تعيين شود. بعد از پذيرفته نشدن خواسته غني از سوي محمدرضا پهلوي، وي از سمتهاي خود استعفا داد و در آمريكا ماند تا آن كه سال 1331 در همان كشور فوت كرد. از دكتر غني آثاري به صورت ترجمه و تأليف بر جاي مانده كه «يادداشتهاي دكتر قاسم غني» از مهمترين آثار وي به حساب ميآيد و تاكنون دوازده مجلد آن انتشار يافته است.
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
آقاي قاسم غني در حاشيه وصلتي كه آغاز مبهم و نامأنوس و پاياني تلخ داشت، نامش شهره عام و خاص شد. چرا كه او هم در شكلگيري پيوند سببي بين دو دربار ايران و مصر نقش داشت و هم در پايان بخشيدن به آن. در آن ايام، مدتها علت فرار فوزيه از دربار ايران و تلاش غني- به عنوان سفير و نماينده تامالاختيار- براي بازگردانيدن اولين همسر محمدرضا پهلوي بر سرزبانها بود. مأموريت اول غني يعني عضويت در هيئت انتقال دهنده فوزيه به ايران، اعتماد پهلوي اول به وي و مأموريت دوم يعني فراهم كردن زمينههاي بازگشت ملكه فراري شده نيز ميزان اعتماد پهلوي دوم را به صاحب اثر مشخص ميكند. قاسم غني را هرچند بايد از گروه نيروهاي تربيت شده در دوران قاجار دانست، اما از جمله افرادي است كه توانست با ديكتاتوري رضاخاني كنار بيايد و در چهار دوره (دهم، يازدهم، دوازدهم و سيزدهم) نماينده منتخب وي در مجلس باشد. از اينرو غني را هم ميراثبر توانمنديهاي مديران قبل از پهلويها و هم مؤيد مشي فرد محوري قلدرمابانه بعد از آن بايد دانست. همين نيز از وي فردي غيرقابل تعريف ميسازد كه گاه مبلغ ديكتاتوري سياه و زماني منتقد تبعات مخرّب آن بر مديريت كشور است.
براي شناخت چنين فردي با خصوصيات نه چندان همگون، گردآوري و انتشار نامههاي دكتر قاسم غني توسط فرزندش ميتوانست اقدام بسيار مفيد و ارزندهاي باشد، به شرط آنكه نامهها و مكتوبات به دوران خاصي محدود نميشد. مكتوبات عرضه شده در اين اثر، همه مربوط به سالهاي پاياني دهه20 است و نميتواند بيتأثير از مبارزات مردم ايران عليه سلطه انگليس و نهضت ملي شدن صنعت نفت باشد؛ زيرا اين دوران، يكي از مقاطع نمايش اقتدار و صلابت ملت عليه سلطه بيگانه و ديكتاتوري بود و لندن و دربار وابسته به آن در انفعال كامل به سر ميبردند. از اين رو بايد اذعان داشت نامههاي گزينش شده مربوط به اين ايام نميتواند تصوير صادق و جامعي از شخصيت فكري و سياسي آقاي غني ارائه نمايد، به ويژه اينكه وي سياست پيشهاي مبرز و زيرك بود و عليالقاعده احتمالات متعددي را در هر زمان لحاظ ميكرده است. پژوهشگراني كه صرفاً از طريق اين مكتوبات با يك ديپلمات كارگشته دوران پهلوي آشنا شوند، به طور قطع او را عنصري طرفدار نهضت ملي شدن صنعت نفت، منتقد جدي دستكم حواشي پهلويها و دربار، مخالف سرسخت سلطه بيگانه بر ايران (به استثناي آمريكا كه هنوز هويت سلطهگري به خود نگرفته بود)، صاحب انديشه و فكري مستقل و مبرا از آلودگيهاي آن ايام و... ارزيابي خواهند نمود، اما آيا در حقيقت امر آقاي غني داراي همان خصوصياتي بوده است كه در قالب اين نامهها به خواننده انتقال مييابد؟ بدون ترديد در اين گردآوري، خواسته يا ناخواسته در چارچوب اقدامي گزينشي، پنجره شناخت خواننده اثر محدود و زمينه تأثيرگذاري و جهتدهي خاص تا حدودي ايجاد ميشود. البته در ادامه اين بحث، به تفصيل به اين امر ميپردازيم و درصدد مقايسه بين واقعيتها و آنچه در اين اثر عرضه ميشود برخواهيم آمد. اما قبل از قرار گرفتن در اين وادي لازم است تأملي بر نكتهاي از اين مكتوبات كه ميتوان از آن براي روشن ساختن زواياي تاريخ معاصر بهره گرفت، داشته باشيم و آن تفاوت بين مديران دوره قاجار و پهلوي است.
هرچند دكتر قاسم غني به دلايلي روشن حاضر نيست در مقام ريشهيابي علل تنزل شديد سطح مديران كشور برآيد، اما در اين مكتوبات به واقعيتهايي معترف است كه چرايي حاكميت مطلق بيگانه بر كشور را مينماياند. آقاي غني همزمان با كودتاي رضاخان بعد از اخذ دكتراي خود از مدرسه آمريكايي بيروت به ايران مراجعت كرده است؛ لذا رشد فكري و تحصيلاتياش را مديون دوران قاجار است و مقايسهاي كه وي بين مديران تربيت شده در دو دوران قاجار و پهلوي به عمل ميآورد، كاملاً از روي شناخت صورت ميگيرد: «مقصودم شخص حكمت نيست مقصودم نوع او و محيط زندگي مملكت امروزي ايران است كه از كران تا كران را لنگر دروغ و تصنع و حقهبازي و پدرسوختگي و سالوسي فرا گرفته است. مايه تاسف اين است و هر روز دستهئي روي سن ميآيند كه آدم باز بشخص حكمت احترام ميگذارد كه لااقل اگر عربي و تفسير نميداند ذوق و قريحههاي ديگر دارد و فارسي خوب ميداند فارسي شيرين مينويسد چهار تا ديوان شعر فارسي را خوانده و تتبع كرده است. من يكوقت برئيس التجار مهدوي در خراسان با نظر تحقير مينگريستم كه ظالم است، متعدي است، شر است، مال مردم را ميبرد، غاصب است، وفا ندارد صفا ندارد. خدا ميداند الان باو رحمت ميفرستم كه بعد از همه حرفها يكنفر ايراني متعدي كه حق چهار نفر ايراني ديگر را غصب ميكرد ولي رئيسالتجار در عمرش جاسوسي خارجي نكرد، در عمرش آلت دست هيچ سفارتي نشد، كارد كه باستخوان ميرسيد مياستاد. نسبت به خارجي تحقير داشت تا چه رسد بآنكه نوكر نفت جنوب شود يا سياست همدستي و جاسوسي مسكو و لندن را اختيار كند. يك فقره هم در عمرش چنين چيزي نبود... مقصود فساد مملكت بود فساد اخلاق و تدني سطح فضائل انساني، حقيقتاً وحشتآور است آنهائيكه وارد اين مبحثاند در ايران راست است از نزديك ميبينند.» (صص4-163)
آقاي غني در نامه ديگري به عبدالحسين دهقان در 4 اسفند 1330 مينويسد: «نظر به آن كه گريه بر هر درد بيدرمان دواست بمناسبت سوم اسفند نوحه سرائي كردم. خود انگليزها البته صورت حساب را خوب دارند. در اين دوازده سال احتلال ايران كار تدني اخلاقي را (ساير چيزها را وارد نميشويم) بجائي رساندهاند كه وحشتآور است يعني بازار بيحيائي، جاسوسي، وقاحت، دزدي، احتكار، رشوه و ارتشاء، شغل و مقام فروشي، فساد از خانوادههاي اول مملكت تا عامه مردم و امثال اينها بدرجهئي رسيد كه از حيز تصور خارج است.» (ص66)
آقاي غني به شدت اكراه دارد كه دربارة دو سال پاياني حكومت رضاخان كه ديكتاتوري وي به اوج خود رسيده بود توضيحاتي بدهد و بگويد چه اتفاقي رخ نمود كه اوضاع ايران به لحاظ رونق يافتن جاسوسي، بيحيايي، دزدي و... وحشتآور شده بود. ولو اينكه بپذيريم چنين وضعيت فاجعهآميزي در اواخر دوران حكومت پهلوي اول رخ نموده باشد، آيا رضاخان در شكلگيري آن هيچگونه نقشي نداشته است؟ مگر منطقاً ميتوان پذيرفت كه جامعهاي به يكباره و بيهيچ دليلي در پايينترين مراتب اخلاقي و سياسي قرار گيرد؟ آيا نوع روي كار آمدن رضاخان و دفع و جذب مديران از ابتداي كودتاي سوم اسفند 1299 هيچگونه تأثيري در شكل و وضعيت اسفبار مورد اشاره آقاي غني در سال 1318 (يعني دو سال قبل از روي كار آمدن محمدرضا پهلوي) نداشته است؟ چرا اصولاً سال 1318 مبناي اين چرخش اساسي گرفته شده است؟ آيا سال 1312 چنين وضعيتي بر كشور حاكم نبوده است؟ مگر در اين سال قرارداد دارسي به صورت بسيار خفتبارتري به تصويب نرسيد؟ بنابراين تلاش آقاي غني براي مبرا ساختن رضاخان در مصائبي كه بر كشورمان وارد شد چندان نتيجهبخش نخواهد بود زيرا بر خواننده روشن ميشود كه صاحب اثر ميخواهد به اين طريق خود را از اتهام همكاري با ديكتاتوري كه چنين وضعيتي را موجب شد، مبرا سازد. اگر آقاي غني در مورد جاسوسي و حاكميت بيگانه بر كشور حساسيتي داشت نبايد خود را در خدمت رضاخان قرار ميداد؛ زيرا چنين فردي بر اساس مسلمات تاريخي و حتي به اعتراف فرزند ايشان يعني سيروس غني منتخب بيگانه بود: «... نقش وزير مختار انگلستان در اين كودتاست، اين شخص از همان لحظه ورود به تهران به ابتكار خويش به كارهايي كاملاً برخلاف توصيههاي وزارت خارجه انگليس پرداخت تا آنجا كه سرانجام اعتماد وزير خارجه بريتانيا را به كل از دست داد. كودتاي سوم اسفند 1299 و آمدن رضاخان نتيجه مستقيم ادامه سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا و گل سرسبد آن قرارداد 1919، در ايران پس از جنگ جهاني اول بود.» (ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، چاپ سوم، سال 80، ص13) هرچند در اين فراز آقاي سيروس غني به منظور تطهير انگليس، به حاكميت رضاخان جنبه فردي ميدهد، اما اين موضوع نيز تغييري در دست نشانده بيگانه بودن پهلوي اول ايجاد نميكند؛ كما اينكه دكتر مصدق نيز در اين زمينه مينويسد: «همه ميدانند كه سلسله پهلوي مخلوق سياست انگليس است، چونكه تا سوم اسفند 1299 غير از عدهاي محدود كسي حتي نام رضاخان را هم نشنيده بود و بعد از سوم اسفند كه تلگرافي از او به شيراز رسيد هركس از ديگري سئوال ميكرد و ميپرسيد اين كي است، كجا بوده و حالا اينطور تلگراف ميكند. بديهي است شخصي كه با وسايل غيرملي وارد كار شود نميتواند از ملت انتظار پشتيباني داشته باشد. بهمين جهات هم اعليحضرت شاه فقيد و سپس اعليحضرت محمدرضا شاه هر كدام بين دو محظور قرار گرفتند. چنانچه ميخواستند با يك عده وطنپرست مدارا كنند از انجام وظيفه در مقابل استثمار باز ميماندند و چنانچه با اين عده بسختي و خشونت عمل ميكردند ديگر براي اين سلسله حيثيتي باقي نميماند تا بتوانند بكار ادامه دهند.» (خاطرات و تالمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، صص4-343)
