آدرس: تهران - خيابان جنت آباد جنوبی - كوچه ریاحی- پلاك 55 - واحد 1- دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران. تلفن: 44617615 فكس: 44466450 ايميل: i n f o @ i r h i s t o r y .ir
پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳
  
      
 
 جستجو  
 عضویت در خبرنامه  - لغو
  
 
     نقد كتاب:  
 
 
از كاخ شاه تا زندان اوين
  تاريخ: پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۳
نام نویسنده: عباس سليمي نمين
 
  زندگي‌نامه
آقاي احسان نراقي در سال 1305 ه.ش در شهر كاشان متولد شد و دوران تحصيل ابتدايي را در مدرسه تحت مديريت مادرش خانم «رخشنده گوهر» در همين شهر سپري ساخت، سپس راهي تهران شد و از مدرسه دارالفنون ديپلم متوسطه گرفت.نويسنده كتاب  «از كاخ شاه تا زندان اوين» تحصيلات عاليه خود را در دانشكده حقوق تهران آغاز كرد، اما به دليل فضاي تند سياسي حاكم بر محيط دانشگاه بعد از تبعيد رضاخان در سالهاي ابتداي دهه 20، در حالي كه در پايان سال اول دانشكده بود، تحصيل در اين دانشكده را رها كرده و راهي سوئيس مي‌شود. وي در ژنو تحصيل در رشته‌ جامعه‌شناسي را دنبال مي‌كند. در اين ايام نراقي مدتي با جريان يهوديهاي سوسياليست اروپايي همراه مي‌شود و در فستيوال جوانان كمونيست (در سال 1328 در شهر بوداپست) شركت مي‌كند. نويسنده اثر در سال 1331 پس از اخذ ليسانس به ايران بازمي‌گردد و بعد از مدت كوتاهي همكاري با «اداره اصل 4 ترومن»، كار در اداره كل آمار عمومي را پي مي‌گيرد اما پس از مدتي مجدداً براي ادامه تحصيل به پاريس مي‌رود و در آنجا در مؤسسه تحقيقاتي «دموگرافي» به كارآموزي مي‌پردازد.نراقي در سال 1335 براي گذراندن يك دوره يكساله با بورسيه يك مؤسسه آمريكايي به انگليس مي‌رود و پس از بازگشت به ايران در سال 1336 به عنوان دانشيار كار خود را در دانشگاه تهران آغاز مي‌كند و يك سال بعد به مديريت مؤسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي منصوب مي‌شود. وي در سال 1343 به عضويت شوراي مركزي دانشگاهها ايران انتخاب مي‌شود و در سال 1345 به عنوان عضو اولين هيئت امناي دانشگاه تهران (كه مستقيماً از سوي شاه تعيين مي‌شد) معرفي مي‌گردد. نويسنده كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» در سال 1348 گرچه به دعوت «رنه ماهو»، مديركل وقت يونسكو به پاريس مي‌رود و مسئوليت اداره جوانان اين سازمان را برعهده مي‌گيرد، اما از آنجا كه به پيشنهاد وزارت خارجه و تائيد شاه به وي گذرنامه سياسي داده مي‌شود ظاهراً اين مأموريت منشأ داخلي داشته است. بعد از پايان اين مأموريت، نراقي مجدداً در عرصه جذب نيروهاي فرهنگي فعال مي‌شود و در سالهاي آغاز نهضت مردم ايران عليه رژيم وابسته پهلوي وي مستقيماً به فعاليت سياسي براي جلوگيري از سقوط حكومت مورد حمايت آمريكا روي مي‌آورد كه از جمله اقدامات وي مي‌توان به تشكيل «سازمان آزادگان متحد» (سام) با همكاري عليرضا ميبدي، مسعود بهنود، سيروس شرفشاهي و همچنين هشت دور ملاقاتش با محمدرضا پهلوي از اول مهر1357 تا 24 دي همان سال اشاره داشت. نراقي در فروردين 1358 براي اولين بار دستگير شد و مجموعاً با دو بار بازداشت ديگرش كه تا سال 1362 به طول انجاميد، 28 ماه در زندان بسر برد. وي بعد از آزادي به فرانسه رفت و به عنوان مشاور در يونسكو مشغول گشت و تاكنون نيز در همين سازمان اشتغال دارد.
