آدرس: تهران - خيابان جنت آباد جنوبی - كوچه ریاحی- پلاك 55 - واحد 1- دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران. تلفن: 44617615 فكس: 44466450 ايميل: i n f o @ i r h i s t o r y .ir
جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳
  
      
 
 جستجو  
 عضویت در خبرنامه  - لغو
  
 
     يادداشتها و مقالات:  
 
 
نقدي بر سرمقاله «جنگ، صلح است»
  تاريخ: دوشنبه ۴ تير ۱۳۸۶
نام نویسنده:
 
    در روز سه‌شنبه 26 خرداد 1383، يعني درست يك روز پس از نطق انتقادآميز البرادعي در نشست شوراي حكام آژانس بين‌المللي انرژي اتمی و در آستانه صدور قطعنامه اين شورا در مورد فعاليتهاي ايران در عرصه انرژي هسته‌اي، سرمقاله روزنامه شرق تحت عنوان «جنگ، صلح است» به قلم آقاي محمد قوچاني مشتمل بر پنج ستون انتشار يافت. طبعاً مشاهده نام جناب «جورج اورول» در همان ابتدا و استناد جستن به نظريات ايشان، اين نكته را به ذهن متبادر می ساخت كه محتواي اين سرمقاله نيز همانند بسياري از ديگر مطالب اين روزنامه و بويژه نويسنده محترم آن، چيزي جز گوشه و كنايه زدنهاي متداول و تكرار گفته‌هاي پيشين نيست. اما اين بار آنچه بيش از همه نظر خواننده را به خود جلب مي‌كند، حضور پررنگ «جورج اورول» در سرتاسر اين متن است، البته نه خود او بلكه بدل از او؛ يك جورج اورول ايراني كه تفاوتهايي با نسخه اصلي دارد. جورج‌ اورول اصل براي تأمين منافع نامشروع و توسعه‌طلبانه كشور، فرهنگ و تمدن خود، سربازي بود كه در خط اول جنگ رواني طرح‌ريزي شده توسط نظام سلطه‌خواه مي‌جنگيد و الحق والانصاف كه در جبهه خود، خوب جنگيد و رزميد و در تخريب روحيه و اراده مردمان در جبهه مقابل، سنگ تمام گذارد. اما جورج اورول ايراني و نسخه بدل از اصل، منافع ملي و مشروع كشور خويش را نه تنها ناديده مي‌انگارد بلكه براحتي پا بر آن مي‌گذارد و نه بسان سربازي كه در جبهه خود مي‌جنگد و هدف خود را تقويت نيروي دفاع از ميهن خويش و تضعيف دشمن به هر طريق ممكن مي‌داند بلكه در قالب نيرويي ظاهر مي‌شود كه تمام همت و توانمندي فكري و قلمي خود را در مسير تقويت و توجيه اتهامات دشمن، چسباندن برچسب‌هاي ناحق بر پيشاني كشور خويش، تضعيف روحيه مردم و در نهايت زمينه‌سازي براي فائق آمدن دشمنان در سركوب حركت استقلال‌طلبانه و عدالت خواهانه ملت ايران به كار مي‌گيرد، و الحق و الانصاف كه اين يك نيز با توان بالاي قلمي و قدرت بهره‌گيري از صناعات ادبي و تسلط بر فن شريف سفسطه و مغالطه، در راهي كه در پيش گرفته سنگ تمام مي‌گذارد.
«جنگ، صلح است» بيانيه‌اي است كه در شرايطي حساس و زماني كه پرونده فعاليتهاي هسته‌اي ايران در شوراي حكام در دستور كار قرار دارد و آمريكا بيشترين توان خود را از طريق وارد آوردن اتهامات گوناگون بر ايران، براي سد كردن راه پيشرفت كشورمان در عرصه بهره‌گيري صلح‌آميز از انرژي هسته‌اي به كار گرفته و حتي موفق به همراه گردانيدن برخي كشورهاي اروپايي با خود و در واقع وادار ساختن آنها به نقض تعهدات خويش در تهران گرديده است، با چنين حركتها و اتهاماتي، همراه و همصدا مي‌شود و پشت به ملت و ميهن خويش مي‌كند. اما از آنجا كه اين مقاله نمونه بسيار خوبي است براي تشريح روش نويسندگان اين نحله در القاي مطالب خود به مخاطبان و همچنين آينه‌اي است كه مي‌توان در آن ماهيت فكري و ميزان صحت و سقم گزاره‌هاي به كار گرفته شده توسط اين طيف را به نظاره نشست، شايسته است كه مورد مداقه‌اي همه جانبه قرار گيرد.
