تاريخ: چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵
نام نویسنده: مسعودرضائي
زندگينامهبابك اميرخسروي از دوران جواني به حزب توده پيوست. وي در سال 1330 مسئول تشكيلات حزب توده در دانشگاه تهران بود، سپس به عنوان يكي از اعضاي رهبري تشكيلات حزب در آذربايجان به فعاليت خود ادامه داد. اميرخسروي چند ماه پيش از كشف سازمان افسري حزب در سال 1333توسط دستگاه امنيتي رژيم پهلوي، از سوي حزب به عنوان نماينده اتحاديه دانشجويان دانشگاه تهران براي فعاليت در دبيرخانه اتحاديه بينالمللي دانشجويان - كه مقر آن در پراگ (پايتخت چكسلواكي) بود - به آن كشور اعزام گرديد. وي ابتدا به عنوان دبير و سپس نايبرئيس اين اتحاديه فعاليت خود را پي گرفت، سپس يك دوره تحصيلي سه ساله را در مسكو پشت سر گذارد. آنگاه با عزيمت به جمهوري دمكراتيك آلمان، تحصيلات خود را در رشته اقتصاد ادامه داد و موفق به اخذ درجه دكتري در اين رشته گرديد، سپس به فرانسه رفت و در آنجا ساكن شد. اميرخسروي با حضور در پلنوم چهارم وسيع حزب توده كه در تير ماه 1336 در مسكو برگزار شد به عنوان يكي از 12 عضو ناظر در كميته مركزي منصوب گرديد. وي در پلنوم هفتم اين حزب در اواخر دهه 30، به همراه چهار تن ديگر (اكبر شاندرمني، فرجالله ميزاني، احمدعلي رصدي و فريدون آذرنور) از موقعيت عضو ناظر به جايگاه عضو مشاور كميته مركزي ارتقا يافت. اميرخسروي در پلنوم شانزدهم حزب كه در اسفند 1357 در لايپزيك آلمان شرقي برگزار گرديد به همراه سه عضو مشاور ديگر (مريم فيروز، اكبر شاندرمني و احمدعلي رصدي) به عضويت كامل كميته مركزي درآمد و در پي آن به ايران بازگشت. وي چندي پيش از توقيف حزب توده و دستگيري كادر مركزي آن، با عزيمت به پاريس به منظور درمان بيماري قلبي، به خانواده خود در آنجا پيوست و از دولت فرانسه پناهندگي سياسي گرفت. در پاييز سال 1363 اميرخسروي با انتشار متني تحت عنوان «نامه به رفقا» همراه با ايرج اسكندري و فريدون آذرنور به انتقاد علني از مركزيت حزب توده پرداخت و همزمان با روي كار آمدن گورباچف در سال 1364، همراه تني چند از نيروهاي قديمي حزب، هسته مركزي يك انشعاب را تشكيل دادند و از آن جدا شدند. حاصل اين انشعاب، تشكل جديدي به نام «حزب دموكراتيك مردم ايران» بود كه اميرخسروي دبيركلي آن را عهدهدار بود و همچنان در پاريس به فعاليت خود در قالب اين تشكل ادامه ميدهد. محسن حيدريان متولد 1334، پيش از انقلاب به حزب توده پيوست و فعاليت خود را در چارچوب يكي از تشكلهاي مخفي اين حزب در داخل كشور دنبال كرد. پس از پيروزي انقلاب، حيدريان با توصيه رهبران حزب وارد فعاليتهاي علني شد و مسئوليت تشكيلات جوانان حزب را بر عهده گرفت. وي در اين مسئوليت به سازماندهي بخش دانشجويي و جوانان حزب پرداخت. در مهر ماه سال 1361 خدمت نظام وظيفه را به پايان رسانيد و مجدداً به فعاليتهاي حزبي روي آورد. حيدريان در پي دستگيري رهبران حزب توده و توقيف اين حزب در اوايل سال 1362، به زندگي مخفي روي آورد و در اوايل تابستان سال 1363 از طريق مرز تركمنستان به همراه همسر و فرزند خود وارد خاك شوروي شد. او پس از يك سال اقامت در اين كشور در سال 64 به افغانستان رفت و در اين كشور به مدت دو سال در راديو زحمتكشان- صداي مشترك حزب توده و سازمان اكثريت- به فعاليت پرداخت. حيدريان در سال 1366 با انتشار جزوهاي به نام «افشاي پلنوم بيستم كميته مركزي حزب توده» و سپس انتشار پلاتفرمي با امضاي سه تن از اعضاي كميته مركزي و 22 تن از كادرهاي حزب توده در افغانستان، به ارتباط خود با اين حزب پايان بخشيد. وي سرانجام در سال 1367 عازم سوئد گرديد كه تا كنون نيز در همان كشور ساكن است.
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
در ميان انبوه نوشتهها و خاطراتي كه از معتقدان و پيروان ايراني انديشهها و مكاتب چپ بر جاي مانده است، كمتر موردي را ميتوان يافت كه نويسنده و راوي آن به تصريح يا تلويح از هدر دادن عمر خويش در مسيري بيفرجام يا بدفرجام سخن به ميان نياورده باشد. معدود كساني هم كه عليالظاهر به هر دليل بر مواضع خويش پافشاري كرده و راه رفته را درست خواندهاند، هرگز موفق نشدهاند خوانندگان خاطرات خويش را نيز در قبول صحت اين راه با خود همراه سازند و آنچه در نهايت در حافظه اين مخاطبان بر جاي مانده، نادرستي راه طي شده و سوختن توشه عمر اينان در سرگشتگي و چه بسا خيانت به كشور و مردم خويش بوده است. نانوشته نماند كه طي اين مسير نيز، به راحتي و آسودگي امكانپذير نبوده است و اعضاي اين گروهها بسته به موقعيت سازمانيشان ناچار از مواجهه با انواع و اقسام مسائل و مشكلات بودهاند كه اين همه را بايد بر اتلاف عمر افزود؛ بنابراين يك انتخاب اشتباه و عمدتاً مبتني بر احساسات و هيجانات، نتيجهاي حسرتبار و غالباً غيرقابل جبران به دنبال داشته است. «بزرگ علوي» كه خود يكي از پيشگامان نهضت چپ در ايران و از جمله اعضاي گروه 53 نفر به شمار ميآيد، در خاطرات خود، نحوه پيوستن به اين طيف و حاصل آن را چنين بيان داشته است: « ...فرخي يزدي كه در آن زمان وكيل مجلس [شوراي ملي] بود، نطق آتشيني در مجلس ايراد كرد و ميخواست ثابت كند كه اين قانون يعني تأسيس بانك زراعتي تنها به سود مالكين بزرگ تمام ميشود... وقتي هياهوي نمايندگان مجلس درگرفت، يكي از آنها يعني يكي از دستنشاندگان شاه به پشت تريبون رفت و با پس گردني او را بيرون انداخت... من از اين حادثه به اندازهاي وحشت كردم و تحريك شدم كه وقتي از مجلس به منزل برميگشتم، در مسير راه با دكتر «اراني» روبرو شدم- او را در آلمان ديده بودم و ميدانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه ديده بودم جزء به جزء براي دكتر اراني شرح دادم... آن روز گفت: گاهي پيش من بياييد تا با هم در اين زمينهها صحبت كنيم. از همين رفتن به خانه «دكتر اراني» زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بيخانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.»(خاطرات بزرگ علوي، به كوشش حميد احمدي، تهران، انتشارات دنياي كتاب، 1377، صص152-150)تلاش آقايان بابك اميرخسروي و محسن حيدريان در كتاب «مهاجرت سوسياليستي و سرنوشت ايرانيان» نيز دقيقاً تشريح و توصيف سرنوشت تاريك و شومي است كه براي چهار نسل از كمونيستهاي ايراني مهاجر به مهد سوسياليسم و كمونيسم در طول بيش از يك قرن گذشته رقم خورد. به تعبير اميرخسروي «كتاب حاضر تلاش اوليهاي در روشن كردن گوشههايي از اين تاريكخانه است»(ص11) وي در ادامه تصريح ميكند: «هدف و انگيزه اصلي ما در اين كتاب اساساً پرداختن به سرنوشت و تراژدي فردي انسانهاي كمونيست و چپ ايران است كه با دنيايي از توهم، كشور شوراها را پناهگاه امن و خانه اميد خود يافتند، اما در همانجا قرباني توطئهها و مظالم يك نظام توتاليتر شدند؛ بيدليل و با پروندهسازي به «خيانت» و «جاسوسي» متهم شدند؛ بسياري به قتل رسيدند يا در اردوگاههاي كار اجباري جان سپردند و زجرها كشيدند و در بيخانماني و در دوري از وطن، روزگار تلخي را گذراندند.»(ص16)بايد گفت از آنجا كه نويسندگان، هر دو، خود ازجمله متعلقان به اين نسلهايند و از نزديك شاهد مسائل و ماجراها بودهاند، توانستهاند بخوبي از عهده وظيفهاي كه براي خود در نظر گرفتهاند، برآيند، اما آيا واقعاً تمامي آنچه را كه بايد در اين زمينه گفته ميشد، بيان كردهاند يا خير؟ در اين زمينه نكاتي وجود دارد كه در ادامه بحث به آنها خواهيم پرداخت.كتاب حاضر از دو بخش كلي تشكيل شده است. بخش نخست تحت عنوان «سرگذشت سه نسل مهاجران» به قلم بابك اميرخسروي شامل سرگذشت مهاجران پس از كودتاي 1299، مهاجران پس از آذر 1325 و مهاجران پس از كودتاي 28 مرداد 1332 در سه فصل مجزاست. محسن حيدريان نيز در بخش دوم تحت عنوان «سرگذشت آخرين نسل» به تشريح سرنوشت آن دسته از اعضاي حزب توده و سازمان فدائيان اكثريت پرداخته است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي و در پي اقدامات خلاف قانون و مصالح ملي اين گروهها، تحت تعقيب قرار گرفتند و راهي شوروي و سپس افغانستان شدند. مروري بر محتواي كتاب حاضر و ديگر كتب حاوي خاطرات نيروهاي چپ، يك فصل مشترك پررنگ را ميان اين نيروها، از نسل اول تا نسل چهارم، به نمايش ميگذارد: پشت كردن به اصالتهاي فرهنگي، بيگانگي با جامعه خود، غوطهخوردن در تفكرات و تصورات اتوپيايي و خيالپردازانه، از دست دادن شجاعت اقرار به خطا و جلوگيري از استمرار آن و سرانجام گرفتار آمدن در كلافي نامرئي اما محكم از وابستگيها كه امكان هرگونه آزادي عمل را از شخص سلب مينمايد. در اين ميان از پارهاي منفعتجوييهاي شخصي نيز نبايد غفلت داشت كه البته از عموميت برخوردار نيست، اما به ويژه در ميان رهبران سياسي اين گروهها، بعضاً به عاملي مهم در نحوه رفتار و تصميمگيري تبديل ميگردد.