نقد و نظر دفتر مطالعات وتدوين تاريخ ايران
كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» هرچند صرفاً به فرازهايي از خاطرات پنج سال زندگي آقاي احسان نراقي اختصاص دارد، اما مي‌تواند تا حدودي در شناخت اين چهره كه همواره در هاله‌اي از ابهام قرار داشته مؤثر باشد. از آنجا كه افرادي چون آقاي نراقي در تاريخ معاصر ما كوشيده‌اند تا حتي‌المقدور در سايه حركت كنند، كمتر مطالب منسجمي از آنها به ثبت رسيده است؛ اصلي كه نويسنده در تدوين كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» نيز كاملاً به آن پايبند مانده است. البته دلايل چنين گزيده‌گويي حتي در مورد اين دوران كوتاه كه عمده آن بعد از پيروزي انقلاب سپري شده است به مسائل مختلفي بازمي‌گردد. امّا آنچه در مورد اين گونه روايتگري خاطرات، حساسيت خواننده را بيشتر برمي‌انگيزد بي‌توجهي كامل آقاي نراقي به وعده‌اي است كه در مقدمه كتاب مي‌دهد: «در هر دو بخش اين كتاب، يعني كاخ و زندان كوشش نموده‌ام تا همچون يك وقايع‌نگار عمل كنم و بدون هيچ پيش‌داوري با صداقت تمام، آنچه را كه بود تعريف نمايم.»(ص15) اولين نكته‌اي كه در اين زمينه نظر خواننده را به خود جلب مي‌كند ناموزوني حجم مطالب ارائه شده در كتاب با موضوعات جلسات طولاني و چند ساعته آقاي نراقي با شاه است، به طوري كه عدم مطابقت حجم مطالب ارائه شده در كتاب با گفتگوهاي طولاني‌مدت صورت گرفته با شاه، حتي بر آقاي نراقي نيز پوشيده نمانده است و لذا وي در لابلاي شرح اين گفتگوها، توضيحاتي را نيز جاي داده كه علاوه بر مخدوش ساختن شيوه و سبك وقايع‌نگاري، اين ذهنيت را دامن مي‌زند كه نويسنده به قصد پر كردن جاي خالي مطالب حذف شده به چنين اقدامي مبادرت نموده است. اين احتمال زماني تقويت مي‌شود كه آقاي نراقي در بخش دوم كتاب خود به موردي از گفتگوهايش با شاه اشاره دارد كه در بخش اول يافت نمي‌شود. وي در مورد عوامل مؤثر در دومين دستگيري خود (هنگام تلاش براي خروج از كشور به منطور چاپ دستنوشته‌هاي تهيه شده از ديدارهايش با شاه) مي‌گويد: «بعدها به كم و كيف قضيه پي بردم. وزير خارجه سابق دولت بازرگان، ابراهيم يزدي، كه ديگر در دولت عضويت نداشت، ولي روابطش را با انقلابيون مسلمان كماكان حفظ كرده بود، مي‌ترسيد تا مبادا من در كتابم، سخناني از شاه را كه درباره او گفته است، نقل كنم و احتمالاً از بستگي تنگاتنگش با محافل آمريكايي حرفي به ميان آورم. يزدي كه رقيب سرسختي براي بني‌صدر به حساب مي‌آمد، شايد فكر مي‌كرد من مي‌توانم در زمينه بين‌المللي به بني‌صدر كمك كنم تا او موفق شود قضيه گروگانهاي آمريكايي را حل كند، لذا عامل اصلي بازداشت من او بود.»