حاصل كلام سرمقاله نويس محترم روزنامه شرق، بيان اين مطلب به شوراي حكام و در رأس آنها آمريكا است كه ايران در پي دستيابي به سلاح اتمي است تا بتواند از آن عليه ديگران بهره‌گيرد و ضمناً با اتكاي به آن به برپايي يك نظام ديكتاتوري در داخل اقدام كند. بنابراين نبايد چنين اجازه‌اي به آن داده شود و هر چه زودتر بايد از دستيابي ايران به چنين سلاحهايي جلوگيري به عمل آورد و نهايتاً اين كه بشتابيد چون غفلت موجب پشيماني است!
البته بديهي است كه ايشان براي اداي اين مطلب، آن را در لفافه‌اي از تحليلهاي تاريخي و تفسيرهاي جامعه شناختي پرغلط ريخته و سپس با بهر‌ه‌گيري از فنون ادبي و استنتاجات مغالطه‌آميز، عرضه داشته است. اما براي شناخت بهتر روشهاي به كار گرفته شده و محتواي مطلب، بهتر آن است كه به بازخواني اين سرمقاله بپردازيم و تار و پود آن را از هم جدا سازيم.
آقاي قوچاني مطلب خود را با تشريح ويژگيهاي نظامهاي توتاليتر و ديكتاتوري آغاز مي‌كند كه فاشيسم و كمونيسم دو نمونه از آنها به شمار مي‌آيند اما ايشان براي اين كار، بر جاي جورج اورول مي‌نشيند و درست از همان زاويه‌اي كه او اين‌گونه رژيمها را رصد كرده بود، به نظاره مي‌نشيند. طبعاً اورول از آنجا كه پياده نظام فرهنگي سيستم سرمايه‌داري غربي بود، صرفاً به جبهه مقابل خويش نظر داشت و پشت سر خود را نمي‌ديد و لذا هر كس ديگري هم كه بخواهد با چشمان اورول به دنيا بنگرد، فقط و فقط همان را مي‌بيند كه او ديد يا به عبارت بهتر، مي‌خواست ببيند. ولي براستي چه لزومي دارد كه ما نيز از زاويه ديد اورول به جهان بنگريم؟ آيا ما نيز همان رسالتي را بر دوش داريم كه او بر دوش مي‌كشيد؟ اگر چنين نيست، پس بهتر آن است كه ما زاويه ديد مستقل خود را داشته باشيم. در اين صورت متوجه خواهيم شد كه اين تنها آلمان نازي يا اتحاد جماهير شوروي نبودند كه در آنها «ناداني، توانايي است» و «آزادي، بردگي» بلكه بسياري از نظامهاي غربي و در رأس آنها آمريكا نيز پايه‌هاي سلطه‌ خويش را بر «ناداني» توده‌هاي مردمي چه در درون ايالات متحده و چه در خارج از مرزهاي آن نهاده است و بزرگترين برده‌دار سنتي و مدرن در جهان، كشوري جز آمريكا نيست و بيشترين و بزرگترين دروغ‌ها را آمريكا و گردانندگانش در جهان منتشر مي‌سازند و فقر روزافزون جهاني نيز چيزي جز دستاورد نظامهاي چپاولگر سرمايه‌داري نيست. بنابراين بايد گفت آقاي قوچاني،‌ دانسته يا نادانسته، با مفروض گرفتن فرضيات جورج اورول و نگريستن به جهان از زاويه ديد او و قهرمان داستانش، از همان ابتدا گام در كژراهه‌اي مي‌گذارد كه البته نتيجه آن را در انتهاي ستون پنجم ازسرمقاله روزنامه شرق مشاهده مي‌كنيم.