اما گذشته از اين وجوه مشترك و مسئوليت ناشي از آن كه چپهاي ماركسيست ايراني را از نخستين نفرات تا آخرين گروههاي آنان، در يك دستهبندي كلي قرار ميدهد، از اين نكته نبايد غفلت كرد كه شرايط و امكانات موجود براي تشخيص سره از ناسره و راه صحيح از سقيم براي تمام آنها يكسان نبوده است. در اين چارچوب، بويژه بايد حساب جداگانهاي براي نسل اول باز كرد. واقعيت آن است كه اين نسل، در دوران استبداد قاجاري متولد شد و در دوران كودكي و جواني خويش شاهد رنجهاي بيپايان مردم بود. ظلمي كه از سوي حكومت و عوامل و وابستگان آن به انحاي گوناگون بر «رعيت» ميرفت، زخم عميقي در روح و جان اين نسل برجاي گذارد و يافتن مرحمي براي آن، به يك آرزوي بزرگ تبديل گشت. در اين حال، فرارسيدن برهه اوجگيري نهضت مشروطهخواهي، اميدهاي فراواني در دلها برانگيخت، اما با بروز اختلافات و كشاكشهايي كه به هرج و مرج سياسي و اجتماعي كشيده شدند، اميدها با همان سرعتي كه برانگيخته شده بودند، به نوميدي و يأس مبدل گشتند. همزمان با اين وقايع، انديشههاي سوسياليستي و ماركسيستي راه خود را از اروپاي مركزي به شرق اين قاره باز كردند و توسط شاخه قفقاز حزب سوسيال دمكرات روسيه، در ميان انبوه ايرانيان شاغل در اين مناطق پراكنده شدند كه زبانههاي آن به داخل مرزهاي جغرافيايي ايران نيز رسيد. از سوي ديگر، عزيمت گروههايي از محصلان ايراني به اروپا براي تحصيل، طيفي از جوانان ايراني را با انديشههاي سوسياليستي در اين ديار به طور مستقيم آشنا ساخت. در چنين اوضاع و شرايطي، پيروزي انقلاب سوسياليستي در روسيه به رهبري حزب بلشويك و رهبران پرشور و حرارتي همچون لنين و تروتسكي، براستي چشمهاي بسياري را از سراسر جهان به خود خيره ساخت و طبعاً اين خيرگي و جذبه، شامل حال پارهاي از نيروهاي سياسي در ايران نيز شد. بنابراين نسل اول ماركسيستهاي ايراني در حالي كه مواجه با انواع و اقسام بحرانهاي فكري، سياسي و اقتصادي در داخل كشور بود، ناگهان با پديدهاي مواجه شد كه پيشتر هرگز نه تنها او بلكه هيچ كس ديگري هم آن را نيازموده بود. دفاع از حقوق رعايا و كارگران، رفع اختلافات و امتيازات طبقاتي، سركوب خوانين و حكام و سرمايهداران، اشتغال همگاني و دستمزدهاي عادلانه، رشد و توسعه و پيشرفت صنعتي و علمي و در نهايت برقراري جامعه بيطبقه، دقيقاً آرزوهايي بود كه براي نسل اول موضوعيت تام داشت. بويژه هنگامي كه ابرهاي استبداد سياه رضاخاني در افق سياسي كشور نمايان گشت، اين نسل با نااميدي كامل از داخل، رو به سوي مرام و مسلكي كرد كه توانسته بود پهناورترين كشور جهان را در سيطره خود درآورد و از آن تصويري جذاب و اميدبخش به مثابه يك قطب نوين و قدرتمند در مقابل قطب سرمايه¬داري، پيش روي ديگر ملتها قرار دهد.اين سخن به معناي موجه دانستن گرايش نسل اول به ماركسيسم و مهد آن، اتحاد جماهير سوسياليستي شوروي و بازوان اجرايي آن، يعني حزب كمونيست شوروي و كمينترن، نيست. بيشك علاقهمندان به اصلاح وضعيت كشور در عرصههاي مختلف، تنها كساني نبودند كه راه چاره را در پيمودن مسير ماركسيسم يافتند، بلكه بسياري نيز در پي استقرار عدالت، آزادي و پيشرفت در كشور، به انتخابهاي ديگر دست زدند. غرض از بيان مسائل فوق، توجه دادن به زمينهاي است كه نخستين چپ گرايان ايراني در آن دست به چنين انتخابي زدند و اين زمينه، قطعاً با شرايط و زمينهاي كه در برهههاي بعدي وجود داشت، متفاوت بود؛ لذا قضاوت يكساني راجع به آنها نميتوان داشت.بابك اميرخسروي در شرح حال نسل اول مهاجران ايراني به مهد سوسياليسم، مشخصاً از چهار نفر ياد ميكند: آوتيس سلطانزاده، كريم نيكبين، مرتضي علوي و احساناللهخان دوستدار. اين چهار نفر، جملگي از برجستهترين ايرانيان چپگرا بودند كه نظريات و تلاشهاي آنها، نقش چشمگير و فراموش نشدني در نضجگيري جنبش چپ در ايران داشت. علاوه بر اين نقش برخي از آنها را در دوران شكلگيري اوليه نظام سوسياليستي شوروي و اقمار آن نيز نميتوان ناديده گرفت. سلطانزاده گذشته از اين كه در نخستين كنگره حزب كمونيست ايران در سال 1299 به عنوان اولين «صدر كميته مركزي» انتخاب شد، «به همراه كريمنيك بين و عوضزاده به عنوان نمايندگان حزب كمونيست ايران در دومين كنگره بينالمللي كمونيستي (كمينترن) (ژوئيه- اوت 1920) شركت كردند.»(ص41) وي حتي به مراحلي فراتر از اين نيز دست يافت و به گفته اميرخسروي، «دانش عميق و گسترده سلطانزاده موجب شد تا او به عضويت هيئت اجرائيه كمينترن درآيد و از مشاورين لنين در مسائل ملي و مستعمراتي شود... امضاي او همراه با لنين در پاي برخي اسناد و اعلاميههاي كمينترن ديده ميشود.»(ص42) اگر به اين نكته نيز توجه كنيم كه سلطانزاده «بين سالهاي 1927-1923 تأسيس بانك سوويت در مسكو، ايجاد انستيتوي بانكداري شوروي و سردبيري مجله بانكداري شوروي» را برعهده داشته و در سالهاي اوليه دهه 30 ميلادي، رئيس هيئت مديره بانك صنعتي اتحاد شوروي بوده است(ص45) بهتر ميتوان به سطح معلومات تئوريك وي پيرامون ماركسيسم و نيز شأن و جايگاه سياسي وي در نظام مديريتي شوروي پي برد. با اين همه، او در نخستين روزهاي سال 1941، در چارچوب تصفيههاي خونين و دامنهدار استالينيستي، جان ميبازد.(ص46) كريم نيكبين، دبيركل حزب كمونيست ايران و فردي كه به تعبير بابك اميرخسروي، از چنان شور و حرارتي برخوردار است كه او را «روزي در ميان گروه ايرانيان ماوراء قفقاز و ماوراء خزر مشاهده ميكنيم كه در صفوف شوراهاي انقلابي زحمتكشان ميرزمد؛ روز ديگر او را به عنوان نماينده جمهوري تركستان در كنگره دوم كمينترن ميبينيم؛ روز ديگر نيكبين سرگرم فعاليت مخفي در ايران است. سپس در كنار حيدر عمواوغلي از عشقآباد سر در ميآورد و به شدت سرگرم توسعه ارتباطات سازماني مناطق شمال شرقي ايران است و در تشكيل شوراي كارگران- دهقانان و ايجاد دستههاي ارتش سرخ از ايرانيان مقيم آسياي ميانه و رهبري آنها فعالانه شركت دارد» نيز سرنوشتي بهتر از سلطانزاده ندارد و در ژوئن سال 1939 پس از تحمل 8 سال زندان در شوروي، كشته ميشود.(ص53) احساناللهخان دوستدار هم كه بنا به دعوت لنين در سال 1921 راهي باكو ميشود و در اين شهر مورد استقبال چشمگيري قرار ميگيرد(ص66) پس از سالها زندگي در سكوت و انزوا در مارس 1939 به جوخه اعدام سپرده ميشود.(ص68)سرنوشت مرتضي علوي، از نويسندگان و روزنامهنگاران فعال چپ در آلمان و سپس وين نيز در شوروي به همان نقطهاي ختم ميشود كه سرنوشت سه شخصيت ديگر ختم شد: پايان زندگي در ژوئيه 1941 (ص60) همانگونه كه در كتاب مورد تأكيد واقع شده، علاوه بر نامبردگان فوق، حداقل 150 تن ديگر و شايد خيلي بيش از اين از ايرانيان چپگرا در جمهوريهاي مختلف شوروي به چنين سرنوشتي دچار شده و يا بدتر از آن، در اردوگاههاي كار اجباري بويژه در سيبري جان باخته¬اند.(ص23) اين واقعه فارغ از عمق تراژيك آن، تجربهاي است كه نسل اول با بهايي به قيمت جان، براي آيندگان به وديعه نهاد، اما آيا اين تجربه مورد بهرهبرداري يا حتي توجه نسل دوم قرار گرفت؟اگر تقسيمبندي صورت گرفته در كتاب را ملاك قرار دهيم نسل دوم و سوم مهاجران سوسياليست را كساني تشكيل ميدهند كه پس از دو واقعه مهم يعني فروپاشي حكومت فرقه دمكرات آذربايجان در 1325 و كودتاي 28 مرداد 1332 به شوروي گريختند. به اين ترتيب منشأ و ريشه پيدايي اين دو نسل را بايد در دوران شكلگيري وقايعي مانند دستگيري گروه 53 نفر و بويژه تشكيل حزب توده سراغ گرفت. اين زمان دقيقاً هنگامي است كه نسل اول پس از گردن فرازيهاي خود در اوج نهضت سوسياليستي شوروي، و البته در پي مرگ لنين و قبضه قدرت توسط استالين، در كوره استبداد وحشتناك استالينيسم در حال سوختن است؛ بنابراين هنگامي كه موج دستگيري چپگرايان توسط دستگاه پليسي رضاخان به رياست سرپاس مختاري در سال 1316 آغاز ميشود و در پي آن گروه موسوم به 53 نفر شكل ميگيرد، برخي از كمونيستهاي ايراني در شوروي اعدام شدهاند، برخي ديگر دوران حبس يا تبعيد خود را طي ميكنند و عدهاي نيز در آستانه اعدام قرار دارند. چهار سال پس از اين، يعني زمان تبعيد رضاخان و باز شدن فضاي سياسي، حزب توده در حالي حيات خود را آغاز ميكند كه جنازه دهها چپگراي ايراني، از جمله شخصيتهاي بارز و شناخته شده آنها، در گورهاي دستهجمعي و به تعبير نويسندگان كتاب در «لعنتآبادهاي سرخ» دفن شده است.نميتوان پنداشت كه تشكيل دهندگان حزب توده از سرنوشت همتايان خود در شوروي بياطلاع بودهاند يا دستكم سؤالي در ذهن آنها در اين زمينه شكل نگرفته باشد. سليمانميرزا اسكندري به عنوان برجستهترين شخصيت سياسي در جمع مؤسسان حزب توده، آشنايي نزديكي با مرتضي علوي داشت و اين مسئله بصراحت از سوي برادرزاده وي ايرج اسكندري- يكي ديگر از اعضاي مؤسس اين حزب- در خاطراتش بيان ميشود: «در سال 1928 به مناسبت دهمين سالگرد انقلاب [اكتبر شوروي] عموي من، سليمان محسن اسكندري، را به همراه فرخي يزدي براي شركت در اين جشن بطور رسمي [به شوروي] دعوت كرده بودند... سليمانميرزا، كه ضمناً براي شركت در كنفرانس ملل مظلوم در مراجعت از شوروي به همراه مرتضي علوي به بروكسل مسافرت كرده بود، در [مسير] بازگشت به ايران به پاريس آمد. محل تحصيل من در گرونويل بود و لذا براي ديدن ايشان به پاريس رفتم... ايشان ضمن ذكر اسامي دكتر [تقي] اراني و مرتضي علوي، كه در آن زمان آنها را نميشناختم، اظهار داشت كه آنها آدرس خود را در برلين داده و سفارش كردهاند كه اگر بخواهي ميتواني با آنها ارتباط بگيري.»