(ص270) طبعاً زماني كه خواننده مطالب مورد اشاره در مورد آقاي ابراهيم يزدي را در گفتگوهاي درج شده آقاي نراقي با شاه نمي‌يابد، به اين جمع‌بندي مي‌رسد كه نويسنده در فصل نخست آگاهانه مطالبي را حذف كرده است. البته دقت نظر آقاي نراقي براي پرهيز از دادن اطلاعاتي از اين دست و احتمالاً منحصر به فرد، به اين موضوع خلاصه نمي‌شود بلكه وي تلاش بسياري كرده تا حتي‌الامكان از كسي نامي برده نشود. براي نمونه، آنجا كه از ملاقات مشاور آقاي بني‌صدر با خود در زندان ياد مي‌كند هرگز حاضر نيست نام و هويت وي را فاش سازد: «فقط در روز چهارم بود كه مرا به دفتر رئيس بيمارستان بردند، در آنجا با يكي از دستياران بني‌صدر در وزارت اقتصاد و دارايي، روبرو شدم. به فوريت او را شناختم، زيرا رئيسش، از وقتي كه به آن سمت منصوب شده بود، او را مدام به نزدم مي‌فرستاد. من اطلاعاتي به او مي‌دادم... به هرحال در حضور پاسداري كه در آنجا بود، خيلي دوستانه به دستيار بني‌صدر نزديك شدم، اما برخورد سردي از خود نشان داد... در اين لحظه پاسدار از دفتر خارج شد و ما چند لحظه تنها مانديم. او از اين فرصت استفاده كرد و سريعاً در گوش من گفت: «دستنوشته‌هاي شما در فرودگاه چه شدند؟» وقتي به او گفتم كه آنها در چمدانهايم بودند و در محل بار هواپيما به پاريس برده شده‌اند آسوده شد و نفس راحتي كشيد.»(صص269ـ268)البته آقاي نراقي قبل از اين شرح مبسوطي از تلاشهاي خود براي خارج كردن اين يادداشتها از كشور بيان داشته است: «نامه‌اي به بازرگان نوشتم و در آن عنوان كردم كه مي‌خواهم جريان ملاقاتهايم با شاه را كه طبيعتاً مي‌توانست نكات تاريكي از رژيم ساقط را روشن نمايد منتشر كنم. ضمناً متذكر شدم كه خيال ندارم ايران را ترك كنم... صرفاً خودم مي‌خواهم چند ماهي به پاريس بروم... پس از استعفاي دولت بازرگان، بني‌صدر شخصاً مسئوليت چندين وزارتخانه ازجمله وزارت امورخارجه را عهده‌دار گرديد. او كه در آن موقع از نزديكان امام و از اعضاي بانفوذ شوراي انقلاب بود توانست ضامن شود تا من گذرنامه‌ام را بگيرم... در تاريخ 30 دسامبر 1979 (9 دي 1358) به فرودگاه رفتم و بارهايم را كه يادداشتهاي مربوط به شاه هم در آنها بود، تحويل دادم. موقعي كه مي‌خواستم از بازرسي مربوط عبور كنم، ناگهان مرد جواني در برابرم ظاهر شد و گذرنامه‌ام را خواست... با هم به دفتر نمايندگي دادگاه انقلاب، مستقر در فرودگاه مهرآباد، رفتيم به فوريت دريافتم كه موضوع يك بازداشت در كار است.»(صص 263ـ262)اما اگر يادداشتهاي آقاي نراقي در مورد ملاقاتهايش با شاه صرفاً همان باشد كه در بخش اول كتاب حاضر به چاپ رسيده، نه تنها نگراني وي از دسترسي نيروهاي امنيتي به آن بي‌مورد به نظر مي‌رسد، بلكه اضطراب و تشويش تيم آقاي بني‌صدر در اين زمينه به طريق اولي غيرمنطقي مي‌نمايد. به عبارت ديگر، آنچه در اين خاطرات به عنوان متن تحريف نشده و كامل! گفتگوهاي آقاي نراقي با شاه آمده نه تنها دليلي براي نگراني باقي نمي‌گذارد، بلكه با توجه به سوابق مبهم آقاي نراقي در دوران حاكميت رژيم پهلوي بر ايران (به تعبير خود ايشان)، برگ برنده‌اي نيز براي وي محسوب مي‌شود: «البته كساني كه مرا متهم مي‌ساختند چندان گناهي هم نداشتند، زيرا، موقعيت خاص من (در رژيم پهلوي) به نحوي بود كه اگر دچار سوءظن نمي‌شدند، حداقل با نوعي ابهام و سردرگمي روبرو مي‌گشتند.»