اما اين مقدمه‌اي است براي آن كه نويسنده نگاه خود را متوجه «خاورميانه» و نسبت آن با «فاشيسم» بكند. خاورميانه از نگاه ايشان چنين شكل و محتوايي دارد: «... در خاورميانه‌اي كه اصولاً شيوه توليد صنعتي وجود ندارد و هنوز نهادهاي سنتي حكمفرمايي مي‌كنند، نه دموكراسي شكل مي‌گيرد و نه ديكتاتوري. نه جامعه باز به وجود مي‌آيد و نه مخالفان آن و نه فيلسوفي كه اين دو را توصيف و تفسير كند.» اين كه اين نظر تا چه حد مبتني بر واقعيات تاريخي و اصول علمي و روش منطقي است و اين كه نويسنده تا چه حد بر اين نظر خود ثابت مي‌ماند، به جاي خود محفوظ، اما تصويري كه از منطقه، كشورها، فرهنگها، تمدنها و ملتهاي خاورميانه ارائه مي‌شود، بخوبي مي‌تواند نگاه اورول مآبانه نويسنده را به كشورها و ملتهاي غيرغربي نشان دهد؛ ملتهايي كه حتي يك نفر متفكر در آنها دستكم براي تشريح و توضيح وضعيت موجودشان وجود ندارد. برهوتي كه نه علم و صنعت دارد، نه شكل و محتواي حكومتي، نه فرهنگ و متفكر و طبعاً نه ملت و مردمي قابل احترام.
به اين ترتيب يك سئوال مهم مطرح مي‌شود: وظيفه جهان متمدني كه هم صنعت و تمدن دارد، هم دموكراسي را مي‌شناسد، هم مخالف استبداد و فاشيسم است و هم انبوه متفكران و فيلسوفان در آن موج مي‌زنند، در قبال اين بخش از جهان چيست؟
البته آقاي قوچاني طبق شيوه مألوف خويش و نويسندگان اين نحله، به آنچه در سطر پيش نوشته پايبند نمي‌ماند و بلافاصله اين‌گونه حكم مي‌كند كه «آنچه در خاورميانه شكل مي‌گيرد از دوگانه استبداد و عدالت خارج نيست». شايد چنين عنوان شود كه منظور از «دموكراسي و ديكتاتوري» كه در سطر پيش آمد با «عدالت و استبداد» كه در اين سطر بيان شده است، يكي نيست و اينها با يكديگر متفاوتند. اما اين گفته نمي‌تواند مقبول باشد چرا كه در سطور بعدي، سخن از شكل‌گيري «نظم فاشيستي» و همچنين رژيم‌هاي فاشيستي در كشورهاي خاورميانه به ميان مي‌آيد كه اين ديگر قاعدتاً عين ديكتاتوري است. بنابراين ملاحظه مي‌شود كه ايشان در جايي قطعاً حكم مي‌كند اساساًُ در خاورميانه ديكتاتوري و دموكراسي شكل نمي‌گيرد و چند سطر بعد، قاطعانه از شكل‌گيري نظم فاشيستي و شكل‌گيري نظامهاي ديكتاتوري در اين منطقه سخن مي‌گويد. از اين دست موارد را  به وفور مي‌توان در مقالات و مكتوبات نويسندگان اين نحله ادبي سياسي يافت اما مهارت و تبحر آنها در به كارگيري فنون ادبي و تسلطي كه بر مرتبط ساختن گزاره‌هاي بي‌ربط و همنشين كردن احكام متضاد و بلكه متناقض و سپس اخذ استنتاجات غيرمنطقي دارند، پرده‌اي بر روي اين‌گونه صناعات و شعبده‌ها مي‌كشد كه البته با نگاه تيزبين مي‌توان از اين‌گونه حجابها درگذشت و به ارزيابي دقيق آنها پرداخت.