(خاطرات ايرج اسكندري، دبيراول حزب توده ايران (1357-1349)، به كوشش خسرو اميرخسروي و فريدون آذرنور، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1381، چاپ دوم، ص50) از اين سخن ايرج اسكندري همچنان بخوبي ميتوان دريافت كه طبعاً سليمانميرزا در مسافرت به شوروي ملاقاتها و ديدارهايي با ديگر اعضاي برجسته چپگراي ايراني در اين كشور- كه در آن برهه از شأن و موقعيت حزبي برخوردار بودهاند- داشته و چه بسا كه اين ديدارها و ارتباطات استمرار نيز يافته است. از طرفي بزرگ علوي كه سالياني را با برادرش در آلمان به سر برده بود و از عقايد و عملكردهاي سياسي او آگاهي كامل داشت، طبيعتاً در زمان تشكيل حزب توده ميبايست از سرنوشت برادرش باخبر باشد، اما نكته جالب در خاطرات او اين است كه تمايلي به صحبت درباره فرجام كار برادر بزرگتر خويش ندارد و از تحركات سياسي وي در آلمان و ديگر كشورهاي اروپايي به اختصار سخن ميگويد. به هر حال، فارغ از دلايل وي براي عدم ورود به مسائل مربوط به برادرش در شوروي هنگام بازگويي خاطرات، نميتوان تصور كرد كه وي در سال 1320، يعني همان سالي كه مرتضي علوي در كشور حامي تاسيس حزب توده اعدام ميشود، از سرنوشت برادرش آگاهي نداشته يا به آن بياعتنا بوده است. شخصيتهاي ديگري مانند رضا روستا، اردشير آوانسيان، عبدالصمد كامبخش، خليل ملكي، دكتر بهرامي و دكتر رادمنش را نيز نميتوان در زمره اشخاص بياطلاع از سرنوشت نسل اول كمونيستها و مهاجران به شوروي به حساب آورد. بعلاوه اين كه از حوالي يك دهه پيش از تأسيس اين حزب، خشونت استالينيستي سايه سنگين خود را بر شوروي افكنده و در فضاي تيره و تار آن، تصفيههاي گسترده و خونين آغاز شده بود كه هر روز دامنه و عمق بيشتري مييافت. آيا ميتوان پنداشت مؤسسان حزب توده از آنچه در همسايگي آنها ميگذشت بياطلاع بودند؟ اگر اين سخن نويسندگان كتاب را بپذيريم كه «طبق ارزيابي بسيار محتاطانه، بين سالهاي 1939- 1936، نزديك به 5 ميليون نفر به اتهامات سياسي واهي مورد سركوب قرار گرفتند. لااقل نيم ميليون نفر از آنها به ويژه از ميان بلشويكها و كادرهاي قديمي و كارمندان بلندپايه دولت و حزب اعدام شدند»(ص34) هرگز نميتوانيم به سؤال فوق پاسخ مثبت دهيم. همچنين با عنايت به تقسيمبندي اعضاي بنيانگذار حزب توده در مهرماه 1320 توسط نورالدين كيانوري نيز ميتوان دريافت كه اين اشخاص نميتوانستند از آنچه در شوروي گذشته بود و ميگذشت، بياطلاع باشند: «يك گروه بخشي از «53 نفر» بودند... گروه دوم مؤسسين حزب، عدهاي از عناصر ملي بودند كه سابقه آزاديخواهي داشتند؛ مانند سليمان محسن اسكندري كه سابقه سوسياليستي داشت... گروه سوم مؤسسين حزب، كمونيستهاي قديمي بودند كه قبل از «53 نفر» دستگير شده بودند و ده سال در زندان بودهاند؛ مثل اردشير آوانسيان و رضا روستا. گروه چهارم كساني بودند كه ايرج اسكندري و غيره ميخواستند آنها را به عنوان «عناصر ملي» جلب كنند. اينها يا بكلي فاسد بودند و يا براي جاه و مقام به حزب توده روي آوردند.»(خاطرات نورالدين كيانوري به كوشش مؤسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، تهران، 1371، صص68-67)با توجه به اين واقعيت كه اغلب مؤسسان حزب توده از مسائل دروني شوروي تحت حاكميت استالين بياطلاع نبودهاند، بايد اين گونه پنداشت كه تجربه نسل اول و نيز وقايع دهه 30 ميلادي در سرزمين همسايه شمالي، به گونهاي ديگر يا به تعبير بهتر، به صورت معكوس مورد بهرهبرداري نسل دوم و نسل سوم كه در واقع از يك ريشهاند، قرار گرفته است. در واقع اين نسل به جاي آن كه با مشاهده سرنوشت اسلاف خويش، تصميم به گريز از چنين ورطهاي بگيرد، درست رفتاري معكوس از خود به نمايش ميگذارد و فرار به جلو را به عنوان سياست اصلي خويش برميگزيند. در حقيقت اگر علت دستگيريها و تبعيدها و اعدامهاي گسترده در زمان استالين را تلاش او و همدستانش براي از ميان برداشتن مخالفان بدانيم و كشته شدگان ايراني در اين سالها را نيز جزو مخالفان استالينيسم به شمار آوريم، مؤسسان حزب توده با عبرت گرفتن از اين تجربه، از همان ابتدا خود را وابسته و منقاد «برادر بزرگتر» معرفي كردند تا هيچگاه به سرنوشت نسل پيشين خود مبتلا نگردند. البته در چارچوب اين تحليل كلي، مسائل ديگري نيز قابل طرح است كه نبايد ناديده گرفته شوند.اگرچه استبداد و خشونت از وجوه بارز استالينيسم به شمار ميآيد، اما از ياد نبايد برد كه رشد و توسعه صنعتي، علمي و تكنولوژيك شوروي نيز در همين دوران به وقوع پيوست و اين كشور پهناور از يك كشور كشاورزي و دامداري، به يك كشور صنعتي طراز قرن بيستمي تبديل گشت. به عبارت ديگر، اگر انقلاب صنعتي در اروپا در نيمه قرن هجدهم روي داد، انقلاب صنعتي روسيه از زمان به دستگيري قدرت توسط استالين آغاز شد و از چنان سرعت خيرهكنندهاي برخوردار بود كه چشمهاي بسياري را به خود خيره ساخت. اين كه چه بهايي براي دست يافتن به اين توسعه پرداخت شد و نيز آينده اقتصاد و صنعت شوروي در دهههاي بعد به كجا انجاميد، مسائل درخور توجهياند كه در جاي خود بايد مورد بحث واقع شوند، اما هيچ يك از اين مسائل، نميتوانند آنچه را كه به هر حال در طول دو دهه 30 و40 ميلادي در شوروي به وقوع پيوست، پوشيده دارد؛ بنابراين چپگراهاي ايراني- كه به هر دليل مرام و مسلك چپ را برگزيده بودند- با مقايسهاي ميان روسيه قبل از انقلاب سوسياليستي با شوروي دو دهه پس از آن، دچار نوعي مرعوبيت در برابر آن شده بودند و اين كشور را به صورت قطب قدرتمندي ميديدند كه جز با توسل به آن امكان مقاومت در مقابل «امپرياليسم سرمايهداري» وجود نداشت.اين طرز تفكر اگر نه در مصداق، اما در مفهوم، بيسابقه نبود. مدتها پيش از آن كه اتحاد جماهير شوروي به عنوان قطب ايدهآل عدهاي از چپگرايان قرار گيرد، غرب صنعتي و مدرن مورد توجه جمع كثيري از روشنفكران ايراني واقع شده بود. همانگونه كه ميدانيم نخستين گروه 5 نفره دانشجويان ايراني اعزامي به اروپا براي تحصيل، جملگي با خلعت فراماسونري به ميهن خويش بازگشتند و در خدمت به فرنگيان كوشيدند و اين سرآغازي بود بر سلسلهاي از وابستگيهاي فكري، فرهنگي، اقتصادي و نظامي به غرب. بنابراين اگر زماني شخصي مانند عبدالصمد كامبخش در ميان چپگرايان و تودهايها، به صورت عملي و نظري، تابع صددرصد مسكو و حزب كمونيست شوروي است، خيلي پيش از وي فرد ديگري در گروه غربگرايان به نام سيدحسن تقيزاده شعار فرنگيمآب شدن جسماً روحاً و معناً را سر داده بود و اين شعار البته پيروان بسيار داشت. مشكل اين هر دو طيف، مرعوب شدن در مقابل مدرنيزاسيون علمي و صنعتي مدنيت غربي- كه شوروي هم جزئي از آن به حساب ميآمد- و استنتاجات غلط از اين مسئله بود. اگر «محسن حيدريان» در بخش دوم اين كتاب خاطر نشان ميسازد كه «كمونيستهاي ايراني هيچگاه به ويژگيهاي بنيادي ساختاري و ذهني جامعه ايران توجه نكردند و نتوانستند به شناخت سياست ايران و تأثير مثبت و عميق بر آن نائل آيند»(ص508) علت آن را بايد دقيقاً در همين مرعوبيت و از خود بيگانگي آنها جستوجو كرد، كما اين كه روشنفكران غربگرا نيز به دليل مرعوبيت در مقابل فرهنگ و تمدن غربي، هيچگاه نتوانستند تئوريهاي سياسي و نظريات و پيشنهادهاي فرهنگي خود را مبتني بر شرايط و ويژگيهاي جامعه ايراني ارائه دهند.عامل ديگري كه موجب وابستگي حزب توده به حزب كمونيست شوروي از همان بدو تولد ميشد، عدم برخورداري از توان فكري و قدرت نظريهپردازي مجموعه دستاندركاران اين حزب بود. در زمان تشكيل اين حزب اشخاصي مانند آويتس سلطانزاده، مرتضي علوي، دكتر تقيآراني، بهرام آقايف و امثالهم كه از سطح دانش به مراتب وسيعتري نسبت به مؤسسان حزب توده راجع به ماركسيسم برخوردار بودند، از ميان رفته و فردي مانند «اسداف» كه بنا به نقل قول ايرج اسكندري از دكتر اراني، «اطلاعات ماركسيستي»اش بيش از او و مرتضي علوي بوده است،(خاطرات ايرج اسكندري، ص63) پس از مراجعت به ايران، اين انديشهها را به كنار مينهد و ضمن همكاري با رژيم پهلوي به نمايندگي مجلس نيز ميرسد. در اين حال اشخاصي مانند ايرج اسكندري، خليل ملكي، محمد بهرامي، نورالدين كيانوري، رضا رادمنش، احسان طبري و امثالهم، نيروهايي بودند كه اگرچه آشناييهايي با ماركسيسم داشتند، اما حداكثر ظرفيت فكري آنها در آن برهه اين بود كه بتوانند از پس توضيحاتي راجع به اين مكتب و مرام براي ديگران برآيند و اساساً در موقعيت نظريهپردازي و توليد فكر قرار نداشتند. افرادي مانند عبدالصمد كامبخش، سرهنگ سيامك، اردشير آوانسيان و رضا روستا هم اگرچه از سابقه بيشتري نسبت به ديگران برخوردار بودند، اما فعاليت اينان بيشتر جنبه عملياتي داشت و از آنجا كه از سالها پيش در ارتباط تنگاتنگ با حزب كمونيست شوروي فعاليتهاي خود را دنبال ميكردند، به صورت ابزار دست مقامات شوروي درآمده بودند و اين همه البته جداي از آن است كه هيچ يك از آنها از سطح دانش قابل توجهي راجع به ماركسيسم برخوردار نبودند. طيف ديگري از نيروهاي مؤسس اين حزب را نيز افرادي تشكيل ميدادند كه اساساً هيچگونه شناختي راجع به ماركسيسم نداشتند و شايد بتوان گفت بيآن كه خود بخواهند، در مسير حوادث و اتفاقات، سر از حزب توده درآورده بودند. ازجمله اين افراد ميتوان به دكتر مرتضي يزدي اشاره كرد كه به گفته كيانوري پس از آن كه در ماجراي 53 نفر دستگير ميشود، با توجه به عدم فعاليت جدي در گروه آراني، اميد زيادي به آزادي فوري از زندان داشته است و ميگويد: «من حتماً آزاد خواهم شد، اگر آزاد شدم كه خداحافظ، اگر محكوم شدم به من بگوييد كمونيسم چيست»(خاطرات نورالدين كيانوري، ص392) جالب اين كه وي با اين همه، از همان ابتدا در كميته مركزي حزب توده جاي ميگيرد، اما پس از حدود 13 سال فعاليت در مسئوليتهاي مختلف در اين حزب، در پي دستگيري توسط رژيم شاه، نه تنها به همكاري صميمانه با رژيم ميپردازد بلكه هر دو پسرش- حسين و فريدون- را نيز مرتبط با ساواك ميكند.