آقاي قاسم غني بدون عنايت به عواقب اين امر كه وقتي بيگانه توانست فرد مورد نظر خود را در رأس امور مملكت به كار گمارد به طور طبيعي در تمامي سطوح اجرايي كشور قادر به گماشتن افراد وابسته خود خواهد بود (و همين مسئله نيز موضوعي است كه ايشان از آن مينالد) يك صدايي ناشي از ديكتاتوري را به عنوان امتيازي از آن دوران آنچنان حائز اهميت برميشمرد كه بتواند توجيهگر تأثر ايشان از غيبت ديكتاتور در هر سالگرد شهريور 1320 باشد: «با همه افراط و تفريط امنيتي بوجود آمده بود و بد يا خوب هر چه بود يك صدا در مملكت بلند بود يك اراده حكومت داشت و از هيچ زباني يك جمله خلاف نظم عمومي خارج نميشد تا چه رسد بداعيه سروري داشتن عبدالقدير آزاد و پسر امام جمعه خوئي و بيچاره سيد محمد علي شوشتري و شيخ علي دشتي و فريور و لنكراني و تيمسار محمدحسين ميرزا فيروز و سگ و گربه و خوك و گراز و كفتار و ساير عجائب كه ملاحظه ميفرمائيد، واقعاً ياد باد آن روزگاران ياد باد من از 1320 هجري شمسي هر سال روز سوم اسفند محزون و مغموم ميشوم» (ص58) ظاهراً براي افرادي مثل آقاي غني صرفاً يك صدايي اصالت دارد، حتي اگر كاملاً در خدمت بيگانه باشد. جالب اينكه ايشان خوب و بد عملكرد رضاخان را حائز اهميت نميداند، يعني به نوعي اذعان به بد بودن آن دارد، اما درباره اينكه چرا انگليسيها ترجيح ميدادند يكصدايي در كشور برقرار شود و آيا اين وضعيت ميتوانست به نفع جامعه باشد يا خير، بهتر است نظر آقاي مصدق را در اين زمينه يادآور شويم: «تشكيل دولت ديكتاتوري هم كه بيست سال بمعرض آزمايش قرار گرفت ثابت نمود كه بهترين وسيله براي پيشرفت سياست بيگانگان در اين قبيل ممالك حكومت فردي است. چونكه با يك نفر همه چيز را ميتوانند در ميان بگذارند و او را طوري اداره نمايند كه هر وقت خواست كمترين تمردي بكند بيكي از جزاير اقيانوس تبعيدش كنند. بطور خلاصه هركس را بخواهند وارد مجلس كنند و هر كس را بخواهند متصدي كار نمايند و هر چه بخواهند از چنين مجلس و دولت بگيرند اگر دولت ديكتاتوري تشكيل نشده بود قرارداد دارسي تمديد نميشد، چنانچه آن مجلس نبود قرار داد 1933 بتصويب نميرسيد.» (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، ص261) آيا چنين دوراني كه ديكتاتور منشانه منافع بيگانه در ايران تأمين ميشود و هيچكس جرأت كمترين ابراز وجودي ندارد و به زعم آقاي غني فقط يك صدا در كشور حاكم است «ياد باد» دارد؟ رضاخان تمام كساني را كه مخالف سلطه بيگانه بر كشور بودند از دم تيغ گذراند. حتي برخي افرادي كه سالها در خدمت انگليس بودند، اما به دنبال منفور شدن اين كشور در ميان ملت ايران سعي كرده بودند از انگ وابستگي به لندن فاصله بگيرند، همه به بدترين شكل توسط رضاخان تنبيه شدند: «با فعال شدن پرسي لورن وزير مختار انگليس در تهران يكي يكي كساني كه در دو سال گذشته به بريتانيا خيانت كرده بودند بدست رضاخان زده شدند.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص168) با اين اوصاف آقاي دكتر غني چگونه ميتواند از رضاخان به نيكي ياد كند، در حاليكه بعد از به قدرت رسيدن توسط انگليسيها، افرادي را كه از وابستگي به لندن فاصله گرفته بودند به نوعي تنبيه كرد كه كسي جرئت نكند از خدمت به بيگانه طفره رود. براي نمونه نصرتالدوله كه در وابستگي وي به انگليس هيچگونه ترديدي نيست، صرفاً به دليل مخالفت با نصب شدن پرچم انگليس برفراز اسكله خرمشهر آنچنان مورد غضب واقع ميشود كه علاوه بر از دست دادن جايگاه رفيع سياسي و حكومتياش، صرفاً مجازات مرگ براي وي ميتواند يك صدايي مورد نظر انگليسيها را تأمين كند: «فرمانفرما با سالار لشكر و محمدولي ميرزا، پسرانش به رايزني نشستند يعني كدام كار نصرتالدوله چنين رضاشاه را عصباني كرده بود. حدس و گمانها شروع شد. فرمانفرما خود فقط يك روايت را ميپذيرفت و آن داستان بود كه سه هفته پيش در بازگشت از سفر به خوزستان نصرتالدوله خود براي پدر نقل كرده بود. در آن زمان، نصرتالدوله كه كمكم اقتدار خود را نزد رضا شاه چنان ميديد كه برايش قطعي شده بود كه رضاشاه بدون او و تيمورتاش و داور نميتواند سلطنت كند، به دستور شاه براي سركشي بنادر جنوب رفته بود... ماژور آندرود افسر انگليسي در آن زمان به عنوان رئيس بندر بصره، در حقيقت فرمانده شطالعرب بود و در سواحل ايران، طرف خرمشهر نيز اداره، و اسكله و دستگاهي براي خود داشت كه بر بالاي همه آنها پرچم انگلستان نصب شده بود. نصرتالدوله... تا چشمش به اسكله ماژور افتاد، به رئيس گمرك خرمشهر كه در ركاب حاضر بود دستور داد به محض رسيدن به ساحل دستور بدهد كه اين بساط را جمع كنند... دقايقي بعد پرچم بريتانيا از بالاي اسكله پائين كشيده شد... فرمانفرما حالا خشمناك به بچههايش ميگفت: اين مرتيكه نوكر انگليسيهاست. و آنها ميدانستند مقصود از مرتيكه كيست» (همان، ص1-220)
جالب آنكه در چندين فراز آقاي غني در دهه 20 از اينكه رجال كشور در برابر بيگانه نوكرصفت شدهاند منتقد است. آيا واقعاً ايشان علت رواج فرومايگي در ميان دستاندركاران و روي كار آمدن فرومايگان را نميداند؟ آيا خدمات رضاخان به انگليس در گسترش فرهنگ وابستگي در كشور نقش محوري و تعيين كننده نداشت؟ چگونه ممكن است در رأس امور كشور فردي را داشته باشيم، كه در خدمت بيگانگان نباشد، اما همه رجال كشور در مسير وابستگي قرار گيرند؟ علاوه بر يادآوري اين نكته كه «ماهي ز سر گنده گردد ني ز دم» بايد اين مسئله را خاطرنشان ساخت كه صرفاً با وابستگي رأس كشور، در خدمت بيگانه درآمدن امري عادي خواهد شد وگرنه در صورت موضع داشتن حكومت در قبال سلطه اجنبي حتي اگر كسي در خدمت بيگانه باشد اين امر را مخفي خواهد داشت تا به عقوبت نرسد، نه آنچنان كه آقاي غني ترسيم ميكند: «اما رجال كشور متاخر خودمان حكايت بردگي و غلامي است يعني اين اشخاص كه عرض شد از آن قبيل است. انگليسيها هم نه براي آنها احترامي قائلاند نه براي مملكت ايران. در كتاب لغت اين فرومايهها روسوفيل يعني آلت دست و جاسوس بودن امثال پيشهوريها. انگلوفيل يعني غلام حلقه بگوش انگلستان. ژرمانوفيل يعني تحت امر آلمان بودن، آمريكانوفيل خر سواري آمريكا بودن. نتيجهاش همينهاست كه ملاحظه ميفرمائيد.» (صص 5-194) از آقاي غني بايد پرسيد مگر رضاخان بعد از آنهمه خدماتش به انگليسها، اجر و قربي نزد آنان داشت؟ نميتوان به فراموشي سپرد كه در شهريور 1320 لندن حتي اين زحمت را به خود نداد تا مستقيماً با پهلوي اول تماس گيرد و وي را قانع سازد كه بايد از سلطنت كنارهگيري و كشور را ترك كند، بلكه به فروغي فراماسون مأموريت داد تا اين دستور را ابلاغ نمايد. آيا جز در شرايط وابستگي تمام عيار چنين چيزي متصور است كه بيگانه به پادشاه كشور، آن هم از طريق يك واسطه اعلام كند كه بايد قدرت را ترك گويي و او نيز بيهيچ مقاومتي تسليم اراده بيگانه شود؟ دكتر مصدق در اين زمينه ضمن مقايسه قاجار با پهلوي ميگويد: «آيا كسي تصور ميكرد وقتي به اعليحضرت فقيد بگويند از مملكت برويد با داشتن ارتشي در تحت امر راه جزيره «موريس» را كه تا آنوقت اسمي از آن نشنيده بودند در پيش بگيرند. اين اطاعت صرف و تمكين محض براي اين بود كه در قلب مردم جايي ذخيره نكرده بود و به همين جهت هم نفرمود من پادشاه ملتي هستم و تكليف مرا بايد ملت تعيين كند. من از خانه و وطن خود چرا دور شوم و كجا بروم. مرحوم احمد شاه كه با قرارداد (1919) مخالفت نمود با اينكه نظامي نبود و آرتشي تحت امر نداشت نتوانستند بدون تمهيد و مقدمه او را خلع كنند. مقدمات خلعش چند سال طول كشيد كه يكي از آن دخالت دولت در انتخابات دوره پنجم تقنينيه بود كه وكلائي به مجلس بروند و به مادهي واحدهاي كه برخلاف قانون اساسي تنظيم شده بود راي بدهند.» (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار انتشارات علمي، سال 65، ص257) اين ميزان تسليم در برابر اراده بيگانه صرفاً اوج رابطة به تعبير آقاي غني، غلام گونه رضاخان را با كساني كه به قدرتش رسانده بودند ترسيم ميسازد. همانگونه كه ميدانيم در دوران قاجار، پادشاهان عليرغم همه مفاسدشان دست نشانده نبودند و بيگانه در كشور مبسوطاليد نبود، هرچند در برخي مقاطع امتيازات خفتباري را به شركتها و كمپانيهاي خارجي ميدادند، اما عملكرد پهلوي اول به گونه ديگري است. وي به كمك افرادي كه آقاي غني به پستي از آنان ياد ميكند، ضمن فريب مردم امكان استيلاي كامل بيگانه را فراهم ميسازد. براي نمونه همانگونه كه دكتر مصدق در خاطراتش به صورت مشروح بيان ميكند ابتدا رضاخان به كمك افرادي چون عباس مسعودي ژست مخالفت با قرارداد استعماري دارسي را ميگيرد و آن را در بخاري مياندازد سپس اين پيروزي را جشن ميگيرند، در حاليكه در پس پرده قرارداد توسط عنصر وابسته به ماسونري چون تقيزاده مجدداً به صورت بسيار خفتآورتري تمديد ميشود: «دولت ايران امتياز معادن نفت جنوب را براي مدت شصت سال به يكي از اتباع انگليسي موسوم به دارسي داده بود و اكنون كه شصت سال از آن ميگذرد اين امتياز به آخر رسيده بود. متاسفانه در زمان اعليحضرت فقيد صحنهسازيهايي شد كه آن را مديد كنند و صحنهسازي از اين جهت بود، اگر اعليحضرت فقيد ميتوانستند و قادر بودند قبل از مذاكره با صاحب امتياز و تهيه زمينه، آن را لغو كنند بدون شك قادر بودند كه از تجديد قرارداد و بالخصوص از تمديد آن جلوگيري فرمايند و اكنون بايد ديد آن صحنهسازيها چه بود. اولين رل آن به دست آقاي عباس مسعودي مدير اطلاعات صورت گرفت كه طبق دستور شركت اعتراض نمود و از آن انتقاد كرد و طبق دستور از اين جهت كه اطلاعات هيچوقت از هيچ استعماري انتقاد نكرده و براي حفظ وضعيت خود هميشه با هر سياست استعماري در اين مملكت ساخته است. رل دوم را خود شركت نفت بازي كرد كه به دولت اعلام نمود و حقالامتياز سال 1310 كمتر از يك چهارم سال قبل خواهد بود... رل سوم را خود شاه بازي فرمودند كه امتيازنامه را انداخت در بخاري و سوخت. چنانچه اين كار نميشد دولت انگليس براي يك كار عادي بجامعه ملل نميرفت و شكايت نميكرد. چهارمين رل بدست دكتر بنش وزير خارجه چكاسلواكي صورت گرفت كه بجامعه ملل پيشنهاد نمود دولت ايران و شركت نفت با هم وارد مذاكره شوند و كار را تمام كنند كه چون مقصود طرفين همين بود جامعه ملل آن را تصويب نمود. پنجمين رل را هم آقاي سيد حسن تقيزاده بازي كرد كه قبل از تقديم بمجلس قرارداد را منتشر ننمود و بمعرض افكار عموم قرار نداد... پس لازم بود كه قرارداد را خود شركت تهيه كند و كسي از مفاد آن مطلع نشود تا مجلس بتواند آن را در يك جلسه تصويب نمايد (همان،صص 9-198) همچنين دكتر مصدق نظرات آقاي حسن پيرنيا را در مورد خدمت بيشائبه رضاخان به لندن اينگونه بيان ميدارد: «يكي از روزهاي دوره ديكتاتوري كه شادروان حسن پيرنيا مشيرالدوله بديدنم آمده بود و صحبت ما بكار نفت كشيد... نظريات خود را بدين طريق بيان نمود. (1) از نظر سياسي- تمديد مدت سبب شد كه باز تا شصت سال ديگر يعني از 1933 تا 1992 ايران نتواند قدمي در راه آزادي و استقلال خود بردارد. (2) از نظر اقتصادي- سال 1960 كه قرارداد منقضي ميشد تاسيسات نفت بدولت ايران تعلق ميگرفت و سپس تمام عوايد نفت متعلق بايران بودند نه 16% كه شركت نفت ميپرداخت و اكنون باز همين مبلغ را بصورت ديگر خواهد پرداخت... گفتم اينها همه صحيح پس چرا براي چنين قراردادي جشن گرفتند و چراغان كردند؟ گفتند از بياطلاعي و اختناق مردم سؤاستفاده نمودند و آن عدهاي هم كه ميدانستند در سايه امنيت و تسلط دولت بر اوضاع نتوانستند حرفي بزنند و اعتراض كنند و اين بزرگترين استفادهاي بود كه دولت انگليس از تشكيل دولت ديكتاتوري و امنيت سطحي ميكرد. از آن ببعد من هميشه در اين صدد بودم كه مضرات تمديد را گوشزد كنم. ولي اوضاع و احوال اجازه نميداد و كسي قادر نبود حتي يك كلام در صلاح مملكت اظهار كند اين بود كه نه چيزي گفتم نه چيزي نوشتم و با اين حال بدون ذكر هيچ دليلي روز پنجم تيرماه 1319 دستگير شدم.» (همان صص3-292) بنابراين چگونه آقاي غني ميتواند از يك سو تك صدايي حاكم شده در دوران رضاخان را كه بيگانگان مسلط از آن بهره مبسوطي ميبردند مثبت جلوهگر سازد و از ديگر سو از اينكه كشور در برابر بيگانگان ذليل و بيمقدار شده بود ابراز ناراحتي كند؟ اگر به واقع نويسنده مكتوبات از تحقير ايراني در برابر بيگانه متأثر بوده ميبايست همچون دكتر مصدق از عوامل موثر در اين تحقير تبري جويد. جالب اينكه حتي افرادي چون ابوالحسن ابتهاج انزجار خود را از اينگونه خيانتهاي رضاخان اعلام ميدارند و از ديكتاتور مورد نظر انگليس تمجيد نكردهاند: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران درميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، چاپ پاكاپرينت لندن، سال 1991، ص234) البته منافع بيگانه در حاكمسازي ديكتاتوري سياه بر ايران محدود به غارت نفت نبود، بلكه تماميت ارضي كشور هم دستخوش منافع بيگانه بود و هر زمان انگليس اراده ميكرد بدون هيچگونه مقاومتي بخشي از خاك ايران به ساير كشورهاي وابسته به لندن واگذار ميشد يا به طور كلي حاكميت خود را بر مناطقي چون بحرين اعمال داشتند. مسعود بهنود در اين زمينه مينويسد: «حادثه ديگري كه ميتوانست آرامش خاطرشاه را فراهم آورد، پيمان سعدآباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه، به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسيها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقهاي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز ميداشت. گذراندن قانوني كه داشتن هر نوع افكار اشتراكي را در ايران ممنوع و غيرقانوني اعلام ميداشت، نكته ديگري بود كه براساس خواست انگليسيها به تصويب رسيد.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، سال 75، چاپ چهارم، ص277) در ايام ديكتاتوري رضاخان حتي به انگليسيها اجازه داده شده بود در تعيين مقامات كشور و افرادي كه بايد به مجلس شوراي ملي راه يابند دخالت مستقيم نمايند. براي نمونه، تلگرافچي مخصوص رضاخان در خاطرات خود معترف است كه سفارت انگليس در تهران فهرست كساني را كه بايد از صندوقها بيرون ميآمدند تأييد ميكرد: «هرچه خواستم بفهمم كه علت اين تغيير چيست، بالاخره چيزي نفهميدم. فقط در بين گفتگو اين طور اظهار داشت كه گويا مقامات خارجي با انتخاب شدن من مخالف هستند و البته مقصودش انگليسها بود» (شش سال در دربار پهلوي، به كوشش عبدالرضا مهدوي، خاطرات محمد ارجمند، نشر پيكان، سال 85، ص77) دكتر مصدق نيز در مورد دخالت مستقيم بيگانه در تعيين نمايندگان مجلس در دوران حكومت پهلوي اول ميگويد: «كدام مجلس، همان مجلس كه در زمان تسلط شاه فقيد هيچ وكيلي به مجلس نرفت مگر با تصويب سفارت انگليس باز همان مجلس كه رئيس آن را يك اكثريت متكي به سياست بيگانه انتخاب نمود». (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 65، ص191) به همين دليل نيز سفير انگليس در تهران جرئت ميكند در برابر نخست وزير ايران برخورد بسيار تحقيرآميزي با نمايندگان مجلس دستنشانده بنمايد. اگر ديكتاتوري رضاخان اجازه ميداد مردم خود به انتخاب نمايندگان بپردازند آيا بيگانه ميتوانست اينگونه ملت ايران را تحقير كند: «قوامالسلطنه، ساعد و مرا دعوت كرد تا حرفهاي بولارد (سفير انگليس) را بشنويم. آن روز بولارد گله كرد كه چرا دولت ايران زودتر پول لازم را در اختيار ارتش انگليس قرار نميدهد. ساعد گفت اينكار احتياج به قانون دارد و مجلس بايد آن را تصويب كند. بولارد و ساعد به فرانسه با هم حرف ميزدند. بولارد در جواب ساعد گفت شما اگر بخواهيد ميتوانيد اين كار را انجام بدهيد، وكلاي مجلس مگر كي هستند؟ هرچه كه شما بخواهيد مجلس فوراً اطاعت ميكند. بولارد در ميان حرفهايش عبارت موهني درباره وكلاي مجلس بر زبان آورد...» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، چاپ پاكاپرينت لندن، سال 1991، ص150) چه عاملي موجب ميشود كه سفير انگليس در برابر مقامات عاليرتبه ايراني پايش را روي ميز بگذارد و به نمايندگان مجلس فحش دهد؟ آيا عاملي جز همان يك صدايي ايجاد شده توسط رضاخان كه آقاي غني مبلّغ آن است، در خفقاني كه بيگانه از طريق حاكم ساختن يك قلدر قداره بند ايجاد ميكند در همه شئون ملت ايران دخالت داشته و افرادي چون عباس مسعودي را به نمايندگي مجلس ميرساند؟ آقاي غني خود در مورد چنين افرادي اعترافات تكان دهندهاي دارد: «عباس مسعودي پسر يكنفر قصابي است طهراني كه هر روز كوچك ابدال كسي بوده او را به سردار معظم (تيمورتاش) كه شانزده رقم هرزه بود معرفي كردند. سوادي داشت همين قدر كه بخواند و بنويسد در واقع عامي محض.» (ص40) مگر خود رضاخان عامي محض نبود كه بر ملت ايران مسلط شد؟ اگر عباس مسعودي - بازوي رسانهاي رضاخان - سوادي در حد خواندن و نوشتن داشت پهلوي دوم از همين موهبت نيز محروم بود؛ بنابراين چگونه است كه قدرت گرفتن افرادي چون عباس مسعودي جاي اشكال دارد و در چندين فراز از مكتوبات آقاي غني نشانهاي از وضعيت فاجعهآميز جامعه گفته ميشود، اما بودن رضاخان در رأس امور، چون منتخب مستقيم بيگانه است جاي ابراز تأسف ندارد؟ مگر جز اين است كه رضاخان جماعتي از قزاق را به روي كار آورد كه به لحاظ اخلاقي، پستترين و بيبندوبارترين افراد جامعه بودند؟ سپهبد حاجعلي رزمآرا در مورد ويژگيهاي قزاقها ميگويد: «زندگي كردن با افسران قزاق امر بسيار دشوار و پرمشقت بود چون من نه مشروبخور و نه مبتلا به ساير ابتلائات بودم. گذشته از حفظ خود از اعتياد با تمام جديت سعي در منصرف كردن رئيس خود داشتم.» (خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزمآرا، به كوشش كامبيز رزمآرا، انتشارات شيرازه، سال 82، صص4-32)
رزمآرا همچنين در مورد ديكته شدن همه چيز و مسلوبالاراده شدن مسئولان در اين دوران ميگويد: «در زمان رضاشاه تشخيص براي مامورين لازم نبود... اگر سربازي را براي فرماندهي لشكر ميگماردند همان نتيجه از وجود و عمل او حاصل ميشد كه يك شخص تحصيل كرده مجربي گمارده ميشد كما آن كه روي همين اصل اشخاصي مثل جعفرقلي آقا، كريم آقا و غيره كه شخصيت و اهميتي در اين كشور نداشتند بدون كوچكترين سابقه تحصيلات و اطلاعي، به سرلشكري و زمامداري امور كشور رسيده، و در حقيقت مرجع امور و كليه اوامر و دستورات بودند» (همان، صص9-138) بنابراين اين رضاخان است كه شاگرد قصابها و شاگرد بزازها همچون ملك مدني؛ «پسرهئي است كه در ملاير شاگرد بزاز و بعد بزاز بود» (ص42) را به روي كار ميآورد. چگونه است كه آقاي غني از وجود چنين افراد پستي به لحاظ اخلاقي در مصلحتسنجي امور به فغان آمده، اما به علت اصلي اين موضوع هيچگونه اشارهاي ندارد؟ جالب اينكه وقتي رزمآرا گزارشي در مورد يكي از سرلشكرهاي منصوب شده از سوي رضاخان ميدهد وي به صراحت به اين واقعيت معترف است: «يكمرتبه شاه عصباني شده گفت اين تقصير من است كه شماها را زيردست هر بقال و عطاري ميگذارم» (همان، ص59)
تلگرافچي مخصوص رضاخان نتيجه گماشته شدن افرادي همطراز رضاخان بر سازمانها و ادارات را اينگونه توصيف ميكند: «ادارات دولتي هر يك به نوبه خود مشغول انجام دادن اموري سطحي و بيهوده بودند و فرسنگها با حقيقت وظيفهشناسي فاصله داشتند و فقط در تلاش براي استفادههاي نامشروع مادي اوقات اداري خود را ميگذراندند. اين براي من آينهاي از تشكيلات مصنوعي دولت مركزي بود، زيرا خوب ميديدم كه دستورهاي صادره از مركز عموماًً حاكي از تملقات براي خشنودي موقتي ذات ملوكانه است. ما هم كه در ايالات و ولايات مجري دستورهاي حكومت مركزي بوديم، بنا بر سيره جاريه پشت پا به اداي وظيفه واقعي اداري خود ميزديم و كوركورانه دنبال پيشوايان اداري خود روان بوديم. در نتيجه اين وضعيت نميتوان ادعا كرد كه كوچكترين فايده عمومي و اساسياي از تشكيلات وزارتخانهها و ادارات دولتي عايد جامعه ميشد، بلكه تحميلات از هر جهت و به هر عنوان هميشه بر پيكر ناتوان ملت فقير و بيچاره ايران وارد ميشد.» (شش سال در دربار پهلوي، به كوشش عبدالرضا مهدوي، خاطرات محمد ارجمند، نشر پيكان، سال 85، ص204) به اعتراف همه كساني كه به رضاخان نزديك بودهاند ديكتاتوري وي نه تنها حاصلي براي اعتلاي ايران و ايراني نداشت، بلكه عمدتاً موجب رشد افرادي شد كه نه از فرهنگ بويي برده بودند و نه از مليت و نه... لذا با كمترين مبلغي ملت خود را به بيگانه ميفروختند. متأسفانه با وجود همه واقعيتهاي ملموس و به سهولت دست يافتني، صاحبان دانشي چون آقاي غني در دفاع از ديكتاتور روي كارآمده توسط بيگانه به دليل منافع شخصي آرزوهاي غريبي را مطرح ميسازند: «افسوس كه رضاشاه اهل تشكيلات نبود و مثل آن است كه خيال نميكرد روزي خواهد مرد... نتوانست در مدت بيست سال مكتبي ايجاد كند و ساماني بوجود آورد والا بهتر از هركسي وارد اين تشخيصها شده بود و اشخاص و افراد را شناخته بود. فرق او با آتاتورك اين است كه آتاتورك تشكيلات داد، به مال و ملك بياعتنا بود. دستهئي را پروراند، مكتبي ايجاد كرد و وقتي سر بر بالين مرگ گذاشت راحت مرد.»(صص200-199)
در اين سخن آقاي غني مشكلات بسياري از روشنفكران سرگردان يكصدسال اخير را ميتوان ديد. اين جماعت از يك سو به دليل آشنايي با مباني فكري و انديشهاي، هنجارها و ناهنجارها را به خوبي تشخيص ميدهند، اما به دليل زندگي مرفه و اشرافي خود، در دفاع از ارزشهايي كه به آن مقرند حاضر به پرداخت كمترين هزينهاي نيستند، لذا به وادياي بسيار زيانبارتر از وادي غيرعالمان سوق مييابند. امثال آقاي غني در عرصه سخن و نظر، بهتر از هر كسي زشتي وابستگي را تبيين ميكنند و عالمانه در وصف ارزشهاي فرهنگي جامعه قلم ميرانند، اما اگر از خيل وابستگان كسي خريدار معلومات و توانمنديهاي مديريتي آنان شود به سهولت آگاهي خويش را زير پا ميگذارند و از آن نردباني براي رشد اقتصادي و ارتقاي مراتب و مناصب سياسي خود ميسازند. البته تفاوت دوران پهلوي اول و دوم در اين بود كه انگليسيها در چارچوب سياست در هم شكستن شخصيت فرهنگي ملت ايران ابتدا ديكتاتوري كمنظيري را بر سرنوشت اين مرز و بوم حاكم ساختند و سپس روشنفكراني چون آقاي غني را در خدمت ديكتاتور فرمانبر خويش درآوردند، اما در دوران پهلوي دوم آمريكاييها روشنفكران باسواد و واقف بر توانمنديهاي فرهنگي ايران را كنار زدند و مديران بيهويت و بياطلاع و بيگانه با ايران و ايراني را روي كار آوردند و همين امر نيز سقوط پهلويها را تسريع كرد. برخلاف مديران به خدمت رضاخان درآمده كه عمدتاً تربيت شده دوران قاجار بودند، مديران عصر پهلوي دوم كمترين آشنايياي با فرهنگ ملي نداشتند. آقاي عبدالمجيد مجيدي كه خود از اين قبيل مديران است ميگويد: «يك دفعه حكومت افتاد دست عدهاي كه از ديد اكثريت، غرب زده بودند و ايجاد شكاف كرد و اين شكاف روز به روز بيشتر شد تا به آخر [اكثريت مردم باور داشتند] كه اين گروهي كه حكومت ميكنند يك عده آدمهايي هستند كه نه مذهب ميفهمند، نه مسائل مردم را ميفهمند، نه به فقر مردم توجهي دارند، نه به مشكلات مردم توجه دارند. اينها آدمهايي هستند كه آمدهاند بر ما حكومت ميكنند غاصب هستند، يا نميدانم، مأمور غربيها هستند.