به هرحال ايشان بعد از تحليل وضعيت خاورميانه كه خود جاي بحث بسيار دارد، به تشريح وضعيت ايران مي‌پردازد و «ملي شدن نفت» را مهمترين عامل در شكل‌گيري استبداد، ديكتاتوري و نظم فاشيستي در ايران به شمار مي‌آورد: «در واقع مصدق نفت را ملي نكرد، دولتي كرد و دولت ايران كه از سقوط اصفهان تا ظهور رضاخان در بحران توليد و به تبع آن اقتدار به سر مي‌برد و به دليل همين ضعف اقتصادي و سياسي مجبور شده بود جنبش‌هاي اجتماعي از قيام تنباكو تا انقلاب مشروطه و حتي نهضت ملي را بپذيرد، به منبعي لايزال از ثروت دست يافت كه به آن امكان سركوب كليه جنش‌هاي اجتماعي را مي‌بخشيد. ديكتاتوري صدام حسين و حافظ اسد نيز از همين جنس بود. نفت جاي ملت را گرفت و به جاي «دولت- ملت» پيوند «دولت- نفت» ايجاد شد و براي اولين بار در خاورميانه عربي اين جهان سنتي صنعتي نشده دولت مدرن و استبداد جديد (ديكتاتوري) شكل گرفت.» همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود، ايشان نه تنها در اين جمله بلكه در هيچ جا از مقاله مطول خود كه بارها از شكل‌گيري استبداد در دوران پيش از انقلاب در ايران سخن مي‌راند، كوچكترين اشاره‌اي به نقش انگليس، آمريكا و اسرائيل در استقرار، تجهيز و تحكيم استبداد پهلوي نمي‌كند. اين در حالي است كه نه فقط براي تحليل اوضاع و شرايط سياسي ايران بلكه كل خاورميانه و كشورهاي آن در گذشته و حال، بي‌ترديد بايد نقش اساسي و غيرقابل اغماض عوامل خارجي و بويژه آمريكا را در اين زمينه مورد توجه قرار داد. اما چرا آقاي قوچاني استبداد و ديكتاتوري پهلوي را صرفاً ناشي از تسلط دولت بر نفت مي‌انگارد؟
جالب اين كه نفت ايران تا پيش از انقلاب، براستي هيچگاه آن‌گونه كه بايد و شايد در اختيار دولت ايران قرار نداشت. تا قبل از ملي شدن، رسماً در اختيار انگليسي‌ها بود كه اندكي از درآمد آن را نيز براي امرار معاش به دولت ايران مي‌دادند. اتفاقاً پس از آن كه نفت ملي شد، گويي اتحادي منحوس ميان قدرتهاي خارجي عليه ملت ايران شكل گرفت و سپس با كودتاي آمريكايي - انگليسي 28 مرداد نه تنها دولت ملي دكتر مصدق ساقط شد بلكه بلافاصله با انعقاد قراردادي با كنسرسيوم، تسلط بيگانگان بر منابع نفتي ايران استمرار يافت و همچنان حقوق واقعي مردم ما در اين زمينه تأمين نشد. آن مقدار درآمد نفتي هم كه در اختيار دولت قرار مي‌گرفت به مصارفي مي‌رسيد كه در تحليل نهايي برمبناي خواست و اراده آمريكا بود. خاطرات افرادي مانند تيمسار حسن طوفانيان مسئول كل خريدهاي نظامي ايران، علينقي عاليخاني وزير ا قتصاد رژيم پهلوي و عبدالمجيد مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه، در اين زمينه گفتني‌هاي بسيار دارد. بنابراين در شرايطي كه مقدرات سياسي و اقتصادي ايران در طول دوران رژيم پهلوي در دست بيگانگان بود و كودتاي 28 مرداد نيز نقطه عطفي در اين زمينه به حساب مي‌آيد كه درباره پيامدهاي آن بسيار گفته و نوشته شده است، تحليل شكل‌گيري استبداد در كشور ما صرفاً بر مبناي رابطه «دولت - نفت» و سكوت محض در قبال نقش و تأثير آمريكا و اعوان و انصارش در اين ماجرا، آيا از سر بي‌اطلاعي و كم‌سوادي است؟ بنده هرگز چنين اعتقادي ندارم بلكه معتقدم هنگامي كه نويسنده‌اي با شناسنامه ايراني، بر جايگاه جورج اورول تكيه زد و همان رسالتي را بر دوش گرفت كه او برعهده داشت، نتيجه‌اي جز اين نخواهد داشت كه آمريكا و غرب را تمدن برتر انگاشته و اساساً چشمي براي ديدن پلشتيها و گوشي براي شنيدن نابكاريها و زباني براي بيان جنايتكاريهاي آنها نخواهد داشت.