(همان، ص392) نمونه ديگر در اين زمينه، دكتر فريدون كشاورز است كه خود اقرار دارد در زمان عضويت در كميته مركزي حزب توده، فاقد كوچكترين آگاهي سياسي و تئوريك راجع به مسائل ماركسيسم بوده است و البته ديگر اعضاي رهبري اين حزب نيز دست كمي از او نداشتهاند: «من در سال 1941 در سن 34 سالگي بدون كمترين تجربه سياسي و دانايي تئوريك وارد حزب و وارد صحنه سياست شدم. شما حق داريد از من سئوال كنيد كه در اين صورت چگونه من در همان سال اول جزو دستگاه 15 نفري رهبري حزب در كنفرانس اول تهران انتخاب شدم. جواب اين است كه به اسامي 15 نفري كه در اين كنفرانس و در كنگره اول به رهبري حزب انتخاب شدند نگاه كنيد. ميگويند «در محله كوران، احول پادشاه است.» در كنار من در اين رهبري بعضي افرادي نشسته بودند كه اولاً سواد خواندن و نوشتن هم به زور داشتند و ثانياً تجربه فعاليت سياسي آنها به عضويت چند ماهه در يكي از حوزههاي 53 نفر دكتر اراني با كار مختصري در حزب كمونيست قديم ايران خلاصه ميشد.»(خاطرات سياسي دكتر فريدون كشاورز، به كوشش علي دهباشي، تهران، نشر آبي، 1380، چاپ دوم، صص44-43)به هر حال، قدر مسلم آن است كه برآيند توان تئوريك در هيئت مؤسس و اعضاي كميته مركزي حزب توده اندك و غير قابل اعتنا و اتكا بوده است؛ و لذا حتي اگر فرض را بر استقلال شخصيتي اين افراد بگذاريم، هيچ چارهاي جز اتكاي تام و تمام به حزب كمونيست و نيز دولت پراقتدار شوروي نداشتند تا بتوانند هم از نظر تئوريك تغذيه شوند و هم برنامهها و سياستها و راهكارهاي تدوين شده در اختيارشان قرار گيرد. اين دقيقاً همان وضع مطلوب براي نظام استالينيستي به شمار ميآمد. در واقع آنها به هيچ وجه افراد متفكر و تئوريپرداز و برخوردار از روحيهاي مستقل و خوداتكا را برنميتافتند كما اين كه در هيچ يك از كشورهاي اروپاي شرقي نيز چنين شخصيتهايي نتوانستند زمام امور را به دست گيرند.در چنين شرايطي تجربه نسل اول نه تنها به طور كلي ناديده گرفته شد، بلكه رقابتي سخت از همان ابتدا ميان بلندپايگان حزب توده به منظور تقرب بيشتر به برادر بزرگتر و به دستگيري زمام امور حزب آغاز گرديد. البته در اين ميان، كساني كه از قبل پيوندهاي خود را با مقامات شوروي مستحكم ساخته و وابستگي خود به آنها را به اثبات رسانده بودند، از جايگاه ويژهاي برخوردار بودند. عبدالصمد كامبخش در رأس اين ليست قرار داشت. كيانوري كه بايد او را بزرگترين مدافع كامبخش در برابر اتهامات گوناگوني كه از درون و بيرون حزب بر وي وارد آمده است به شمار آورد، خود بصراحت بر اين نكته معترف است كه «قدرت كامبخش به علت نفوذي بود كه نزد شورويها داشت. براي همه آنهايي كه به شوروي علاقمند بودند و گرايششان به شوروي واقعاً زياد بود، كامبخش شاخص بود.»(خاطرات نورالدين كيانوري، ص53) اين شاخص بودن البته تا زماني است كه پديدهاي به نام «غلام¬يحيي دانشيان» هنوز بروز و ظهور نيافته است. با پديدار شدن وي كه هيچ نشانهاي از دانش و تفكر در او وجود نداشت و اطاعت و فرمانبرداري محض از شورويها را جايگزين تمامي آنها ساخته بود، حتي شخصي مانند كامبخش نيز در زير سايه او قرار ميگيرد و به حاشيه ميرود. غلام يحيي خود محصول و پرورده پديده ديگري بود به نام «فرقه دمكرات آذربايجان» كه شورويها و به ويژه رؤساي حزب كمونيست جمهوري آذربايجان، آن را به صورتي موازي با حزب توده به وجود آورده بودند تا به واسطه آن به مطامع گسترشطلبانه ارضي خويش جامه عمل بپوشانند يا دستكم آن را بسان يكي از جمهوريهاي اروپاي شرقي شكل دهند تا مورد بهرهبرداريهاي خاص آنان قرار گيرد. اين فرقه و عملكرد آن، باعث و باني پيدايي نسل دوم مهاجران ايراني به شوروي است كه به نوبه خود تجربه جديدي را براي چپگرايان داخلي رقم ميزند. اما آيا اين تجربه، مورد استفاده و عبرتگيري نيروهاي چپ واقع ميشود؟حتي اگر فرض كنيم كه وجود برخي فاصلههاي زماني و مكاني ميان نسل اول چپگرايان و شخصيتهاي بارز آن با اكثريت اعضاي نسل بعدي، موجب بروز مشكلاتي در انتقال سريع و مستقيم تجربيات بين آن دو نسل ميشد، هرچند همانگونه كه بيان شد به هيچ وجه نميتوان قائل به انسداد راههاي تبادل تجربه ميان آنها شد، اما در ماجراي شكلگيري فرقه دمكرات و مسائل بعد آن، ديگر جايي براي طرح اينگونه فرضها و احتمالات نيز وجود نداشت، چرا كه فرقه دمكرات در مقابل چشمان حزب توده متولد شد و تمام حوادث و وقايع بعدي ناشي از اين تولد ناميمون، در معرض تماشا و ارزيابي چپگرايان قرار داشت. نخستين واقعهاي كه ميتوانست براي رهبران و اعضاي حزب توده، زنگ بيدار باش باشد، همان نحوه شكلگيري خلقالساعه فرقه دمكرات آذربايجان و پيوستن شاخه ايالتي حزب توده در اين استان به فرقه و استقلالبخشي به آن بدون كوچكترين مشورتي با رهبران حزب توده در تهران بود. اين نحوه اقدام شورويها، بيترديد نهايت توهين و تحقير را براي تودهايها در برداشت و با صراحتي تمام به آنها اعلام ميداشت كه برادر بزرگتر ذرهاي ارزش و احترام براي آنان قائل نيست تا جايي كه حتي لازم نميبيند چنين مسئله مهمي را قبل از وقوع به اطلاع آنها برساند. كيانوري در اين باره خاطرنشان ميسازد: «فرقه تشكيل شد و عده زيادي از افراد را گرد آورد... حزب زماني از تشكيل فرقه مطلع شد كه اعلاميه آن در آذربايجان و جاهاي ديگر منتشر شده بود، و سپس سازمان حزب توده ايران در آذربايجان، بدون مشورت با كميته مركزي حزب، جلسه كميته ايالتي خود را تشكيل داد و به فرقه ملحق شد... كميته مركزي بعد از الحاق تأييد كرد. آنها تصميمشان را گرفتند و ما عمل آنها را تأييد كرديم.»(خاطرات نورالدين كيانوري، ص127) ايرج اسكندري نيز در اين باره سخن مشابهي دارد: «...ناگهان اطلاع پيدا كرديم كه فرقه دمكرات آذربايجان در آنجا حكومت را در دست گرفته و تعدادي از واحدهاي ارتشي را خلع سلاح كرده و يك حكومت مستقل و به اصطلاح خودش خودمختاري اعلام كرده است.»(خاطرات ايرج اسكندري، ص171)اين نحو تسليم بودن در مقابل تصميمات حزب كمونيست شوروي در ماجراي خلق فرقه دمكرات آذربايجان، يادآور سر فرود آوردن اين جماعت در برابر دخالتهاي مقامات شوروي در امور حزب توده از همان بدو تولد اين حزب است. گذشته از افرادي كه اساساً هيچ مسئله و مشكلي با وابستگي حزب توده به شوروي نداشتند، حتي كساني كه در دل با اين نحو ارتباط مخالف بودند نيز يا به گونهاي آن را براي خود توجيه كردند يا به دليل هراس از ابراز نظر، لب فرو بستند. به عنوان نمونه ايرج اسكندري در مورد چگونگي پذيرش مسئله ارتباط حزب توده با شوروي از سوي عموي خود، ميگويد: «او [سليمانميرزا] يك عنصر ملي بود و كسي بود كه امكان نداشت بپذيرد كه مسائل داخلي ايران تحت نفوذ و يا با دستور جاهاي ديگر حل و فصل گردد. اگر چنين مواردي پيدا ميشد كما اين كه يكي دوبار هم شورويها مايل بودند ما از قوامالسلطنه پشتيباني كنيم، او مخالف بود... ولي از سوي ديگر، [او] معتقد بود كه شوروي يك عامل ضد امپرياليستي جديدي است كه پيدا شده و بايستي از قدرتش براي راندن امپرياليسم انگلستان و يا هر استعمار ديگري در ايران استفاده كرد.»(همان، صص125-124) اما آنچه از گفتههاي بزرگ علوي برميآيد اين است كه مسئله دخالت شوروي و بلكه حاكميت آن بر حزب توده از همان ابتدا به حدي آشكار بوده است كه رهبران حزب نيز نميتوانستند منكر آن شوند و ناگزير در مقابل اين واقعيت، تسليم بودند. همانگونه كه ميدانيم در آغاز تشكيل حزب توده، با عضويت عبدالصمد كامبخش در آن به دليل نقشي كه در لو رفتن اعضاي گروه 53 نفر داشت، مخالفتي جدي شد، لذا وي بلافاصله پس از آزادي به مسكو رفت تا از طريق گفتگو با مقامات شوروي، تأييديه يا به عبارت بهتر دستوري از آنان براي پذيرش در حزب توده به دست آورد و صد البته كه با در دست داشتن چنين دستوري بازگشت. بزرگ علوي با اشاره به اين واقعه ميگويد: «بعد از دو ماه آمد و ديديم «كامبخش» پيدايش شده و نه به عنوان يك تودهاي عادي بلكه در يك كنفرانسي در خارج از حزب توده و در يكي از سالنهاي مدارس رفت و صحبت كرد و گفت: حزب من، تا اين كه حرف او به گوش من خورد، من لرزيدم. اين هنوز هيچي نشده، ميگه حزب من. بعد شنيدم كه در كميته مركزي هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش، اين چيه؟ او گفت: از من كاري برنيامد. گفتم: يعني چه از تو كاري برنيامد؟ گفت: كار دست آنهايي است كه بايد باشه. گفتم: يعني روسها. گفت: بله، صبر كن و درز بگير اين را. صبر كن تا موقعش برسه... ايرج اسكندري گفت: آقا، باشه از او كاري برنمياد، ما كه آنجا هستيم و ما نميگذاريم كه دست او باشه. اين بزرگترين خبط من در زندگي بود و من از استعفاء صرفنظر كردم.»(خاطرات بزرگ علوي، ص255)اما اگر در بدو تشكيل حزب، بهانهها يا زمينههايي براي توجيه قضايا وجود داشت، در طول سالهاي بعدي، وابستگي حزب توده به شوروي به حدي آشكار گشت كه احسان طبري طي مقالهاي در شماره دوازدهم روزنامه رهبر (19 آبان 1323) آشكارا شمال ايران را به عنوان حريم امنيتي شوروي به حساب ميآورد و خاطر نشان ميسازد: «بايد براي اولين و آخرين بار به اين حقيقت پي برد كه نواحي شمال ايران در حكم حريم امنيت شوروي است... عقيده دستهاي كه من در آن هستم اين است كه دولت به فوريت براي دادن امتياز نفت شمال به شوروي و نفت جنوب به كمپانيهاي انگليسي و آمريكايي وارد مذاكره شود.»