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، وزير مشاور و رئيس سازمان برنامه و بودجه 6-1351، تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، سال 81، ص44) اكنون ميتوان به مقايسه آقايان غني و مجيدي پرداخت. آقاي مجيدي كه خود اذعان دارد كه با زبان مردم يعني فارسي در جلسات خصوصي تكلم نميكردهاند و در مذاكرات رسمي در محافل خود يا به فرانسه سخن گفتهاند يا به انگليسي. به همين دليل با ادبيات فارسي كاملاً بيگانه بودند. اما افرادي چون آقاي غني نه از جنبه اعتقادي بلكه از آن جهت كه بتوانند در جامعه تأثيرگذار باشند علاوه بر متون عربي با قرآن و تفسير آن نيز حشر و نشري داشتند، شناخت ادبيات فاخر اين مرز و بوم همچون شعر لازمه ارتباطات ارزيابي ميشد و ... هرچند از لابلاي اين مكتوبات به سهولت ميتوان دريافت كه آقاي غني پيوند اعتقادي چنداني با اسلام حتي با حافظ كه به وي ارادت فوقالعادهاي ميورزد ندارد، اما به عنوان يك مدير متوجه اين مهم است كه در چه جامعهاي ميخواهد مديريت كند: «باري كاش مجال بود كه پيش از اينها بحافظ سر ميسپرديم. زندگي مرا خواسته بودي، بهر نحوي هست ايام ميگذرانم... هفتهئي چند ساعت قرآن و تفسير ميخوانم و براي اين كار يكي از شيوخ دانشمند و مدرسين فاضل الازهر را خواهش كردهام هفتهئي چند ساعت بيايد. از اين راه با لغت عرب كه چندي متاركه شده بود، بار ديگر تجديد عهد ميكنم» (صص7-396) در مورد مباني اعتقادي آقاي غني بايد به چند نكته اشاره كرد تا آرزوي وي در زمينه ايجاد مكتبي توسط رضاخان كمي روشنتر شود. در مورد سوابق خانوادگي صاحب مكتوبات آقاي باستاني پاريزي مينويسد: «مخالفان، بهايي بودن خاندان مادرش را بهانه قرار دادند و او را نيز متهم ساختند چندانكه ناچار شد به مشهد مهاجرت كند. گويا كانديدا شدن او براي وكالت مجلس و رقابت با ميرزاحسن وكيل موجب اين گرفتاريها شده بود. دكتر غني در 1309 كه رضاشاه از سبزوار ميگذشت، از شاه پذيرايي كرد. شاه او را دلگرميها داد...» (از مقدمه كتاب خاطرات دكتر قاسم غني، انتشارات كاوش، صفحه دوازده) آقاي باستاني پاريزي همچنين در فراز ديگري از مقدمه خود در اين زمينه ميافزايد: «توضيح اينكه پدر مادر دكتر غني، ملاعلي كوشك باغي، بعد از آنكه دخترش به ازدواج عبدالغني درآمد بهايي شد. بنابراين دليلي نيست كه اين تغيير عقيده در مادر دكتر مؤثر شده باشد.» (همان، ص23) البته تفحص در اين امر از دايره اين نقد خارج است، اما در مورد آنچه به قيودات اسلامي باز ميگردد بايد گفت جناب غني به شرب خمر اشاراتي دارد و حتي براي توجيه اين عمل بوضوح مغاير با دين، برداشت ناروايي را از اشعار عرفاني حافظ، مستمسك خود قرار ميدهد: «چه قدر خوشوقت و مسرور شدم كه جام شرابي با دوستان به ياد من نوشيدهايد اگر تاثيري باشد در نفس و همت خمار است و حافظ سالها قبل باين لطيفه پي برده بوده است.» (ص297) البته عارف بزرگي چون حافظ، با علم به اين كه در آينده برداشتهايي سطحي و غيراصولي از اشعارش صورت خواهد كرفت، پاسخي درخور به اين گونه ظاهربينيها داده است:
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده آنكه نظر بر مجاز كرد
بلاشك اين برداشت انحرافي از اشعار جاودانه و روحبخش حافظ به رفتار و مشي عملي مدعي حافظشناس باز ميگردد؛ زيرا در فرازهاي ديگر نيز از اعطاي چند بطري شراب فرانسوي به دوستي بيمار سخن به ميان ميآورد. آنچه بيش از همه اين بيگانگي با روح اسلام را در معرض قضاوت قرار ميدهد ابراز تأسف بدين جهت است كه رضاخان در طول بيست سال نتوانست مكتبي ايجاد كند. با توجه به عناد و ضديت كه اين به قدرت رسيده توسط انگليسيها با اسلام، اگر مكتبي در ايام ديكتاتوري سياه ايجاد ميشد فقط ميبايست همان تقابل و دشمني در آن نهادينه ميگشت. رضاخاني كه به دليل حساسيت لندن به قدرت اسلام به بدترين اشكال و خشونتبارترين روشها با مظاهر اعتقادي در جامعه مقابله ميكرد كدام مكتب را ميتوانست در ايران بنيان گذارد: «حركت دستههاي عزادار در ايام عاشورا را ممنوع گردانيد و اگر احياناً در بعضي خانهها محرمانه مراسم عزاداري بعمل ميآمد صاحبان خانه تحت تعقيب قرار ميگرفتند و بزندان ميافتادند. بعداً بجاي عزاداري كاروان شادي (كارناوال) در ايام عاشورا براه انداختند و صنوف را مجبور ميكردند كه در برپائي كارناوال پيشقدم شده هر صنفي دسته خود را شركت دهد. خوب بخاطر دارم در اواخر سلطنت پهلوي حركت كارناوال (كاروان شادي) مصادف بود با شب عاشورا و در كاميونها دستجات رقاصه با ساز و آواز به پاي كوبي و رقص در شهر بگردش درآمده بودند (حسين مكي، تاريخ بيست ساله، صص 20-18)
هيچ صاحبنظر و تاريخپژوهي نميتواند اين واقعيت را ناديده گيرد كه چنين ضديتي با اعتقادات ديني جامعه ريشه بيروني داشته است. انگليسيها كه در جريان نهضت مشروطه به قدرت فرهنگ ديني ملت ايران پي برده بودند بعد از به قدرت رساندن قزاقي كه صرفنظر از مفاسد بسيار، حتي توان خواندن و نوشتن نداشت درصدد تخريب بنيانهاي فرهنگي اين مرز و بوم برآمدند. اگر انگليسيها نتوانستند همچون تركيه در ايران به رضا پالاني عنوان «پدر ملت ايران» دهند بدين خاطر نبود كه پهلوي اول به جمعآوري اموال مشغول شد و چو مصطفي كمال پاشا نتوانست تغيير خط دهد و ملت ايران را از متون فرهنگي خويش منقطع سازد، بلكه به منظور درك علت عدم توفيق دست نشانده انگليس در ايران براي انجام كارهاي بنياديتر و توفيق آن در تركيه بايد به ريشههاي ديگري در اين سرزمين نظر افكند، چرا كه لندن به دليل وحشت بيشتر از سابقه و توان تمدني ايران، هرآنچه در توان داشت به كار بست تا مكتب دلخواهش را جايگزين كند، اما در ايران و ايراني همواره قابليتهايي وجود داشته (البته بعضاً آقاي غني نيز به آنها معترف است) كه بيگانه را در نيل به اهدافش ناكام گذارده است. براي نمونه، در تركيه خط تغيير كرد، اما در ايران به دليل مقاومت همه اقشار نتوانستند به اين خيانت جامه عمل بپوشانند. در تركيه يك دست نشانده عنوان «پدر ملت ترك» گرفت اما در ايران روحانيون و روشنفكران پاكباخته مانع از آن شدند كه شأن ملت ايران بدين حد تنزل يابد كه يك قزاق دائمالخمر بيسواد عنوان پدر آنها را گيرد. هرچند بزرگاني چون مدرس، ميرزاده عشقي و ... جان خود را در اين راه گذاشتند. سروده عشقي كه گفت:
پدر ملت ايران اگر اين بيپدر است بر چنين ملت و گور پدرش بايد ريد
براي هميشه تلاش انگليس را در ايران به منظور انتخاب پدري دست نشانده و ناباب براي يك ملت بزرگ ناكام گذاشت، در حاليكه لندن به دليل حساسيت بيشتر در مورد ايرانيان بسيار خشونتبار تر عمل كرده بود. قدرتهاي سلطهگر در دو قرن گذشته به ايران به عنوان كشوري نگريستهاند كه جملگي پارامترهاي تمدنسازي يعني قدرت، ثروت، علم، فكر، فرهنگ و هنر را دارد، به همين دليل نيز بعد از سلطه يافتن بر اين مرز و بوم با تمام توان در صدد تخريب بنيانهاي استقلال آن برآمدند. در حاليكه در تركيه مصطفي كمال پاشا را كه دستكم تحصيلات عالي در رشته حقوق داشت به روي كار آوردند، در ايران به منظور اعمال بالاترين تحقيرها قزاق پرمسئلهاي را شناسايي كردند و به سلطنت رساندند. يك نويسنده متمايل به پهلويها در مورد اين قزاق منتخب مينويسد: «(رضا قزاق) دو سه باري مشمول عنايات فرمانفرما والي كرمانشاه قرار گرفته بود... به پيشنهاد پالكونيك اوشاكف فرمانده روس قزاق كرمانشاه و تصويب فرمانفرما، به عنوان افسر، فرمانده رسته پياده شد... اما قمهكشي، قمار هر شبه و بدمستي از سرش دور نشد... تابستان همان سال در ركاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور يافت كه زير نظر افسران روس كار با شصت تير بياموزد. لقب تازهاي به جاي «رضا قزاق» در انتظارش بود «رضا شصت تير»، در اين زمان به امر فرمانفرما، فطنالدوله پيشكار شاهزاده، اتاقي در كنار هشتي خانه به او داده بود و هر شب سيني عرق و وافور او را مهيا ميكردند.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص14)