(ص261)بنابراين خواننده متحير مي‌ماند كه از چه رو يكي از مشاوران بني‌صدر به صورت پوششي با آقاي نراقي در زندان تماس مي‌گيرد و پس از اطلاع از خروج يادداشتهاي وي از كشور نفس راحتي مي‌كشد؟ اصولاً نگراني آقاي بني‌صدر و اطرافيانش چه دليلي مي‌توانست داشته باشد؟ چرا آقاي نراقي نامي از دستيار بني‌صدر نمي‌برد؟ ارتباطات مزبور و نگرانيهاي مشترك در چه زمينه‌هايي بوده است؟ و سؤالات متعدد ديگري كه متأسفانه نويسنده كتاب ترجيح مي‌دهد ذهن خواننده را نسبت به آنها در ابهام باقي گذارد. اما با وجود چنين فضاي مبهمي، دو مطلب بر خواننده كاملاً محرز مي‌شود. نخست چاپ گزينشي مذاكرات با شاه و عدم پايبندي آقاي نراقي به وعده خويش و دوم آنكه علي‌رغم همه دقتها در نگارش مطالب و افزودن توضيحاتي به منظور ارائه چهره‌اي منتقد از آقاي نراقي، در اين كتاب دستكم بخشي از تلاشهاي وي براي حفظ رژيم سلطنتي مشخص شده است. به عبارت ديگر، خواننده به خوبي درمي‌يابد كه او تا آخرين روزهاي قبل از سقوط محمدرضا پهلوي مي‌كوشد  اقداماتي را كه با هدف فريب ملت دنبال مي‌شد، تقويت كند، كما اينكه در اوج اظهار تنفر همه آحاد ملت از كسي كه بيگانگان را بر تمامي اركان اين سرزمين مسلط ساخته و تظاهرات عاشورا و تاسوعاي مردم ايران در سراسر كشور اين واقعيت را حتي براي غفلت‌زده‌ترين افراد نيز بخوبي روشن كرده بود، آقاي نراقي در كاخ شاه ضمن داشتن علقه زياد يه وي به دنبال ارائه پيشنهاداتي به منظور باقي ماندن محمدرضا در قدرت يا تداوم حكومت پهلوي‌ها بود: «از اينكه بخلاف ميل خود، شاهد سقوط قدرتي عظيم بودم احساس ناراحتي مي‌كردم.»(ص179)، «او(شاه)در واقع انسان محجوبي بود و همين موجب فاصله گرفتنش از مردم و سرد نشان دادن او شده بود. ملت به اين واقف نبودند و او را آدمي پرافاده و بي‌اعتنا مي‌پنداشتند، در حالي كه او در زندگي خصوصي نه از سادگي و صميميت بي‌بهره بود و نه از نوعي گرمي و خوش‌قلبي.»(ص64)همچنين آقاي احسان نراقي آخرين ملاقات خود با شاه را با تفألي از حافظ به پايان مي‌برد كه جاي بحث بسيار دارد: «به منظور آرامش بخشيدن به او، گفتم: در طول شصت سال، هر بار ايران در موقعيت نامشخصي قرار مي‌گرفت، پدرم تفألي به شاعر بزرگمان حافظ مي‌زد. اين بار هم با نيتي درباره بحران فعلي و سرنوشت اعليحضرت، ديوان او را گشودم. شاه متفكرانه پرسيد: خوب حافظ چه گفت؟ با حالتي مزاح‌آلود جواب دادم: با توجه به اينكه اعليحضرت چندان علاقه‌اي به شعر ندارند، بدون ترديد، ارجح آنست كه شعر را مستقيماً به شهبانو بدهم. اما شمه‌اي از آن را براي شما مي‌گويم؛ در برابر سختي دوران بهتر است كه انسان كنار بنشيند، چراكه پس از ختم غائله‌ها و شّر و شور دنيا، آنچه باقي مي‌ماند صرفاً خوبي‌هايي است كه صورت گرفته‌اند.