در ماجراي تشكيل فرقه دمكرات، همانگونه كه اشاره گرديد، پردههاي ديگري نيز كنار رفت و مشخص شد كه حزب توده عليرغم وابستگي تام به شوروي و بهرهبرداريهاي گوناگون برادر بزرگتر از آن، حتي فاقد شخصيت و موقعيتي محترم و داراي شأن نزد حزب كمونيست شوروي است. در كنار اين مسئله، نحوه عملكرد فرقه دمكرات در طول يك سال حيات و حاكميتش در آذربايجان، براي بسياري از مسئولان و اعضاي آن نيز مشخص ساخت كه اين فرقه فاقد هرگونه اصالتهاي ملي و ميهني بوده و صرفاً ابزار دست رفقاي شمالي براي چنگ انداختن بر بخشي از سرزمين ايران است. دكتر نصرتالله جهانشاهلو كه خود زماني معاونت پيشهوري را در اين فرقه برعهده داشت، در خاطراتش مشروح عملكردهاي اين فرقه را آورده است. اگرچه وي تا حد زيادي سعي ميكند خود را مبرا از اين اعمال نشان دهد، اما نكاتي در اين خاطرات به چشم ميخورد كه عمق وابستگي تمامي فرقويها را به شوروي و حتي مستحيل شدن آنان را در نيروهاي نظامي بيگانه مشخص ميسازد: «... در پيش خانهي آقاي افشار چند نفر گماشتهي ايشان ايستاده بودند، آنها ما را افسران روس پنداشتند چون من هم پوشاك سواري به تن داشتم.»(نصرتالله جهانشاهلو افشار، ما و بيگانگان؛ سرگذشت دكتر نصرتالله جهانشاهلو افشار، تهران، انتشارات و رجاوند 1380، ص175) واقعهاي كه از آن ياد شده، در اوان شكلگيري فرقه و در حالي بوده كه فرقويها براي تثبيت موقعيت خويش در شهرهاي مختلف آذربايجان تلاش ميكردهاند. لذا مشخص است كه اين عده از همان نقطه آغاز، خود را به صورت جزوي از ارتش سرخ- كه در آن زمان در بخش شمالي كشورمان استقرار داشت- درآورده بودند و اقدامات خويش را با اتكاي به آن به پيش ميبردند، كما اين كه ارتش سرخ كليه نيازهاي تسليحاتي فرقه را تأمين ميكرد: «كاپتين نوروزاُف دژبان روسي شهر ميانه مقداري جنگافزار در اختيار غلام يحيي كه مسئول اتحاديه كارگران حزب توده ميانه بود ميگذارد و او كارگران را مسلح ميكند و شهر را از تصرف مقامات دولتي بيرون ميآورد.»(همان، ص178)با توجه به آنچه بيان شد ملاحظه ميشود كه ميان نسل اول و نسل دوم مهاجران، تفاوتهاي اساسي در زمينه برخورداري از تجربه در ارتباط با اتحاد شوروي وجود دارد. نسل دوم، از يك سو سرنوشت نسل اول را پيش روي خود داشت و از سوي ديگر حوادث و رويدادهاي سال 1320 تا 1325، تجربيات به مراتب گرانقدرتر و عبرتآموزتري را براي اين نسل به ارمغان آورده بود كه اندكي تفكر و تأمل پيرامون آنها ميتوانست از بروز مصائب فراواني كه بر سر اغلب اين نسل از مهاجران آمد، جلوگيري به عمل آورد. اما اسارت در چنگال احساسات و هيجانات، عدم تفكر و تأمل در مسائل، بيتوجهي به تجربهها و سرگذشت پيشينيان، موجب شد تا سرنوشتي شوم نيز در انتظار نسل دوم مهاجران باشد. البته نانوشته نماند كه شخصيتهايي مانند خليل ملكي در مركزيت حزب توده بودند كه از نوع روابط حاكم بر شوروي و حزب توده رضايت نداشتند و در مسيري خلاف آن گام ميزدند تا جايي كه خليل ملكي حتي به خود اين جسارت را ميداد كه عكسهاي استالين را از مقر تشكيلات ايالتي حزب توده در آذربايجان بردارد و به جاي آنها عكسهاي ستارخان و باقرخان را بگذارد(ر.ك. به خاطرات ايرج اسكندري، 178-177) و نيز تشكيل فرقه دمكرات را با «بدبيني» دنبال كند(ر.ك. به خاطرات نورالدين كيانوري، ص127) اما حتي چنين شخصيتي نيز تا پيش از شكست اين فرقه، راه جدايي از حزب توده را در پيش نميگيرد.به هر حال، اگر مقطع آذر سال 1325 را (همانگونه كه نويسندگان محترم كتاب عنوان كردهاند) به عنوان سرآغاز پيدايي نسل دوم مهاجران به شوروي در نظر بگيريم، از اين مقطع دوره ديگري از انباشت تجربه براي چپگرايان ايراني، در داخل و خارج كشور آغاز ميشود. اما قبل از اين كه به طور گذرا اين تجربه را مورد بررسي قرار دهيم، ذكر يك نكته ضروري است. آقاي بابك اميرخسروي در تشريح وضعيت نسل دوم مهاجران، از ورود به شرح حال تعدادي از سران حزب توده كه به دنبال فروپاشي فرقه دمكرات، از ايران خارج شدند، خودداري ورزيده و حتي يادي هم از آنان نكرده است. آنگونه كه كيانوري در خاطراتش بيان كرده است: «بعد از جريان آذربايجان حزب صلاح ديد كه عدهاي از اعضاي رهبري، كه به شكلي در جريان آذربايجان شركت فعال داشتند و يا ماندنشان در ايران صلاح نبود، حتماً از ايران خارج شوند. بدين ترتيب، عدهاي مانند اردشير آوانسيان، كامبخش، روستا، اسكندري- چون ميگفتند كه حزب در زيراب كار مسلحانه كرده و ايرج هم اسماً آن جريان را رهبري كرده است- و طبري از ايران خارج شدند.»(خاطرات نورالدين كيانوري، ص145) بنابراين جاي شكي نيست كه اين افراد نيز در طبقهبندي صورت گرفته در كتاب جزو نسل دوم مهاجران محسوب ميشوند، اما چرا نويسندگان كتاب ترجيح دادهاند از كنار آنها با سكوت عبور كنند؟ همچنين از ديگر افرادي كه به طور مستقيم در ارتباط با فرقه دمكرات قرار داشته و پس از فروپاشي آن به شوروي گريختهاند، برادران آذرنور- خسرو و فريدون از اعضاي سازمان افسري حزب توده و فرقه دمكرات- هستند. هرچند كه در نقل قولها و خاطراتي كه از ديگران در اين كتاب آمده است- مانند خاطرات دكتر غريبيآذر- به مناسبتهايي اشاره به نام اين برادران و به ويژه فريدون شده(ص239)، اما نويسنده اين بخش از كتاب ترجيح داده است تا خود درباره وضعيت آنها تا حد ممكن سكوت كند. اين مسئله هنگامي سوال برانگيزتر ميشود كه بدانيم فريدون آذرنور از جمله نزديكترين دوستان بابك اميرخسروي بوده است و سرانجام در سال 1364 همراه با هم دست به انشعاب از حزب توده ميزنند و حزب جديدي را با نام «حزب دمكراتيك مردم ايران» پايهگذاري ميكنند، بنابراين وارد نشدن به شرح حال آذرنور را نميتوان ناشي از «عدم اطلاع» نويسنده محترم در اين باره دانست، بلكه بايد آن را به دليل «عدم تمايل» براي سخن گفتن در اين زمينه قلمداد كرد؛ زيرا برخلاف انبوه مهاجراني كه پس از ورود به خاك اتحاد جماهير شوروي مواجه با انواع و اقسام سختيها و مشكلات ميشوند و بسياري از آنها حتي جان خود را در اين راه از دست ميدهند، سران حزب توده، آذرنور و نيز خود نويسنده، بابك اميرخسروي در مراحل بعد - اين توفيق را مييابند كه با برخورداري از تسهيلات ويژه به كار و فعاليت و ادامه تحصيل در داخل و يا خارج از آن بپردازند. در گوشهاي از خاطرات دكتر غريبيآذر در همين كتاب به اين واقعيت اشاره شده است: «...فريدون در روستف دانشكده فني را تمام كرد و مهندس شد و همسرش نيز دانشكده پزشكي را تمام كرد و دكتر زنان شد.»(ص239) اگر اين سخن كيانوري را نيز در نظر داشته باشيم كه «بابك يكي از كساني است كه در تمام تاريخ حزب فقط از امكانات حزب استفاده مادي كرده و زندگي راحت و آسودهاي را براي خود ترتيب داده است.»(خاطرات نورالدين كيانوري، ص559) فارغ از اين كه اين سخن كيانوري به طور كامل بر خود او نيز اطلاق دارد، ولي با توجه به آن ميتوان دريافت كه چرا بابك اميرخسروي در طول اين كتاب مهر سكوت درباره خود و افرادي مانند فريدون آذرنور بر لب زده است.در مقابل، شاهد شرح حال مبسوط فردي مانند دكتر عطاءالله صفوي در كتاب حاضر هستيم كه اگرچه وي نيز عضو حزب توده در ساري بود و در سال 1326 در پي مواجهه با مسئلهاي نه چندان صعب و دشوار، عازم شوروي ميشود، اما در واقع هيچگونه پيوند ارگانيكي با فرقه دمكرات نداشته است. البته اشاره به شرح حال رقت برانگيز دكتر صفوي در كشوري كه براي او كعبه آمال به حساب ميآمد، نه تنها نقص و اشكالي بر كتاب وارد نياورده، بلكه بر غناي آن نيز افزوده است و اتفاقاً براي خوانندهاي كه با زندگي سخت و مرارت بار امثال وي پس از ورود به شوروي آگاه ميشود، اين سئوال به صورت جديتر مطرح ميشود كه در آن برهه، قليل افرادي كه برخوردار از پارهاي امكانات و امتيازها بودهاند، تا چه حد نسبت به ايرانيان هم¬مسلك خويش در شوروي احساس مسئوليت ميكردهاند و براي نجات آنها از وضعيت وحشتناكي كه در آن گرفتار آمده بودند، چه اقداماتي انجام دادهاند. عبور محتاطانه و ساكت بابك اميراحمدي از اين مسئله، در واقع حاكي از آن است كه هيچ پاسخ قانع كنندهاي در اين زمينه وجود ندارد و نويسنده كه خود و دوستان نزديكش بدين لحاظ زير علامت سؤال قرار دارند، ترجيح ميدهند باب گفتگويي را در اين باره نگشايند.هرچند كه سرگذشت نسل دوم مهاجران ايراني به شوروي حاوي پندها و اندرزها و تجربههاي فراواني است كه ميتوانست مورد بهرهبرداري ديگر نيروهاي چپگراي ايراني واقع شود- ازجمله آنچه بر عطاءالله صفوي و مهدي غريبيآذر و دهها ايراني چپگراي ديگر در اردوگاههاي كار اجباري ميرفت و سرانجام نيز تعداد قابل توجهي از آنها در همين شرايط جان باختند- اما اگر تنها سرنوشت دو نفر از كادر مركزي فرقه دمكرات نيز مورد توجه و تأمل آنان قرار ميگرفت، ميتوانست براي گرفتار نيامدن نسلهاي بعدي در منجلاب «سوسياليسم واقعاً موجود» كارساز باشد. «غلام يحيي دانشيان» يكي از اين دو تن است كه دكتر نصرتالله جهانشاهلو شرح حال او را تا قبل از خروج از ايران، اينگونه بيان ميدارد: «در آستانهي جنگ دوم جهاني كه روسها بيگانگان را به دستاويز امنيتي از كشور اتحاد شوروي ميراندند، آقاي غلاميحيي نيز با ايرانيان مهاجر به آذربايجان ايران روانه شد و در بخش سراب سكني گزيد. همانطور كه از خود او شنيدم، نخست در روستاهاي سراب، شيره (دوشاب) ميفروخت، اما پس از آشنايي با چند دزد به كار قصابي پرداخت... در آستانهي تشكيل فرقهي دموكرات او مسئول اتحاديه كارگران شهر ميانه بود... در آغاز آذرماه 1324 با اسلحهاي كه روسها توسط كاپيتن نوروزاف در اختيار او گذاشتند شهر ميانه را از دست دولتيان درآورد... پس از انتقال من به تبريز، او و فدائيان زير فرماندهيش روي آدم كشان و غارتگران تازي و مغول و غز را سپيد كردند.»