نكته در خور توجه اينكه آقاي غني به برخي دستور العملهايي كه همزمان انگليسيها به دو دست نشانده خود در ايران و تركيه ديكته كرده بودند، واكنشهاي متفاوت نشان ميدهد. وي با علم به محروم شدن ملت ايران از غناي منابع فرهنگي خود چون حافظ و غيره با تغيير خط در ايران مخالف بوده است: «مطلب ديگر آن راجع به سعيد نفيسي است كه پس از مراجعت او از افغانستان كاغذ مفصلي باو نوشتم كه آقاجان تغيير الفبا چه صيغهئي است تو كه سواد داري تمام عمرت را با تحصيل شعر و ادب ايران گذراندهئي هزارها كتب خطي بدست آوردهاي تركها چه فايده بردند؟ بچههاي ما چه خواهند كرد؟» (ص33) در فراز ديگري به صراحت آقاي غني مسئله نفيسي را ناشي از وابستگي برادرش به انگليس ميداند، با اين تعبير كه وي و مصطفي فاتح صيغههاي اندرون يك خاناند: «كاغذش را بدقت بخوانيد. تمام سعيد در اين تو است. ميگويد اوضاع ايران بد است. الفبا را موقتاً تغيير دهيم تا مردم زود ياد بگيرند و راي بدهند و مملكت اصلاح شود... بر فرض آموختن الفباء لاتين آسان هم باشد تازه چه بودجه و چند نفر معلم داريد؟ خلاصه من از وصف آن عاجزم، مگر خودتان بخوانيد و حقيقتاً شفقت حاصل كنيد. اين بيچاره چوب برادر كثيفش مشرف نفيسي را ميخورد او وقتي با مصطفي فاتح مثل آنكه صيغههاي اندرون يك خان...» (ص63)
بنابراين به اصطلاح آتاتورك كه توانست اين خيانت يعني محروم ساختن آيندگان از متون غني فرهنگ اسلامي را عملي سازد و با برقرار ساختن مكتب لائيسم تا مدتها تركيه را پايگاه بيگانه سازد، چرا بايد مورد تمجيد آقاي غني قرار گيرد؟ البته اگر مديران اين كشور سطحي بالاتر از مديران رضاخان و محمدرضا پهلوي داشتند، اين مسئله به سطح سواد آتاتورك بازميگشت. همانگونه كه اشاره شد، رضاخان حتي سواد خواندن نداشت، در حاليكه دست نشانده انگليس در تركيه حقوقدان بود و همين موجب شد تا مديران متفاوتي در ايران و تركيه تربيت شوند.
ازجمله تناقضات ديگر در مواضع آقاي غني، تجليل همزمان وي از قاتل و مقتول است. براي نمونه، از يك سو داور را به عرش ميرساند و از ديگر سو قاتل او يعني رضاخان را مورد تمجيد قرار ميدهد: «خدا بيامرزد آن مرد بزرگ آسماني داور را. وقتي با هم صحبت ميكرديم، صحبت از يك مسئله تاريخي بميان آمد كه مورد بحث و نظر بود...»(ص203) اگر داور مردي آسماني بود عليالقاعده كسي كه وي را وادار به خوردن ترياك كرد بايد فردي شيطاني باشد يا در جايي ديگر آقاي غني از مصدق تجليل ميكند، لذا نميتواند از كسي كه او را به زندان انداخت و سپس راهي تبعيد كرد نيز به نيكي ياد كند، در حالي كه وي در نامهاي به مصدق مينويسد: «قربانت شوم... بحضرت مستطابعالي از روي قلب و صميميت دعا ميكنم و طول عمر و موفقيت ميطلبم حضرتعالي بهترين مثاليد بر اينكه نيت پاك منتج چه نتايج عظيمه ميشود. آنچه تا بحال واقع شده بسيار مستحسن و پسنديده است.» (صص1-380)
در حاليكه مصدق عملكرد رضاخان را كاملاً در جهت خدمت به بيگانه و خيانت ميشمرد چگونه ميتوان هم عملكرد او را به سبب كوتاه كردن دست انگليس از سرنوشت كشور ستود و هم عملكرد رضاخان را كه به اذعان اين شخصيت مورد احترام آقاي غني خيانت به ملت بوده، مثبت ارزيابي كرد؟ براي نمونه، مصدق يكي از عملكردهاي عمراني رضاخان را در جهت تامين اهداف استراتژيك انگليس خيانت به ملت ميخواند: «در خصوص راهآهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحهاي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت كردهام. چونكه خط خرمشهر- بندرشاه خطي است كاملاً سوقالجيشي و در يكي از جلسات حتي خود را براي هر پيشآمدي حاضر كرده گفتم هركس به اين لايحه رأي بدهد خيانتي است كه بوطن خود نموده است كه اين بيان در وكلاي فرمايشي تاثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني كرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسهي 2 اسفند 1305 مجلس شوراي ملي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آنكه ترانزيت بينالمللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي كه بمنظور سوقالجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بينالملل دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند ساختن راهآهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينكه ميخواستند از آن استفاده سوقالجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس كند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف كار[خانه] قند رسيده بود رفع احتياج از يك قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد كارخانههاي قند هم ميتوانستند خط راه آهن بينالمللي را احداث كنند كه باز عرض ميكنم هر چه كردهاند خيانت است و خيانت» (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص52-349) در حاليكه مصدق رضاخان را دست نشانده بيگانه و همه خدماتش به آنها را خيانت به ملت ميداند چگونه آقاي غني ميتواند ارادتمند هر دو كه در دو قطب متضاد قرار دارند باشد؟ اين تناقض از آنجا حاصل ميشود كه صاحب مكتوبات در دوران نهضت ملي شدن صنعت نفت اعلام موضع كرده است و از آنجا كه احتمال پيروزي كامل مصدق بر دربار وجود دارد، لذا سياست «يكي به نعل و يكي به ميخ» را دنبال ميكند. البته برخي انتقادات از حواشي دربار نيز براي خواننده اثر كاملاً قابل درك است. آقاي غني به دليل ارادت ويژهاش به آمريكا در ابتداي دهه 20، مايل است به عنوان سفير در اين كشور تعيين شود، اما محمدرضا پهلوي به دلايلي اين خواسته را اجابت نميكند و اين مسئله موجب مختصر كدورتي در روابط فيمابين ميگردد. آقاي غني اين گلايه خود را به طرق مختلف، به ويژه در قالب انتقاد از مديران وقت ابراز ميدارد و زماني كه با بيتوجهي مواجه ميشود ناگزير از استعفاست: «بهرحال بنده كه بسلامتي كنار رفتم و پريروز تلگرافي كردم بوزارت خارجه و بدفتر مخصوص شاهنشاهي كه مرا از هر خدمتي معاف بفرمايند هم در آمريكا و هم در تركيه... مرا مخير داشتند كه اگر بآنكارا نخواهم برگردم حقوق و فوقالعاده و امتيازات سفير كبيري را بدهند براي جلب دوستي آمريكا و تماس با اهل علم و ارباب حل و عقد اينجا. بنده حساب دستم بود و محور كارها چيست ميدانستم. اتفاقاً همانروز مرقومه شما رسيد مثل اينكه پس از تلگرافها خاطرم خوشتر شد كه چه كار خوبي كردهام. شاه كه در آمريكا تشريف داشتند دو مجلس فرمودند كه من در آمريكا ماندني خواهم بود يكدفعه هم در شام ژنرال آيزنهاور به ژنرال فرمودند دكتر غني سفير من است در تركيه ولي ميخواهم او را در آمريكا بگذارم... همين گفتگوها جماعتي را بيدار كرد كه اينجا كارهائي دارند كه هم نان در آن خواهد داشت و هم كليك انگليسها در چگونگي آن ذينفع است. انتظام را انتخاب كردهاند كه عمري را به دلقكي و مرد رندي گذرانده.»(ص266)
در حاليكه آقاي غني علت ترك پست سفارت خود در تركيه و اقامت طولاني در آمريكا را معالجه اعلام كرده بود تا به اين ترتيب زمينه انتخابش به عنوان سفير در اين كشور فراهم آيد، محمدرضا پهلوي نيز بيماري وي را بهانه قرار داد تا از اين اقدام سرباز زند: «پريروز تلگرافي از اعليحضرت داشتم كه مفاد آن اين بود: «...خدمات صادقانه شما همواره موجب قدرداني و توجه مخصوص ما بوده و از طولاني شدن كسالت شما قلباً متأثريم چون ميدانيم كه در راه خدمت هميشه رنج و زحمت را بر خوشي و راحتي خودتان ترجيح دادهايد شما هيچوقت آلت معطله نبودهايد. در صورتيكه نخواهيد به آنكارا مراجعت كنيد، بنظر ما بهتر است پيشنهاد وزارت امور خارجه را قبول نمائيد و در شناساندن ايران و جلب دوستي آنها خدماتي انجام دهيد و بر سوابق پسنديده خودتان بيفزائيد تا انشاءالله عوارض مزاجي بكلي مرتفع و در كارهاي مهمتر وجود شما مورد استفاده واقع گردد.» هنوز جوابي ندادهام فقط با تلگراف بوصول اشاره كردم و گفتم موضوع كسالت من بكلي برخلاف واقع است. حالم خوب است.»(ص275)
اقامت طولاني آقاي غني در آمريكا به عنوان سفير ايران در تركيه صرفاً با توجيه بيماري صورت گرفته بود تا بدينوسيله زمينه انتصابش به سفارت ايران در واشنگتن فراهم آيد، اما زماني كه همين موضوع را محمدرضا پهلوي بهانه قرار ميدهد تا فرد ديگري را به اين سمت بگمارد آقاي غني اعلام ميدارد كه مسئله كسالت به كلي منتفي است. در حاليكه تا آن زمان بهانه وي براي ترك پست خود در آنكارا و تفريح و گردش در ايالات متحده، صرفاً بيماري بود. داستان اين اصرار و انكار به همينجا ختم نميشود. آقاي غني در آمريكا ميماند و ضمن سعايت و بدگويي در مورد سفراي تعيين شده در آمريكا از ساير مديران نيز با تحقير ياد ميكند تا فشار لازم را براي نيل به خواسته خود وارد آورد. بنابراين انتقادات آقاي غني از مديران تربيت شده در دوران رضاخان و محمدرضا پهلوي، به دليل حريت وي در بيان حقايق و انتقاد از مفاسد نيست بلكه به منظور نيل به منافع شخصي صورت ميگيرد. نكته قابل توجه در اين انتقادات حفظ خط قرمزهاست. در حاليكه عامل اصلي وابستگي در كشور، پهلويها بودند غني در انتقاداتش ضمن استثنا كردن پهلوي اول و دوم (حتي بعضاً تجليل از آنها) به ديگران به شدت ميتازد و به صورت بسيار اشارهوار برخي واقعيتها را بازگو ميكند: «شما از اين مردم چه انتظاري داريد؟ دربار گردون مدارمان در چه حال و در چه كار است كه من از يك مشت رجاله كه تا تاريخ دنيا بوده كارشان همين نمايش پستترين غرائز حيواني بوده است بنالم.»(ص154)