به همين دليل است كه آقاي قوچاني در ادامه مطلب خويش، حضور نظامي آمريكا در منطقه خاورميانه و لشگركشي‌هاي آن به مناطق مختلف اين منطقه را نه تنها اقدامي تجاوزكارانه و سلطه‌طلبانه نمي‌داند بلكه آنها را فرشتگان نجات خاورميانه از شر «فاشيسم» به شمار مي‌آورد: «آمريكاييها همان گونه كه در ساحل نورماندي پياده شدند تا با دخالت در اروپا برادر بزرگتر خويش را از چنگال فاشيسم نجات دهند از ساحل خليج‌فارس وارد خاك خاورميانه شدند تا فاشيسم خاورميانه را نيز نابود كنند.» اين، مطلع بحث آقاي قوچاني براي رسيدن به اين نتيجه است كه اينك «بنيادگرايان» در حال تلاش براي دستيابي به سلاح اتمي هستند و «نابود كنندگان فاشيسم خاورميانه» نبايد چنين فرصتي را به آنها بدهند. اما در همين مطلع بحث، ايشان تعابيري را آگاهانه به كار مي‌گيرد كه در پشت آنها منظور خاصي وجود دارد. آقاي قوچاني از ورود آمريكايي‌ها به «خاك خاورميانه» و نه «خاك عراق» و همچنين از نابودي «فاشيسم خاورميانه» و نه «فاشيسم عراق» سخن مي‌گويد. آيا منظور ايشان از به كار بردن چنين تعابيري روشن نيست؟ شايد يادآوري اين كه اخيراً آمريكاييها با مطرح كردن «طرح خاورميانه بزرگ»، قصد خود را مبني بر دخالتهاي گسترده در اين منطقه از جهان علني ساخته‌اند به روشن شدن منظور ايشان كمك كند.
اما براستي فاشيسمي كه آقاي قوچاني از آن سخن مي‌راند، كاملاً بي‌ارتباط با سياستها و عملكردهاي آمريكا و ديگر كشورهاي غربي است؟ پاسخ ايشان به اين سئوال مثبت است و اساساً ميل ندارد حتي نگاهي كوتاه به اظهارات و بلكه اعترافات غربيها در اين كه صدام حسين به عنوان بزرگترين مظهر فاشيسم در منطقه، جز با كمك و مساعدت‌هاي همه جانبه مغرب زميني‌ها امكان دستيابي به چنين وضعيتي را نداشت، بياندازد. همچنين است وقتي كه تحليل ايشان را در مورد نحوه شكل‌گيري شبكه القاعده مي‌خوانيم: «پول ميلياردهاي حجاز و درس علماي الازهر در يك پيمانه ريخته شدند و شبكه القاعده شكل گرفت كه پيشواي آن بن‌لادن عربستاني است و معاون وي ايمن‌الظواهري مصري.» ولي در اينجا همه حرف در آن «يك پيمانه» است و اگرچه امروز اظهرمن‌الشمس است كه آن «پيمانه» چيزي جز سياستها و اهداف و عملكردهاي دولت ايالات متحده آمريكا نبود و اگر آن نبود، شبكه القاعده‌اي هم نبود، اما آقاي قوچاني بر عهد خود پايدار است و كلامي در مورد اين «پيمانه» نمي‌گويد و القاعده را صرفاً زاييده پول ميلياردهاي عربستاني و درس علماي الازهري مي‌خواند و بس!
اما اينها همه مقدمه‌چيني است براي پرداختن به اصل مطلب و در اينجاست كه آقاي قوچاني براستي «هنر نويسندگي» خود و تبحري كه در القاء مطلب به ذهن مخاطب را دارد، رو مي‌كند. ايشان از شكل‌گيري فاشيسم و كمونيسم در جهان صنعتي آغاز كرد و به استبداد و فاشيسم در خاورميانه رسيد و سربازان آمريكايي را نابود كنندگان فاشيسم خاورميانه خواند و اينك براي بيان اصل مطلب خود، واژه «بنيادگرايي» را به خدمت مي‌گيرد. بنيادگرايي واژه‌اي است كه بويژه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران و برخاستن موج اسلام خواهي در منطقه، مورد توجه خاص آمريكايي‌ها قرار گرفت و به طوركلي در غرب معنا و مفهوم خاصي براي آن تراشيده و تبليغ شد به گونه‌اي كه طي سالها عمليات رواني در اين زمينه، موفق شدند تصويري سياه از بنيادگرايي را در ذهنيتها ايجاد كنند و مصاديق خاصي را نيز براي آن تصوير مشخص سازند. آقاي قوچاني بي‌ترديد از اين مسئله بي‌اطلاع نيست ضمن آن كه خود نيز با ارائه تعاريف گوناگون و مرحله به مرحله، «بنيادگرايي» را به دستمايه‌اي مناسب براي بيان مطلب خويش تبديل مي‌كند. از نگاه وي اگرچه صدام به عنوان يك نمونه از فاشيسم خاورميانه‌اي توسط ارتش آزاديبخش آمريكا! از ميان برداشته شده است ولي «با وجود اين، افسانه فاشيسم خاورميانه‌اي به پايان نرسيده است» و در قالب «بنيادگرايي» به حيات خود در اين منطقه ادامه مي‌دهد. اما بنيادگرايي چيست؟ «بنيادگرايي همان واكنش اصيل اهالي خاورميانه به جهان مدرن است كه يك بار در اروپا نيز تجربه شد»، «بنيادگرايي به مثابه همزاد فاشيسم در خاورميانه» است. ملاحظه مي‌شود كه تعريف‌هاي ارائه شده از «بنيادگرايي» اين قابليت را دارد كه بر «همه» يا «هيچ» دلالت كند. از يكسو، با توجه به اين كه «افسانه فاشيسم خاورميانه‌اي» همچنان به حيات خود ادامه مي‌دهد، بنابراين بنيادگرايي را مي‌توان بر كل منطقه اطلاق كرد و از سوي ديگر، چنانچه مشكلي پيش آمد، مي‌توان آن را مختص به گروههاي خاص و معدود دانست. اما ارتباط اين واژه با معاني تعريف شده براي آن با «ايران» چيست؟ پاسخ آقاي قوچاني در وهله نخست اين است: ‌«جنبش‌هاي بنيادگرا به جز در دو كشور ايران و افغانستان تاكنون دولت تشكيل نداده‌اند.» و بلافاصله بعد از آن مي‌خوانيم: «تلاش بنيادگرايان در ايران پس از گذر از ساليان دراز كشمكش داخلي ايشان با نوگرايان ديني آينده‌اي درخشان دارد.» از جمع اين دو گزاره چه معنايي به ذهن متبادر مي‌شود؟ هنوز اين معنا در ذهن تازه است كه جمله بعدي چنين نگاشته مي‌شود: «جمهوري اسلامي به معناي اصيل و اوليه خود هرگز دولتي بنيادگرا نبود» و اندكي آن طرفتر مي‌خوانيم: «جمهوري اسلامي در حالي به اتهام بنيادگرايي در آغاز انقلاب اسلامي نواخته مي‌شد كه تمايلات نوگرايانه بنيانگذار جمهوري اسلامي مانع از به قدرت رسيدن بنيادگرايان در ايران بود.» اين همان تكنيك همنشين ساختن جملات و گزاره‌هاي متضاد و بلكه متناقض در كنار يكديگر است تا به اين ترتيب يك حرف را هم زد و هم نزد و در نهايت مقصود خود را به مخاطب القا كرد. در همين حال، تعريف ديگري نيز از «بنيادگرايي ايراني» داده مي‌شود: «بنيادگرايي ايراني جدا از مذهب شيعي خود كه مرز آن با مذاهب اهل سنت است» حتي در صورت قرار گرفتن در موقعيت قدرت و حكومت صورتي عمل‌گرايانه دارد. در واقع بنيادگرايان هنگامي كه به قدرت مي‌رسند، واقع بين مي‌شوند. اما واقع‌بيني آنها مانع از اعتقاد آنها به گزاره «جنگ، صلح است» نمي‌شود.» نتيجه‌اي كه از اين مطالب و گزاره‌هاي به دنبال هم آمده به ذهن القا مي‌شود، در نهايت آن است كه در ايران نيز بنيادگرايان حاكميت را در دست دارند و اگرچه خصلت عمل‌گرايي و پراگماتيستي يافته‌اند اما همچنان به يك اصل پايبندند و آن اين كه «جنگ، صلح است». بنابراين آمريكا در انجام رسالت سنگين خود براي «نابودسازي فاشيسم خاورميانه» بايد گامهاي بعدي را بردارد و نخستين اقدام او در اين راستا، جديت در جلوگيري از دستيابي بنيادگرايان به سلاحهاي اتمي است كه براي آنان «راز بقا» محسوب مي‌شود. طبعاً طبق اين ديدگاه در مقابل ارتش رهايي‌بخش آمريكا! نيز نبايد دست به مقاومت زد تا بتواند با خيالي آسوده به انجام وظيفه مقدس خود در اين منطقه از جهان بپردازد. از طرفي نبايد به اشتباه پنداشت كه در عراق نيز اين ملت آزاديخواه و استقلال‌طلب آن كشورند كه در مقابل اشغال كشورشان مقاومتهايي را از خود نشان مي‌دهند. از نگاه آقاي قوچاني اين طيف از عراقيها را در سه دسته مي‌توان تقسيم‌بندي كرد: ‌«از يكسو نسل اول فاشيسم خاورميانه‌اي (بقاياي حزب بعث) در مقابل آمريكا مقاومت مي‌كند و از سوي ديگر لايه‌هاي ديگر اين جنبش در قالب گروه انصارالاسلام (وابسته به القاعده) يا سلفي‌ها عليه منافع آمريكايي‌ها اقدام مي‌كنند. ضلع سوم اما بالكل از ديگران متفاوت است. شورش جيش‌المهدي وابسته به سيدمقتدي صدر، بنيادگرايي از همان نوعي است كه مدافع سياست خريد وقت است.» به اين ترتيب کل مقاومت كنندگان در برابر آمريكا در عراق، يا بعثي‌اند و يا القاعده‌اي و يا بنيادگرا كه همان پيروان فاشيسم هستند و لابد حقشان جز اين نيست كه به دست سربازان آمريكايي كشته شوند يا در زندانها مورد شديدترين و بيرحمانه‌ترين شكنجه‌ها قرار گيرند تا بلكه هر چه زودتر شاهد محو و نابودي كامل فاشيسم از سرزمين عراق باشيم!