(ما و بيگانگان، سرگذشت دكتر نصرتالله جهانشاهلوافشار، ص230) در سرسپردگي تام و تمام غلام يحيي به بيگانگان جاي هيچ شك و شبههاي وجود ندارد و او تحت حمايت آنان دست به هر اقدام جنايتباري هم ميزد. «محمد بيريا» شخصيت ديگري است كه اگر چه بهرهاي از سواد و ذوق شاعري دارد اما او نيز در برهه حاكميت فرقه دمكرات از تصنيف سرايي و دنبكزني در باغ ملي تبريز(همان، ص219) با حمايت و پشتيباني روسها، به وزارت فرهنگ اين فرقه مي¬رسد.اما اين دو فرد پس از خروج از ايران، سرنوشت متفاوتي مييابند. غلام يحيي دانشيان به دليل استمرار در وابستگي و سرسپردگي به مقامات شوروي، مدارج ترقي سازماني را طي ميكند و پس از مرگ مشكوك سيدجعفر پيشهوري در يك تصادف، و به دنبال حضور موقت ميرقاسم چشمآذر در مقام صدر هيئت رئيسه فرقه، سرانجام اين مقام را براي نزديك به سه دهه از آن خود ميسازد، اما بيريا از آنجا كه پس از مشاهده وضعيت در آن سوي رود ارس، خواستار بازگشت به ميهن خويش ميشود، به انواع و اقسام مشكلات و مصائب دچار ميگردد كه شمهاي از آن در كتاب حاضر نيز قيد گرديده است. بيريا تنها 9 ماه پس از ورود به باكو يعني در دسامبر 1947 با سركنسول ايران براي اخذ پاسپورت و بازگشت به ايران نزد خانوادهاش، تماس ميگيرد(ص162) و از همين زمان دوران محاكمه، حبس و زندگي 27 ساله وي در اردوگاههاي استالينيستي و نقاط بد آب و هواي شوروي آغاز ميگردد(ص157)نميتوان انتظار داشت كه نيروهاي رده پايين چپ از سرنوشت نسل دوم مهاجران اطلاع يافته و به تجزيه و تحليل مسائل پرداخته باشند، اما مسلماً رهبران و كادرهاي بلند پايه حزب توده را بياطلاع از اين مسائل نبودهاند. بويژه اوجگيري فردي مانند غلام يحيي دانشيان در سلسله مراتب قدرت و تبديل شدن وي به شخصيتي بيهمتا از نظر نفوذ و اقتدار در ميان ايرانيان مقيم شوروي، نه تنها از نظرها پنهان نبود بلكه به خاري ميمانست كه در چشمهاي بهت زده رهبران حزب توده فرو رفته بود و آنها را ميآزرد. اما جاي تعجب بسيار است كه حتي چنين مسأله دردناكي نيز نتوانست ذهن خفته و بيمار چپهاي ايراني را بيدار و هوشيار كند؛ لذا با ادامه كژرويها، پس از كودتاي 28 مرداد 1332 نسل سوم مهاجران چپ گرا نيز به سوي شوروي روان شدند. اين نسل در واقع جز دنباله زماني و انساني نسل دوم نبود، تنها با اين تفاوت كه پس از خروج آنها از كشور و دستگيري باقي ماندگان در طول سال 1332 الي 1334، ديگر بساط حزب توده به عنوان پايگاه چپ در ايران برچيده شد و هنگامي مجدداً شاهد حضور عليالظاهر مخفي اين حزب در صحنه سياسي كشور هستيم كه در رأس آن يك مهره ساواك به نام عباسعلي شهرياري قرار دارد و لذا نكته و مسئله پنهاني براي رژيم پهلوي در مورد فعاليتهاي حزب توده وجود ندارد.نسل سوم- كه بابك اميرخسروي خود يكي از آنها به شمار ميرود- فرصت و امكان بسيار براي عبرتآموزي و تصحيح مسير حركت خويش داشت. سرگذشت نسلهاي اول و دوم به تنهايي كافي بود تا ذهنها را از حصار دگماتيسم و جمود خارج و نافرجامي اين مسير را نمايان سازد. علاوه بر آن اين نسل خود نيز با مسائل گوناگوني مواجه بود كه بوضوح مشخص ميساخت تحت حاكميت سياسي و فرهنگي و اقتصادي بيگانگان، افق روشني براي آينده نميتوان مشاهده كرد. در جريان برگزاري پلنوم چهارم وسيع در تير ماه 1336 كه با هدف رسيدگي به عملكرد حزب از بهمن 1327 تا كودتاي 28 مرداد 1332 و با حضور اعضاي كميته مركزي و همچنين كادرهاي حزبي صورت گرفت، از آنجا كه حزب توده فاقد هويت مستقلي بود و شورويها نيز سعي ميكردند تا جناحهاي مختلف را در داخل اين حزب روياروي يكديگر نگه دارند، لذا نتوانست به نتيجه مشخصي در جهت اصلاح وضعيت خود از طريق كنار گذاردن عناصر خاطي و نامطلوب دست يابد و به تعبير نورالدين كيانوري صرفاً بحثهاي بيسرانجامي در آن صورت گرفت.(ر. ك. به خاطرات نورالدين كيانوري، ص 367) همچنين در همين پلنوم است كه بابك اميرخسروي به عنوان يكي از 12 عضو ناظر در كميته مركزي برگزيده ميشود و از اين پس مدارج ترقي را در سلسله مراتب حزبي طي ميكند.در ماجراي وحدت ميان حزب توده و فرقه دمكرات كه اوايل سال 1339 و با فشار مقامات شوروي صورت گرفت، غلام يحيي دانشيان به عنوان عضو كميته مركزي در كنار افرادي نظير رادمنش، اسكندري، فروتن، طبري، كيانوري و ديگران قرار ميگيرد و در واقع از اين به بعد رهبر اصلي حزب محسوب ميشود. دكتر جهانشاهلو در اين باره خاطرنشان ميسازد: «...كار به جايي رسيد كه غلام يحيي هر كس را ميخواست به عضو كميته مركزي حزب توده و نامزدي آن ميگماشت و با هر كس ميانه خوبي نداشت از آن بركنار ميكرد. كوته سخن به جاي اين كه دستگاه فرقهي دموكرات آذربايجان زير بال حزب توده بخزد، حزب توده فرمانبردار فرقهي دموكرات و همدستانش كه همگي پادوهاي كوچك و بزرگ و قد و نيمقد ام. گ. ب. بودند(ك. گ. ب. كنوني) شد.(ما و بيگانگان، ص384) فريدون آذرنور نيز در گفتگو با ايرج اسكندري بر اين موضوع مهر تأييد ميزند: «رفقا نميتوانند منكر اين واقعيت باشند كه با حق وتويي كه غلام يحيي خود به خود به دست آورده بود، نظرياتش در تمام تصميمات پلنومها تعيين كننده بود.»(خاطرات ايرج اسكندري، ص 296) البته آذرنور خود به خوبي ميداند كه غلام يحيي «خود به خود» چنين قدرتي را به دست نياورده بود، بلكه بر مبناي سياستها و تدابير «رفقا» چنين قدرتي به وي عطا شده بود و همگان نيز ميدانستند كه رأي و نظر مقامات شوروي از زبان او بيان ميگردد. اين در حالي بود كه بابك اميرخسروي در اين زمان از عضو ناظر به عضو مشاور كميته مركزي ارتقاء يافته بود(خاطرات نورالدين كيانوري، ص 388) و مسائل را از نزديك مشاهده ميكرد.در ماجراي اخراج سه تن از اعضاي مركزيت حزب- غلامحسين فروتن، عباس سغايي و احمد قاسمي- به دليل گرايشهاي مائوئيستي آنان، پرده ديگري از بيارادگي اين حزب در مقابل دستورات برادر بزرگتر در سال 1343 و در جريان پلنوم يازدهم به نمايش گذارده شد. بابك اميرخسروي، در جريان گفتگو با ايرج اسكندري، به تعبير خود اين گونه شهادت ميدهد: «اجازه بدهيد بر اساس آنچه در آن وقت شنيدم و قضيه را دنبال ميكردم، من هم شهادتي بدهم. از قرار، كامبخش قبل از پلنوم رفته و راجع به موضوع قاسمي و اينها از رفقاي شوروي استفسار كرده بود... موازي با آن، غلام يحيي نيز از طريق خودش، از كانال خودش، رفته و با رفقاي شوروي ملاقات كرده بود. منتها آنتن او يا آن رابطههايي كه داشته، دقيقتر بودهاند. به عبارت ديگر، با افرادي تماس گرفته بود كه وضع سياست شورويها را بهتر ميدانستهاند يا اين كه آنتنش درستتر كار كرده بود. خلاصه، فهميده بود كه ديگر اينها در حزب جايي ندارند و چينيهستند و بايستي اخراج گردند...من تقريباً از فاصله كم شاهد يك بحث كيانوري و كامبخش بودم كه ضمن آن كيانوري شديداً به كامبخش حمله كرد كه من چنان وضعي تا آن موقع هرگز نديده بودم... و خلاصه آن به اين مضمون بود كه: آقا! پس تو رفته و اين جريان را چگونه صحبت كرده¬اي كه نفهميده¬اي رفقا با اخراج اينها موافقند؟!...خود كامبخش هم موضعش را عوض كرد و بقيه هم به دنبال آنها! من ميخواهم از گفته¬هايم اين نتيجه را بگيرم كه در حقيقت افراد معيني از كميته مركزي، قبل از تشكيل پلنوم، با شورويها تماس گرفته بودند».(خاطرات ايرج اسكندري، صص322-321) اما نتيجه ديگري كه از اين قضيه حاصل ميشود در ارتباط با خود اميرخسروي است كه عليرغم مشاهداتش، همچنان عضو حزب توده ميماند. بيشك سخن گفتن درباره وجوه منفي حزب توده از زواياي گوناگون و متعددي امكانپذير است، اما به نظر ميرسد همين مقدار، براي به تصوير كشيدن شمهاي از آنچه ميتوان تحت عنوان «تجربه نسل سوم مهاجران به شوروي» خواند، كفايت كند. اين تجربه، هم از اين كارآيي برخوردار بود كه اين نسل را از راه اشتباهي كه در پيش گرفته است باز دارد و هم قابليت آن را داشت كه مورد تجزيه و تحليل نسلهاي بعدي قرار گيرد و آنها را از افتادن در كژراههاي كه ديگران پيمودند باز دارد، اما گويي با پيروزي انقلاب اسلامي و برافتادن رژيم شاهنشاهي، به يكباره تمامي اين تجربيات در زير پاي احساسات و هيجانات افراد و گروههايي كه پرچم چپ را برافراشته بودند، قرار گرفت و پيش از آن كه مورد بهرهبرداري عقلاني قرار گيرد يكسره به كنار نهاده شد.محسن حيدريان در بخش دوم از اين كتاب به شرح حال نسل چهارم مهاجران به شوروي- و از آنجا به افغانستان- ميپردازد. اگرچه اين بخش با تشريح وضعيت زندگي و سرنوشت شوم اين نسل، اطلاعات ذيقيمت و واقعيات بسياري را پيش روي خوانندگان قرار ميدهد و هرچند كه او شجاعانه از مردم ايران به خاطر ارتكاب اشتباهات بزرگ، عذرخواهي ميكند(ص573)، اما بايد گفت ناگفتههاي زيادي نيز در اين بخش وجود دارد كه چه بسا نهان ماندن آنها موجب برخي تحليل و تفسيرهاي ناصواب گردد.روايت آقاي حيدريان در واقع از زماني آغاز ميشود كه او و تني چند چون او، در سالهاي 62 و 63، تصميم به خروج از كشور و رفتن به خاك شوروي ميگيرند. اين، در واقع روايتي است كه از نيمه آغاز شده و بخش نخست آن ناگفته مانده است. از طرفي فلاشبكهاي حيدريان به سالهاي قبل، نه تنها مشكلي را حل نميكند بلكه سخنان وي تا حد زيادي واقعيات را قلب مينمايد.