شاه در حالي كه آشكارا آرامتر و راضي به نظر مي‌رسيد، سرش را دوبار تكان داد و گفت: خوب است، تسلي‌بخش است...ـ اعليحضرت با آرزوي سفري خوش، اجازه مرخصي مي‌خواهم.ـ بسيار خوب! به اميد ديدار... چون اميدوارم كه باز هم همديگر را ببينيم.ـ من هم اميدوارم، اعليحضرت.از جاي برخاستم تا خارج شوم، اين بار برخلاف هميشه شاه تا در دفترش مرا همراهي كرد. وقتي كه دستم را فشرد، كاملاً احساس نمودم كه بيش از حد معمول آن را در دستهاي خود نگهداشت. سپس به گونه‌اي بي‌سابقه به چشمهايم نگريست؛ در چشمهايش، برقي حاكي از احساس ديدم، نگاهي آكنده از حس قدرشناسي، تأسف و پشيماني، گويي كه مي‌خواست بگويد: چرا زودتر به نزدم نيامديد، يعني زماني كه بيش از هر موقع ديگر نياز داشتم تا كسي مرا نسبت به واقعيات آگاه سازد؟»(ص249)آقاي نراقي به بهانه تفألي مجهول و بلكه مجعول، انقلاب را غائله‌اي مي‌خواند كه فرو خواهد نشست و آنچه جاودانه خواهد ماند «خوبي‌هايي است كه صورت گرفته‌اند»! البته اگر آقاي نراقي در همه جاي كتاب در همين كسوت ظاهر مي‌شد جاي هيچ‌‌گونه بحثي وجود نداشت زيرا به واقع هماني بود كه از فردي چون وي انتظار مي‌رفت. مشكل زماني بروز مي‌كند كه ايشان به تناقض‌گوييهاي بسيار مي‌افتد و در بخشهاي مختلف كتاب به گونه‌هاي متفاوت موضعگيري مي‌كند. اين تناقضات در مطالب آقاي نراقي، ما را بي‌نياز از آن مي‌سازد كه براي نقض ادعاي «محجوب بودن، خوش‌قلبي و صميميت» شاه به ذكر روايات ساير نزديكان دربار در مورد خودخواهي غيرقابل تصور محمدرضا و هيچ پنداشتن ملت ايران از سوي او، بپردازيم. تنها چند جمله از عبارات خود آقاي نراقي در اين باره، مي‌تواند روشنگر واقعيات بسياري باشد: «رژيمي كه در آن آزادي بسيار محدود است مأموران اطلاعاتي نيز خودشان تحت همان فراگردهاي وحشت و خودسانسوري قرار دارند كه سايرين از آنها رنج مي‌برند. دوم طرز رفتار رئيس خودكامه حكومت با خودستايي در طول سالها، موجب مي‌گردد كه سازمانهاي اطلاعاتي صرفاً روياهاي او را مورد نظر قرار دهند.»(ص322)«قبول پيشنهاد صديقي و ماندن در كشور نياز به دگرگوني شديد رواني داشت كه براي گناه خودبزرگ‌بيني كه او ساليان دراز مرتكب شده بود، جنبه نوعي مجازات و پس دادن تقاص پيدا مي‌كرد...»(ص236)«آمريكاييان حتي شاه را ترغيب مي‌نمودند، تا براي افزودن به جلال و شكوه قدرتش، ايده‌آليسم فردي‌اش و همچنين خصلت يگانه بودنش، از آنها استفاده كند، چرا كه او براي حفظ سروري و پادشاهي، بشدت نيازمندشان بود.»(ص246)بنابراين چنين ديكتاتوري را چگونه مي‌توان از گناههايي كه دستكم خود و نزديكانش مرتكب مي‌شدند و مردم با علم بر آن دست به قيام سراسري زدند، مبرا ساخت.