آقاي قوچاني ورود آمريكا را به جنگ جهاني دوم نيز صرفاً براي جلوگيري از دستيابي هيتلر به بمب اتمي مي‌داند و مي‌گويد:‌ «آمريكايي‌ها فقط وقتي با تمام قوا وارد جنگ با فاشيسم شدند كه آن را در چند قدمي دسترسي به انرژي هسته‌اي ديدند» و اين همان كاري است كه در مورد صدام حسين نيز به عنوان يك اقدام پيشگيرانه انجام دادند.
اين كه چنين ادعاهايي با اين صراحت و قاطعيت از سوي آقاي قوچاني مطرح مي‌شود، براستي اگر از يك «زاويه ديگر» به آن نگاه كنيم، جاي تقدير و تحسين فراوان دارد چرا كه آمريكاييها خود اين جسارت و شهامت را ندارند تا اين‌گونه به طرح چنين ادعاهايي بپردازند و دستكم در كنار آن، دلايل ديگري را نيز مطرح مي‌سازند. اما جرئت و جسارت آقاي قوچاني فراتر از اين است چون آنها را به ادامه ماموريت خود در اين منطقه فرا مي‌خواند و هشدار مي‌دهد كه: ‌«بمب اتم در عصر ما همان آب حيات خضر است كه حكومتها سر مي‌كشند. دستيابي بنيادگرايان به بمب اتم آغاز دوره‌اي جديد از صلح مسلح در جهان است» و در نهايت اين كه «دستيابي بنيادگرايي به قدرت هسته‌اي به آن فرصتي طلايي خواهد داد تا در درون كشورهاي تحت سلطه خويش نيز ديكتاتوري تأسيس كند. در واقع اين تنها توان هسته‌اي اتحاد شوروي بود كه هفتاد سال ديكتاتوري پرولتاريا را در بلوك شرق سرپا نگه داشت. اینک از خاک آن ققنوس پرنده تازه ای سربرآورده است. پرنده ای که ترانه ای تلخ می خواند: جنگ صلح است.»
آيا با توجه به خط سيري كه سرمقاله نويس روزنامه شرق از ابتداي مطلب خود آغاز مي‌كند و واژه‌ها و مفاهيمي كه به كار مي‌گيرد و تعريف‌هايي كه از آنها به دست مي‌دهد و استقبالي كه از ورود ارتش آمريكا به «خاك خاورميانه» براي «نابودي فاشيسم خاورميانه» به عمل مي‌آورد و در نهايت هشدار و انذاري كه به آنها مي‌دهد، جاي شك و شبهه‌اي در آنچه ايشان قصد گفتن آن را دارد، باقي مي‌ماند؟ و اين در حالي است كه از زرنگي‌ها و زيركي‌هاي ايشان در گنجاندن بسياري مطالب خلاف واقع ديگر در لابلاي سطور سرمقاله خويش صرفنظر كنيم، ازجمله: «مجاهدين خلق ايران وقتی رژيم پهلوی را سرنگون و خويش را در دولت پس از آن مغبون يافتند راهی جز اعلام جنگ مسلحانه برای ادامه حيات نيافتند» كه به اين ترتيب دستکم سه مطلب ناحق را در يك جمله به مخاطب خود القا كرده است؛ نخست آن كه رژيم پهلوي توسط سازمان مجاهدين خلق سرنگون شد، دوم آن كه حق و سهم اين سازمان در دوران بعد از انقلاب بناحق غصب شد و لذا اين سازمان «مغبون» شد و سوم اين كه اگر اين سازمان به «عمليات تروريستي» روي آورد در واقع چاره‌اي جز اين نداشت و آنچه كرد براي احقاق حق خويش و دفاع از حق ادامه حيات خود بوده است. طبعاً اينها خلاف واقع‌هاي آشكاري است كه جاي بحث بسياري دارد ولي براي پرهيز از تطويل بيش از حد مطلب از احصا و بررسي آنها صرفنظر مي‌كنيم.