نخستين مسئلهاي كه در گفتههاي آقاي حيدريان جلب توجه ميكند، تأكيد ايشان بر ويژگيهاي آخرين نسل پناهندگان ايراني به شوروي است. وي اين ويژگيها را به گونهاي تعريف ميكند كه داراي ايهام است. به عنوان نمونه در جايي ميگويد: «نخستين ويژگي آخرين نسل، اين است كه اغلب از روشنفكران و تحصيلكردگان طبقه متوسط و شهرنشين ايران هستند و متعلق به نسلياند كه انقلاب بزرگ ملت ايران در 22 سال پيش را به ثمر رساند، اما خود چند سال بعد ناگزير به ترك وطن و مهاجرت به سرزميني شد كه كعبه آمال وي به حساب ميآمد.»(ص345) يا در جاي ديگر خاطرنشان ميسازد: «ويژگي ديگر آخرين نسل اين است كه افرادي كه خود اغلب در به زير كشاندن مجسمههاي شاه خودكامه از ميادين شهرهاي ايران- با رؤياي جايگزيني آنها با نمادهاي كمونيستي جهاني- مشاركت فعال داشتند، چند سال پس از ورود به شوروي از نزديك شاهد به زير كشيدن پيكرهاي لنين از ميادين شهرهاي شوروي شدند.»(ص346) اگر منظور آقاي حيدريان اين باشد كه افرادي مانند او - به عنوان اعضاي گروههاي چپگرا- نيز در جريان نهضت انقلابي و اسلامي مردم ايران در سالهاي 1356 و 1357 حضور داشتند، اين سخن طبعاً صحيح است و كسي نميتواند حضور اقشار بسيار وسيع مردم را در اين نهضت منكر شود، اما اگر منظور آن باشد كه تلويحاً «انقلاب 57» را حاصل تلاش گروههاي چپ بداند يا دستكم ماهيت اسلامي آن را نفي كند و يا به زير سؤال ببرد، اين سخن قطعاً نادرست است. متأسفانه بايد گفت گروههاي ريز و درشت چپ در ابتداي انقلاب، با ناديده انگاشتن واقعيات جامعه ايران و حركتي كه از سوي آن آغاز گرديده بود، دچار خود بزرگبيني و كجانديشيهاي آزار دهندهاي براي خود و عموم جامعه شدند و تحليلهاي نادرستي را از روند نهضت انقلابي مردم ايران به دست ميدادند، اما عليرغم اين همه، همان گونه كه مازيار بهروز نيز بر آن تأكيد دارد: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبري ميكردند، نه سازمانهاي سياسي مورد حمايت شوروي، بخشي به خاطر اين كه ساواك اين نيروها رامهار كرده بود. انقلاب خصلتي خود انگيخته داشت و در زير رهبري اسلامگرايان تندرو به رهبري آيتالله خميني قرار گرفته بود.»(مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه، ناكامي چپ در ايران، ترجمه مهدي پرتوي، تهران، انتشارات ققنوس، 1380، ص 173) اين واقعيت اگر چه به اندازه كافي آشكار و نمايان بود، اما چپ گرايان بر اساس ايدههاي عاريتي خود، آن را ناديده گرفته بودند و به تعبير مازيار بهروز «در واقع، پس از انقلاب اين موضوع به امر رايجي تبديل شد كه هر چند نفر فعال ماركسيست كه دور هم جمع ميشدند خود را حزب يا سازمان ميناميدند و ادعا ميكردند كه پيشاهنگ راستين طبقه كارگر هستند.»(همان، ص 183) بر مبناي همينگونه تحليلهاي نادرست از خود و انقلاب بود كه طيف وسيعي از گروههاي ريز و درشت چپ گرايان، از جمله سازمان چريكهاي فدايي، تكيه بر اسلحه را به عنوان يك راهكار اساسي برگزيدند و با انتقال فعاليتهاي خود به مناطق مستعد براي بحران آفريني، وقايع بسيار تلخ و ناگواري را دامن زدند.به هر حال، به نظر ميرسد آقاي حيدريان با ناديده گرفتن بخش نخست فعاليتهاي گروههاي چپ در سالهاي اوليه انقلاب و نامگذاري اولين فصل از نوشتار خود تحت عنوان «گريز فرزندان انقلاب» سعي دارد تا كفه ايهام موجود در سخنان مقدماتي خود را به سمت نادرست آن سنگين كند و در طول اين فصل نيز با بيان مطالبي، آن را به اثبات برساند. در واقع بايد فصل نخست از اين بخش را پايه و مبنايي به حساب آورد كه آقاي حيدريان با بنيان گذاردن آن در ذهن مخاطب قصد دارد يك «شريك جرم» حداقل همطراز با خود و ديگر نيروهاي چپ بتراشد و حتيالامكان- عليرغم اقرار به خطا- از بار گناه خويش بكاهد. لازم به ذكر است كه نمونه اين تلاش در مورد واقعه 30 خرداد 1360 و آغاز شورش كور و تروريستي سازمان منافقين نيز در حال انجام است و در چارچوب بحثهاي مختلف سعي ميشود تا بار مسئوليت آن واقعه و پيامدهاي آن، دستكم به سهم مساوي 50-50 بين سازمان و نظام تقسيم شود.آقاي حيدريان براي رسيدن به مقصود خود، بحث معروف بلعيده شدن «فرزندان انقلاب» توسط انقلاب را پيش ميكشد: «ميگويند انقلاب بخشي از فرزندان خود را ميبلعد. اين پديده يكي از پديدههاي قاطبه انقلابهاست. انقلاب ايران با وجود آن كه از بسيار جهات يك پديده كاملاً استثنايي بود كه اثرات آن از چارچوب ايران نيز بسيار فراتر رفت و تمام كشورهاي همسايه و منطقه را متأثر ساخت، اما متأسفانه از اين قاعده مستثني نماند.»(ص372) در ادامه اين بحث، آقاي حيدريان براي اثبات رابطه فرزندي خود با انقلاب، خاطر نشان ميسازد: «حيدر در 4 سالي كه حزب توده و سازمان اكثريت پس از انقلاب به طور علني و قانوني فعال بودند شب و روز براي شكوفا كردن اين انقلاب بدان گونه كه خود ميپنداشتند براي تعميق جنبههاي «ضد سرمايهداري» و «ضدامپرياليستي» آن و دفاع از رهبرياش جنگيده بودند.»(صص373-372)تنها با اندكي دقت در همين عبارات آقاي حيدريان يا «حيدر»، ميتوان پي به سخنان ناگفته و نيز نادرستي بسياري از سخنان برد:الف- واقعيت آن است كه تا خرداد سال 1359، اگرچه اختلافنظرهايي ميان اعضاي كادر مركزيت سازمان چريكهاي فدايي خلق وجود دارد و دو دسته اقليت و اكثريت را ميتوان در آن تشخيص داد، اما سازمان عملاً وحدت خود را حفظ كرده است. از آن به بعد است كه «جناح اقليت با انتشار [نشريه] كار مخصوص به خودش، رسماً اعلام استقلال و انشعاب از اكثريت كرد.»(مازيار بهروز، همان، ص192) تا اين زمان- يعني سه ماه مانده به آغاز جنگ تحميلي- كشور ما بحرانها و فتنههاي گوناگوني را پشت سر گذارده بود كه رد پاي دخالتهاي آشكار و پنهان سازمان چريكهاي فدايي خلق در آن به چشم ميخورد و ضمن وارد آمدن خسارات فراوان مادي، صدها جوان پاكباخته، جان خود را در دفاع از دين، انقلاب و ميهن از دست داده بودند. مسلماً سازمان چريكهاي فدايي خلق- فارغ از اختلافنظرهاي دروني- با مداخله در اين فتنهانگيزيها، در قبال خونهاي ريخته شده مسئوليت دارد، اما آقاي حيدريان، در قبال اين وقايع و مسئوليتهاي ناشي از آن سكوت اختيار كرده است.ب- براي درك بهتر نحوه عملكرد گروههاي چپ گرا و ازجمله حزب توده و سازمان اكثريت، لازم است به اين بخش از جمله آقاي حيدريان توجه شود كه اعضاي اين گروهها براي «شكوفا كردن اين انقلاب بدانگونه كه خود ميپنداشتند» فعاليت ميكردند. اين يك نكته اساسي است كه نبايد به سادگي از آن گذشت. به طور كلي چپگرايان، هرگز «انقلاب اسلامي» را به رسميت نشناختند؛ چرا كه پذيرش اين واقعيت به معناي نفي تمامي فلسفه تاريخ مورد قبول خودشان بود. بنابراين نگاه آنها به آنچه در 22 بهمن 1357 روي داده بود، در خوشبينانهترين و مثبتترين حالت آن- كه متعلق به حزب توده و سپس اكثريت بود- تلقي آن به مثابه يكي از مراحل رسيدن به انقلاب سوسياليستي و سرانجام شكلگيري جامعه كمونيستي بود. بر اين مبنا تمامي تلاش آنها بر اين بود تا موانع و مشكلات موجود براي پيشروي به سمت «انقلاب واقعي» را از سر راه بردارند. بديهي است با اين نوع نگاه، فعاليتهاي شبانهروزي حيدر و امثال حيدر براي «شكوفا كردن اين انقلاب»، به كلي معناي متفاوتي با آنچه وي سعي در القاي آن دارد، پيدا ميكند.ج- آقاي حيدريان ميگويد: «حيدر در 4 سالي كه حزب توده و سازمان اكثريت پس از انقلاب به طور علني و قانوني فعال بودند...» اين جمله حاكي از آن است كه نظام جمهوري اسلامي 4 سال فرصت قانوني براي فعاليت در اختيار حزب توده و سازمان اكثريت قرار داد، اما مسأله مهم اينجاست كه آيا اين گروهها نيز فعاليتهاي خود را در چارچوب قانون دنبال كردند؟ پاسخ اين سؤال آشكارا منفي است. پيش از اين درباره فتنهانگيزيهاي سازمان چريكهاي فدايي خلق در اقصي نقاط كشور سخن گفته شد و طبعاً مسئوليت اينگونه اقدامات تا خرداد 59 برعهده كليت اين سازمان- اعم از اقليت و اكثريت- است، اما مهمتر از آن با نگاهي به نحوه عملكرد حزب توده ميتوان به عمق ناسپاسي اين حزب و اعضاي آن در قبال فرصت قانوني واگذار شده به آنها پي برد. كيانوري- دبير اول حزب توده- در خاطراتش به صراحت اعلام ميدارد كه در آستانه مسافرت به ايران در بدو پيروزي انقلاب، يك سرهنگ اطلاعاتي شوروي با معرفي فردي به نام «لئون» به عنوان رابط، از وي ميخواهد تا براي كسب اطلاعات نظامي اقدام كند و آنها را در اختيار اين رابط قرار دهد. كيانوري البته خود به اشتباه بودن اين مسئله اعتراف دارد: «اين يك اشتباه فوقالعاده بزرگ حزب كمونيست اتحاد شوروي بود كه از دبير كل يك حزب كمونيست، آنهم حزبي با 40 سال سابقه، چنين درخواستي را بكند. اشتباه عميقتر من اين بود كه اين درخواست را پذيرفتم و اين اطلاعات را به شورويها دادم.» (خاطرات نورالدين كيانوري، ص545) وي همچنين معترف است كه قبل از مراجعت به ايران «در اوايل سال 1358، براي خداحافظي به مسكو رفتم... ضمناً قرار شد كه ما از طريق سفارت شوروي در تهران رابطه خود را حفظ كنيم و از من خواستند كه هر 6 ماه يك بار براي مذاكره سفري به مسكو بكنم» (همان، ص505) البته كيانوري بلافاصله ميافزايد: «بنابراين در اين سفر نه دستوري به من ابلاغ شد و نه «دوره كارآموزي ويژه» در كار بود» اما پرپيداست كه هدف از حفظ روابط با سفارت شوروي در تهران و مسافرتهاي هر 6 ماه يك بار به مسكو به چه منظوري در دستور كار آنها قرار گرفته است.