همچنين انتقادات بسيار سرپوشيده و صرفاً تهديدآميزي از مادر و خواهر محمدرضا مطرح ميسازد تا نشان دهد ميتواند اطلاعات خود را در صورت تن ندادن شاه به خواستهاش به كار گيرد: «ملكه ننه فراموش شده؟ زندگي اشرف را نديدهايم؟... آيا هر چه ميگويند دروغ است؟... شخص خودم چيزها برأيالعين ديدهام كه خدا ميداند هيچوقت در جايي ثبت نخواهم كرد زيرا برخلاف عفت ملي است و از حد گفتن خارج است.» (ص27) آقاي غني حتي در زماني كه روابطش با دربار تيره ميشود صرفاً اشارهوار و به صورت پوشيده به شرايط خانواده پهلوي ميپردازد. شايد خواننده تصور كند كه مشي وي اينگونه است كه وارد جزئيات اخلاقي افراد نميشود، در حاليكه اينطور نيست. مرور خاطرات آقاي غني گواه بارزي بر اين مدعا است، بويژه اينكه وي بعد از عدم موفقيتش در بازگردانيدن فوزيه به تهران تلاش زيادي دارد تا از او چهرهاي بسيار زشت ترسيم كند. جناب سفير ايران در مصر كه مأموريت ويژهاي براي بازگرداندن ملكه فراري از دربار ايران دارد به نقل از يكي از مقامات مصري به نام يوسف ذوالفقار پاشا مينويسد: «كريم ثابت و دكتر رشارد را دو نفر جاكش معرفي ميكرد كه رسماً براي اين كار هستند... دكتر رشارد دكتر جواني است در قشون. زن او زن خوشگلي است. مورد توجه ملك است و فعلاً نديمه و همدم فوزيه است. مادر اين زن دخترخاله يا چيز ديگر شيوه كار خانم مادرزن فخري پاشاه بوده، حاصل انتصاب وصلتي دوري با خانواده دارد... [از] عمر فتحي پاشاه ميگفت زنش در فاحشهخانه بوده. و دختر عموي وي بود، در فاحشهخانه عمرپاشا با او آشنا شده و او را زن خود كرد. پرسيدم آيا فوزيه در نظر دارد كسي را ازدواج كند يعني طلاق بگيرد و زن او شود. ميگفت: يكوقت شهرت يافت كه ميخواهد زن اسماعيل شيرين شود. پرسيدم او كيست؟ چنين شرح داد: كه حسن طوسن يكي از شاهزادگان مصر زني داشت كه تقريباً دختر فاحشه سبكي بود اين دختر رسما مترس و معشوقه شاه شد. حسن طوسن در حادثه اتومبيل در پاريس مرد. و اين زن هم دور شاه بود. شاه زود زود معشوقه عوض ميكند، گاهي به مترسهاي قديم رجوع ميكند. بهرحال اين زن هنوز در اطراف شاه هست. اين زن پسرعموئي دارد كه او بنام اسماعيل شيرين است. يعني بنام پدر اين دختر (پدر دختر اسمعيل شيرين بوده). اين پسر مورد توجه فوزيه واقع شده بطوريكه چندي در افواه شايع بود قسمت بد كار فوزيه اين است كه دائماً با برادر خود است و تقريباً معروف است كه شاه او را وسيله آشنايي با بعضي دختران قرار ميدهد. چيز ديگري هم گفته شد كه من شرم دارم در دفترم قيد كنم و من از خارج هم شنيدم، در آمريكا هم شنيدم در محيط وزارت خارجه شنيدم» (خاطرات دكتر قاسم غني، به كوشش محمدعلي صوتي، انتشارات كاوش، سال 1361، صص8-37) جالب اينكه اين نوع اتهامزنيها به فوزيه و سعي در تخريب شخصيت وي بعد از تلاش بسيار براي بازگردانيدنش به ايران صورت ميگيرد. اگر فوزيه اينچنين بود كه ادعا ميشود، چرا محمدرضا پهلوي براي برطرف كردن آبروريزي فراري شدن ملكهاش به هر دري ميزند و حتي رسماً اعلام ميكند حاضر است مادر و خواهرش اشرف را از ايران اخراج كند: «اعليحضرت هم فرمودند: دكتر غني بسمت سفارت بمصر خواهد آمد و او تنها كسي است كه شايد بتواند كاري بكند و در اين موضوع اقدامي كند كه مشكل حل شود. من باو خيلي اطمينان دارم و او تنها اميد من است. خيلي از شنيدن اين حرف متاثر شدم. ميگفت شاه ميفرمودند: شما بفوزيه بگوئيد كه اگر بخواهد كه من اشرف و مادرم را از ايران خارج كنم، اين دو كار را خواهم كرد. و من با پيغام بفوزيه رسانيدم. گفته بود: حالا ديگر اين كار دير است. حالا دير شده است. ديگر ميگفت، شاه فرمود كه بهرحال من فوزيه را طلاق نخواهم داد.» (همان، ص23)
در حالي كه حتي به تعبير آقاي غني «ننه ملكه» در خاطرات خود فوزيه را اُمل ميخواند، بدين سبب كه او از رقصيدن با دوستان محمدرضا امتناع ميكرد و اين بدان معني است كه به لحاظ اخلاقي فوزيه بسيار متفاوت بوده و با مفاسد دربار ايران همراهي نميكرده است. مفاسد دربار ايران كه علاوه بر مسائل اخلاقي، دست به هر جنايتي نيز ميآلود، موجب فراري شدن فوزيه و هراس وي از بازگشت به ايران شود. آقاي غني نيز در خاطرات خود به اين واقعيت اعتراف دارد: «ذوالفقار پاشا در طي نقل اين صحبت، از من قول خواست كه محرمانه بماند و احدي نداند و گفت: سري كه به شما بگويم، اين است كه من باز چون اصرار كردم، فوزيه گفت: بسيار خوب اگر بروم ديگر اميد اين را نداشته باشيد كه مرا زنده ببينيد. متعجب شدم كه يعني چه؟ گفت: بلي، من يقين دارم كه مرا مسموم خواهند كرد و از ميان خواهند برد و اسم ناخوشي به آن خواهند چسباند كه مثلا بحصبه يا محرقه مرد. از شنيدن اين موضوع، مبهوت شدم.»(همان، ص15) با علم به عمق فجايع در دربار پهلوي اينگونه به لجن كشيدن فوزيه بعد از نااميد شدن از بازگشت وي به ايران شرط اخلاق نيست، به ويژه اينكه در فراز ديگري واسطه محبت شدن فوزيه براي برادرش تكذيب ميشود: «خانم آقاي محسن قراگوزلو آمد. در طي اظهارات شرحي از اشاعات راجع بفوزيه و برادرش ملك فاروق اظهار داشت كه شيوع كامل دارد. از وقتي كه فوزيه بقاهره آمده تا بحال در در و بيرون ديده نشده است و نيز با برادر خود ديده نشده است.» (همان، ص41) متأسفانه آقاي غني عليرغم معلومات و اطلاعات فراوانش ازجمله روشنفكراني است كه صرفاً ميخواهد خود را خوب بفروشد. اينگونه روشنفكران به دليل عادتشان به زندگي اشرافي (همانگونه كه از لابلاي سطور مكتوبات به خوبي در مورد وي و ايرج افشار ميتوان درك كرد) نميتوانند در خدمت ملت درآيند، زيرا در خدمت ملت بودن جز سختي و مرارت چيز ديگري ندارد. چنين روشنفكراني حتي به درستي از شيخ فضلالله نوري تجليل ميكنند، اما حاضر نيستند كمترين همراهياي با مشي آنان داشته باشند. زندگي اشرافي براي اين قبيل افراد در همراهي با ديكتاتور به روي كار آورده شده توسط بيگانه تأمين خواهد شد و نه با مخالفت عملي با سياستهاي انگليس. شخصيتهايي چون مدرس كه با سياست بيگانه مخالفت ميورزند علاوه بر سالها زندان و شكنجه عاقبت با زبان روزه به شهادت ميرسند اما افرادي چون آقاي غني ضمن تفريح و تفرج در آمريكا، اگر ديكتاتور بهاي لازم را براي خريدن آنها ندهد به طرح انتقاداتي حاشيهاي از او ميپردازند، آنهم نه براي آگاهي مردم، بلكه به صورت خصوصي براي برخي سياستمداران، تا به طور غيرمستقيم به گوش ديكتاتور برسد و براي ساكت كردنشان، هزينه زندگي اشرافي در آمريكا پرداخت شود، كما اينكه محمدرضا پهلوي حاضر ميشود حقوق و مزاياي سفير را به آقاي غني بپردازد و وي صرفاً در آمريكا با صاحبان نفوذ، ارتباط غيررسمي برقرار كند. خواننده بخوبي ميتواند دريابد كه توانمندي علمي اينگونه افراد صرفاً در خدمت قدرتهايي قرار گرفته است كه ميتوانستهاند هزينه گزاف زندگي اشرافي آنان را بپردازند. توهينهاي آقاي غني به ملت ايران در اين مكتوبات فراوان است كه عدم اعتقاد وي و امثال وي را به مردم مشخص ميسازد: «تف بگور پدر اين مملكت كه تقيزاده را خائن وطن ميشمارد»(ص265) (اين در حالي است كه دستكم به دليل تمديد قرارداد دارسي، همه دلسوزان اين مرز و بوم حتي دكتر مصدق او را خائن ميخوانند)، «تف و هزار تف بگور پدر اين مردم. حرف حق صحيحي را دارند باطل ميكنند، همين موضوع بانك بينالمللي اگر با چهار نفر عاقل آشنا بسخن، مباحثه بعمل آيد و باصطلاح چانه بزنند ممكن است با شروط بهتري و با شناخته شدن ملي بودن نفت كار خاتمه بيابد»(ص118) (چون ملت ايران در جريان ملي شدن صنعت نفت تن به شرايط غيرعادلانه آمريكا نميدهد مستحق هر توهيني است) و...