به هرحال اينك پرونده فعاليتهاي هسته‌اي ايران در شوراي حكام در حال بررسي است و تمامي نگاهها در اين زمينه متوجه كشور ما گرديده است. آمريكاييها نيز از هر موقعيتي براي وارد آوردن اتهامات گوناگون به كشور ما بهره مي‌گيرند و تا آنجا كه بتوانند فشارهاي بين‌المللي را براي قطع فعاليتهاي ايران در عرصه انرژي اتمي وارد مي‌آورند. در اين حال مردم ايران بخوبي آگاهند كه اين بهانه‌جويي‌ها چيزي جز تلاش براي متوقف ساختن رشد و توسعه علمي ايران در اين عرصه مهم و استمرار وابستگي به قدرتهاي جهاني نيست. بنابراين اين عقيده در بين عموم مردم ايران و مسئولان كشور رايج است كه ايران ضمن همكاري با آژانس بين‌المللي انرژی اتمي در چارچوب معاهدات و پيمانهاي بين‌المللي، ‌به هيچ رو نبايد تسليم زورگويي آمريكا و ديگران شود. اما سئوال اينجاست كه چگونه سرمقاله روزنامه شرق كه طبق عرف روزنامه‌نگاري مواضع رسمی آن جريده را منعكس مي‌سازد قادر است اين‌گونه به خوشامدگويي به ارتش متجاوز و اشغالگر آمريكا و تقدير و تحسين از نظام سياسي حاكم بر اين كشور بپردازد، در حالي كه پرونده هيچ كشوري در عرصه جنگ و تجاوز و قتل و غارت، به سياهي پرونده اين كشور نيست؟ چگونه است كه شعار «جنگ، صلح است» را بر پيشاني كشور خود مي‌چسباند و ذات و ماهيت جنگ طلب آمريكا را نمي‌بيند؟ چگونه است كه همت اين روزنامه صرف آن مي‌شود تا كشور خويش را متهم به تلاش براي دستيابي به بمب اتمي معرفي كند و سپس از آمريكا استمداد جويد تا از تحقق اين مسئله جلوگيري به عمل آورد ولي انبوه سلاحهاي اتمي ساخته و انبار شده توسط اسرائيل با حمايت و پشتيباني آمريكا را نمي‌بيند و در تمامي مطلب خويش حتي كلامي از اين واقعيت تلخ به ميان نمي‌آورد و در برابر آن سكوت مطلق پيشه مي‌كند؟ چگونه است كه اين «آب حيات خضر» را در كام صهيونيستها گوارا مي‌بيند و براي ديگران- هر چند به دنبال آن هم نباشند- حرام؟براستي چه حرف و سخني با چنين شخصي و چنان روزنامه‌اي باقي مي‌ماند جز آن كه بگوييم اگر به نظام و انقلاب اعتقاد نداريد، لااقل عرق ملي داشته باشيد و از ايران دفاع كنيد و اگر به اين سرزمين و سربلندي و استقلال و پيشرفت علمی و صنعتی ملت ايران معتقد نيستيد، دستكم آزاده باشيد و حق بگوييد و اگر از آزادگي بهره‌اي نداريد ديگر هر چه مي‌خواهید بگوييد و بنويسيد و سپاس خداوند را كه خاصيت بعضي افراد و گروهها را چنان قرار داده است كه به محض آن كه به حرف مي‌افتند اولين كاري كه مي‌كنند، خودشان را لو مي‌دهند!

 
     
 
 
      ديدگاهها:  
 

پست الکترونيک:



حروف عکس را با رعایت بزرگ و کوچکی حروف تایپ کنید

 
بازگشت

 






info[at]irHistory.ir Copyright All right Reserved