اعتراف ديگر دبير اول حزب توده در مورد حفظ سازمان مخفي حزب به نام «سازمان نويد» در دوران پس از انقلاب است: «پس از استقرار رهبري حزب در ايران، يكي از اولين تصميمات هيئت سياسي ايجاد سازمان مخفي بود. اين تصميم به اتفاق آراء به تصويب رسيد. طبق اين مصوبه، رهبري تشكيلاتي حزب موظف شد كه هسته اساسي سازمان نويد را حفظ كند و آن را در سازمان علني حزب ادغام نكند» (همان، ص540) علاوه بر آن اختفاي اسلحه را نيز بايد به اين مسئله افزود كه كيانوري سعي دارد آن را تا حد ممكن مسئلهاي كوچك و كم اهميت جلوه دهد. (ر.ك. به خاطرات كيانوري، صفحات 553-554)از طرفي آقاي حيدريان خود به نقل از يكي از اعضاي اكثريت كه با نام مستعار «احمد» از او ياد شده است، خاطرنشان ميسازد: «يك سال قبل از دستگيريها، از طرف سازمان به من مأموريت داده شد كه نواحي مرزي دشت مغان را شناسايي كنم. اما انگيزه شناسايي را نه من پرسيدم و نه كسي به من حرفي زد. به احتمال قوي علت شناسايي اين بود كه رهبري سازمان در آن موقع خواهان تماس رسمي با حزب كمونيست شوروي در باكو بود.» (ص365) بديهي است كه اين اقدام سازمان را نيز جز در راستاي عملكردها و اهداف حزب توده نميتوان ارزيابي كرد و بر اين اساس جاي شكي باقي نميماند كه اين دو تشكل سياسي، بيآن كه از گذشته سياه و تاريك وابستگي به بيگانه عبرت گيرند، تمامي امكانات خود را در دوران برخورداري از مجوز فعاليت علني و قانوني، در مسير خدمت به اجانب به كار گرفته بودند.د- آقاي حيدريان هدف تلاشها و فعاليتهاي حزب توده و سازمان اكثريت را چنين بيان ميدارد: «... براي تعميق جنبههاي ضدسرمايهداري و ضدامپرياليستي آن و دفاع از رهبرياش جنگيده بودند.» با توجه به آنچه در بند پيش آمد، نياز به توضيح اضافهاي درباره انگيزهها و اهداف فعاليتهاي اين دو سازمان وجود ندارد. تنها به همين مقدار بسنده ميكنيم در حالي كه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره) و با مجاهدتهاي ملت مسلمان ايران در نبردي سخت و سنگين با امپرياليسم سرمايهداري قرار داشت، نوع فعاليتهاي گروههاي چپ، از جمله حزب توده و سازمان اكثريت، هر يك به صورتي موجب ميشد تا بخشي از توان كشور در جهت خنثي سازي آثار و تبعات اينگونه فعاليتها اختصاص يابد؛ لذا برآيند كلي تحركات اين گروهها دقيقاً در جهت حفظ منافع امپرياليسم آمريكا به عنوان دشمن درجه يك نظام انقلابي جمهوري اسلامي قرار داشت؛ به همين دليل نيز مفهوم «چپ آمريكايي» در ادبيات سياسي آن دوران شكل گرفت و ماهيت اين گروهها را آشكار ساخت.برمبناي آنچه بيان شد بخوبي پيداست كه آقاي حيدريان يك نيمه از اين ماجرا را كه از اهميت اساسي براي درك نيمه دوم آن برخوردار است، ناگفته گذارده يا اطلاعات غلط و مخدوشي را به خواننده انتقال داده، آنگاه اقدام به تشريح نيمه دوم ماجرا كرده است. طبعاً اين نحو بيان روايتها و داستانها و ماجراها، خود نوعي تحريف تاريخ به شمار ميآيد. در واقع وقتي كه او در ذيل فصل اول و عنوان انتخاب شده براي آن يعني «گريز فرزندان انقلاب»، نوشتار خود را اينگونه آغاز ميكند: «روزهاي پاياني بهار سال 1362 بود» و چنين القاء مينمايد كه در روزهاي پاياني بهار سال 1362، گريز فرزندان انقلاب از كشور آغاز شد، قبل از آن بايد صادقانه بگويد كه از 22 بهمن 57 تا بهار سال 62، چه گذشت و اين به اصطلاح «فرزندان انقلاب» مشغول چه كارهايي بودهاند، چگونه از فرصتها بهره گرفتهاند، روابط آنها با «انقلاب اسلامي» و جامعه مسلمان ايران چگونه بوده است، چه ارتباطات خارجياي داشتهاند و مهمتر از همه اين كه چرا اين نسل نتوانسته است از تجربيات بسيار گرانبهاي مربوط به سه نسل پيش از خود بهره ببرد تا دوباره مرتكب همان اشتباهي نشود كه آنان شده بودند و در نهايت همان حسرتي را بر دل نداشته باشد كه آنان داشتند. اما درباره نيمه دوم روايت آقاي حيدريان بايد اذعان داشت كه ايشان بخوبي توانسته است از پس تشريح وضعيت نسل چهارم چپگرايان در خاك شوروي و افغانستان برآيد. هرچند بايد گفت در كنار مطالب مفيد و آموزندهاي كه ارائه گرديده، ايشان اقدام به نوعي شخصيتپردازي از بابك اميرخسروي كرده است كه بيش از آن كه مبتني بر واقعيات تاريخي باشد، گويا ريشه در ارتباط دوستانه و همكارانه نويسنده با نامبرده دارد. ظاهراً آنچه باعث شده است تا بابك اميرخسروي اينگونه مورد تجليل و تمجيد حيدريان قرار گيرد، حركت اعتراضگونهاي است كه وي به همراه فريدون آذرنور و ايرج اسكندري در سال 1363 با نگارش و انتشار متني تحت عنوان «نامه به رفقا» در درون حزب توده آغاز كرد و سرانجام به انشعاب او و جمع كثيري از ديگر اعضا از اين حزب در سال 1364 انجاميد: «بعد از انشعاب خليل ملكي از حزب چند انشعاب ديگر نيز از حزب توده صورت گرفته بود. اما بدون ترديد مهمترين آنها از منظر تفكر دمكراتيك و ملي انشعابي است كه بابك اميرخسروي، فرهاد فرجاد و فريدون آذرنور در سال 1364 مدتي پس از انتشار «نامه به رفقا» در حزب ايجاد كردند كه با همراهي و استقبال بخش بزرگي از كادرها و اعضاي حزب روبهرو شد.» (ص476)اگرچه اين حركت اعتراضي و جدايي از يك حزب وابسته به بيگانه با مرام و مكتب انحرافي، فينفسه ميتواند قابل تقدير باشد، اما حركت مزبور به قدري ديرهنگام صورت گرفت كه ديگر ارزش چنداني نميتوان براي آن قائل شد. همانگونه كه ميدانيم در سال 1364 (كه مصادف با 1985 ميلادي است)، ميخائيل گورباچف با طرحها و انديشههاي نو زمام حزب كمونيست شوروي را به دست گرفت. در همين حال، ارتش سرخ با فرو رفتن در باتلاق افغانستان سختترين روزهاي خود را پس از جنگ جهاني دوم سپري ميكرد و اقتصاد شوروي نيز به مرز نابودي و فروپاشي رسيده بود. ميتوان تصور كرد هنگامي كه وضعيت برادر بزرگتر با تمام توش و تواني كه داشت مرحله بحران را نيز پشت سر گذارده و به مرز فروپاشي رسيده بود، حزب توده به عنوان يكي از زائدههاي آن در چه اوضاع و احوالي به سر ميبرد. از طرفي، كميته مركزي اين حزب از رهبران نسل قبل و صاحب نام خالي شده بود و افرادي مانند علي خاوري، حميد صفري، اميرعلي لاهرودي و بابك اميرخسروي بر كرسيهاي آن تكيه زده بودند كه به هيچ وجه در چارچوب معادلات آن حزب، از اقتدار و اعتبار پيشينيان خود برخوردار نبودند، بنابراين در حالي كه ناقوس مرگ حزب كمونيست شوروي و نيز حزب توده به صدا درآمده بود، انشعاب از آن به هيچ وجه اقدامي انقلابي و تحسين برانگيز به شمار نميآمد، بلكه بيشتر به تحركات فرصتطلبانه شباهت داشت. آري، اين اقدام ميتوانست قابل تمجيد باشد چنانچه پيش از رسيدن به اين مرحله صورت ميگرفت. همانگونه كه بيان شد، بابك اميرخسروي از سال 1336 و در جريان پلنوم چهارم وسيع، به عنوان عضو ناظر دركميته مركزي انتخاب شد. وي سپس در پلنوم هفتم در 1339 به عضويت مشاور ارتقاي مقام يافت و در پلنوم شانزدهم در اسفند 57 به عضويت كامل در كميته مركزي اين حزب درآمد كه تا هنگام انشعاب نيز از اين موقعيت برخوردار بود. بنابراين وي از جمله افرادي است كه از ريزترين مسائل دروني حزب و ارتباطات آن با شوروي در دوران قبل از انقلاب و نيز نحوه عملكرد آن در ايران در طول 4 سال پس از انقلاب، آگاه بود. اگر وي پس از ورود به حلقه كميته مركزي و مشاهده وابستگيهاي مفرط حزب به شوروي از نزديك، از حزب انشعاب ميكرد، اين اقدام او قابل تقدير بود. حتي اگر وي پس از پيروزي انقلاب و آغاز فعاليت علني حزب در ايران، مشاهدات خود را دربارة حزب، طي نامهاي به رفقاي جواني كه به تازگي به حزب پيوسته يا قصد بودند پيوستن به آن را داشتند، در اختيار آنان ميگذارد تا آنها با چشماني باز، و نه تنها بر مبناي يكسري شعارهاي احساسي، دست به انتخاب زنند، اين اقدام وي، كاري درخور تحسين و ستايش بود. حتي اگر پس از دستگيري رهبران حزب و اعترافات آنها در سال 62 وي طي نامهاي به رفقا، واقعيات بيان شده از سوي اين عده را مورد تأييد قرار ميداد، همچنان جاي تقدير و تمجيد از وي وجود داشت. اما او در تمامي اين مراحل به عنوان عضو كميته مركزي حزب توده، نامهاي به رفقا ننوشت و دست به انشعابي براي نجات اعضاي حزب و سازمان اكثريت از فرو رفتن بيشتر در منجلاب وابستگي و انحراف نزد. نگارش نامه و انشعاب زماني صورت گرفت كه در واقع هيچ فايدهاي بر آن مترتب نبود؛ چراكه به فرض نانوشته ماندن آن نامه و به اجرا در نيامدن آن انشعاب، حزب توده در وضعيتي قرار داشت كه پس از چندي خود به خود دچار فروپاشي و اضمحلال ميشد؛ بنابراين چه جاي اين همه ستايش و تمجيد از اين اقدامات دير هنگام و سوخته بابك اميراحمدي است؟! در حقيقت بهتر آن بود كه آقاي حيدريان به جاي تجليل از رفيق و همكار خويش، از وي سؤال ميكرد كه چرا پس از مشاهده آن همه انحرافات، كژرويها و سوء تدبيرها در حزب توده، لب به افشاگري علني نگشود و دست به قلم نبرد؟از طرفي تأسيس «حزب دمكراتيك مردم ايران» و گردآوري جمعي در زير بيرق آن، گام نهادن در مسيري است كه اگر چه در مصداق، متفاوت با گذشته مينمايد، اما ذات و جوهره آن را بايد همان كژراهه به شمار آورد. اين كه سرانجامِ فردي مانند بابك اميرخسروي چه خواهد شد و آيا او فرصت خواهد يافت تا دوباره پس از چندي، نامهاي به رفقا بنويسد يا خير، معلوم نيست، اما اميد است كه نسل جوان و پوياي ايراني در داخل و خارج كشور با مطالعه سرگذشت پيشينيان و عبرتآموزي از عملكرد آنها، گام در مسيري نگذارند كه ناچار باشند هر از چندي، نامهاي به رفقا بنگارند يا نامهاي به قلم آنان بخوانند و بر گذشته خويش اشك حسرت ببارند.
با تشكر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران آذر 1385