آقاي غني با وجود اينكه از احساس حقارت ديگر مديران كشور در برابر بيگانه به زشتي ياد ميكند خود به نوعي در ارتباط با آمريكا دچار چنين وضعيتي است: «غالب زمامداران ما بدون اينكه بزبان بياورند... حس حقارت و فرومايگي عجيبي آنها را فرا گرفته، از خود مايوساند و خود را بسيار حقير ميشمارند. از مختصات اين طبقه كه گاهي هم از خوبان و پاكان بشمار ميآيند اين است كه بواسطه آن وحشت و اين حس يأس دست بهيچ كار اساسي نميزنند». (ص207)
قطعاً اين انتقادات را آقاي غني متوجه وابستگان به انگليس مينمايد، اما زماني كه از آمريكا سخن ميگويد به گونهاي واله و شيداست كه گويي خود را كاملاً محو شده مييابد: «يكنفر خارجي و يكنفر انگليسي حتي مثل آن است كه جهت اشتراكي نداشته باشند. همين طور است در مملكت فرانسه كه يك فرد، يا فرانسوي است يا خارجي. غيرفرانسوي راهي ندارد كه فرانسوي شود ولو تابعيت فرانسه را هم قبول كند، باز خارجي محسوب است... آمريكائي نگاهش بهر فردي از افراد بشر همان نگاهي است كه نسبت به آشنايان خود دارد و در عالم ضمير و اعماق ذهن مطلقاً و ابداً فرقي قائل نيست... خلاصه مطلقاً و ابداً تعصب ديده نميشود، ابيض و اسود گفته نميشود بايد خيلي چيزهاي آمريكا را بهمين نحو قياس كرد، مثلاً مساوات. آزادي امري است طبيعي داخل سرشت اينها. يكنفر آمريكائي ايالات و ولايات اصلاً فكر نميكند كه ممكن است غير از اين باشد. اين است كه هياهو هم در اطراف اين كلمات نيست. هياهو وقتي است كه گل انسان با چيزي عجين نشده باشد.» (صص202-201)
خواننده در اين فراز آقاي غني را آنچنان مرعوب آمريكا ميبيند كه ظاهراً فراموش كرده آمريكاييها همان اروپاييهاي مهاجرت كرده به سرزمينياند كه ساكنان آن سرزمين را با قساوت و بيرحمي تمام كشتند و شعار «يك سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است» را ترويج كردند. نسل كشي كساني كه آمريكا به آنها تعلق داشت در حدي بود كه امروز بندرت در اين سرزمين پهناور ميتوان صاحبان اصلي آمريكا را يافت. همچنين ظاهراً جنايات سابقهداران اروپايي، به ويژه انگليسيهايي كه به آمريكا مهاجرت كردند، در ارتباط با سياهپوستاني كه خود به عنوان برده به اين منطقه آوردند فراموش شده است و كوكلوسكلانها كه حتي امروز از جنايات عليه سياهپوستان فروگذار نيستند و... از نظر آقاي غني محو شدهاند. لذا ايشان در رخ آمريكاييان، سراسر حسن جمال!! ميبيند.
در آخرين فراز از اين نقد بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه مكتوبات عرضه شده در اين اثر كمك شاياني به درك اين واقعيت خواهند كرد كه علم عالمان هيچ كمكي به جامعه بشري نخواهد كرد مگر آنكه جهتگيري درستي داشته باشند. افرادي چون فروغي، تقيزاده و ... با وجود معلومات فراوان، در خدمت بيگانگان قرار گرفتند و ضمن توجيه ديكتاتوري سياه رضاخاني بستر چپاول سرمايه ملي را براي بيگانگان فراهم آوردند. آقاي غني نيز با همه معلوماتش در مورد حافظ و ساير متون ارزشمند ادبيات ايران و جهان (هرچند به لحاظ درك و ارتباط فكري با حافظ محل ترديد وجود دارد) در شرايطي كه ملت ايران به روشنفكران فرهيختهاي كه با گذشتن از منافع خود، واقعيتها را به آنان منعكس سازند، نياز دارد سر در آخور ديكتاتوري فرو برد و زندگي مرفه خود را آبادتر ساخت. چنين علم و معلوماتي صرفاً به كار معامله با اربابان قدرت ميآيد و بايد بحق اذعان داشت كه آقاي غني جزو افردي است كه خود را ارزان نميفروخته و براي خود شأن و منزلتي قائل بوده است.
البته بايد يادآور شد اين شأن و منزلت در برخي موضعگيريهاي ايشان، همچون مخالفت با بازديد محمدرضا پهلوي از رژه نيروهاي اشغالگر آمريكايي در تهران رخ مينمايد، اما با اين وجود در اين رژه كه عنوان «رقص در عروسي مادر خود» (ص62) را به آن ميدهد شركت ميكند؛ زيرا حاضر نيست بهايي براي اعتقادات خود بپردازد. آقاي غني در مورد رضاخان نيز اطلاعات زيادي در اختيار داشته است، اما براي زيرسؤال نرفتن عملكرد خود از ارائه آن به تاريخ سر باز ميزند: «ميگفت من نميدانم آيا رضاشاه پول پوند داشته. معروف است در انگلستان پوند داشته، در سويس فرانك سويس، در آمريكا دلار. گفتم من مطلقاً و ابداً نميدانم آنچه معروف است و همه ميدانيم كه اضافه بر املاك، شصت و سه ميليون تومان در بانك داشت.» (ص149) آيا واقعاً آقاي غني از ثروت به غارت رفته از ملت توسط رضاخان مطلع نبوده است؟ رضاخان علاوه بر تصاحب دو و نيم ميليون هكتار از بهترين زمينهاي اين مرز و بوم، در بانكهاي داخلي و خارجي سپردههاي كلاني داشت، اما آقاي غني براي اينكه مشخص نشود ديكتاتوري چه مصائبي بر ملت ايران وارد آورد ترجيح ميدهد در اين زمينه سكوت كند و مدعي شود كه پهلوي اول به ملت خدمت كرده است؛ زيرا اگر رضاخان جز اين بود آقاي غني در خدمت وي درنميآمد!! اينگونه تناقضات موجب ميشوند كه خواننده نتواند بهره لازم را از مكتوبات اين اثر ببرد؛ زيرا علاوه بر عملكرد گزينشي گردآورندگان اثر، شرايط زماني نيز به صورت پاورقي روشن نشده است و همين موجب شده كه صاحب اثر، هم طرفدار مصدق و هم مؤيد رضاخان جلوگر شود، در حاليكه آقاي غني نه تنها هيچ گامي در جهت مقابله با بيگانگان و دست نشاندگان آنها برنداشته، بلكه همواره در خدمت آنان بوده است. در پايان بايد گفت اطلاعات ارائه شده در لابلاي نامههاي آقاي غني با هر نيتي كه صورت گرفته باشد، براي مورخان و پژوهشگران علاوه بر شناخت اين گونه صاحبان علم و معلومات و نيز راهيابي به واقعيتهاي تاريخي مفيد خواهد بود.