براستي آقاي نراقي كه به صراحت معترف است تمام كشور به دليل عملكرد پهلوي‌ها و وابسته ساختن كشور به آمريكا از سلطنت روي گردانيده بود، «اين تمام كشور است كه از سلطنت روي گردانيده و به طور آشتي‌ناپذيري رابطه‌هايش را با آن گسسته است.(ص24)، چگونه در مقام دفاع از عملكرد شاه، همه ملت ايران را بي‌اطلاع از خوبيهايي كه صورت گرفته! عنوان و چنين ابراز عقيده مي‌كند كه براي روشن شدن اين خدمات بايد غائله قيام ملت در برابر رژيم سلطنتي فروكش كند. در واقع خواننده كتاب در ميان همين تناقضات است كه آقاي نراقي را بخوبي مي‌شناسد. البته اين نكته نيز از نظر خواننده دور نمي‌ماند كه انتقادات مطرح شده در اين كتاب عمدتاً متوجه اطرافيان محمدرضا پهلوي است در حالي كه او خود منشأ فساد در سيستم بود. براي نمونه آقاي نراقي به رشد شديد ميزان خريد تسليحات ايران از آمريكا مي‌پردازد اما هرگز اشاره‌اي به اين واقعيت ندارد كه خريد تسليحات برخلاف عرف معمول، در اختيار كارشناسان بخشهاي مختلف ارتش نبود بلكه شاه همه امور خريدهاي چند ميليارد دلاري را در خارج از نيروهاي مسلح پي مي‌گرفت و شخصاً از فساد مالي ميلياردي ناشي از دلالي در اين زمينه بهره‌مند مي‌شد.نكته جالب اينكه آقاي نراقي مدعي مي‌شود چنانچه محمدرضا پهلوي زودتر به افرادي چون وي روي مي‌آورد چنين سرنوشتي برايش رقم نمي‌خورد. اين يك ادعاي كاملاً خلاف واقع است. دستكم بنا به اظهارات صريح آقاي نراقي وي مدت بيست سال مستمراً به كاخ شاه راه داشته و ساعتها با فرح به گفتگو نشسته است.(ص111) بعلاوه، عملكرد آقاي نراقي هرگز نشان از آن نداشته است كه قبل از آغاز جنبش گسترده و فراگير ملت ايران حتي وي به دنبال رفرم در نحوه اداره كشور توسط پهلوي‌ها بوده باشد. تحركات اينچنيني افرادي همچون آقاي نراقي مربوط به آخرين سال عمر سلطه پهلوي‌ها در ايران بود كه نمي‌توان آن را مستقل از تغيير سياستها در آمريكا ارزيابي كرد. هرگز فراموش نخواهد شد كه در سالهاي آغازين دهه پنجاه كه خفقان و شكنجه در ايران در اوج خود قرار داشت و بهترين فرزندان اين ملت بدترين شكنجه‌ها را ـ كه شكنجه‌گران در آمريكا، انگليس و اسرائيل آموزش ديده بودند ـ تحمل مي‌كردند، آقاي نراقي درصدد تطهير عملكرد پهلوي‌ها بود. براي نمونه چندين ملاقات آقاي نراقي با دكتر شريعتي در زندان براي به انفعال كشانيدن وي ـ كه با همكاري ساواك برنامه‌ريزي شده بودـ مسئله‌اي نيست كه نتواند مشخص سازد آقاي نراقي قبل از شكسته شدن رؤياي جزيره ثبات آمريكايي‌ها توسط خيزش ملت ايران، به چه كارهايي مشغول بوده است. در اين ايام نه تنها ايشان حتي دغدغه فساد اطرافيان شاه را نداشت بلكه با همه وجود درصدد متوقف كردن برنامه‌هاي آگاهي‌بخش شخصيتهايي چون دكتر شريعتي بود.مكتوبات و آثار به جا مانده از مرحوم شريعتي اين واقعيت را بر همگان مشخص مي‌كند كه وي دغدغه‌اي جز دعوت جوانان به بازگشت به خويشتن خويش نداشته است. مقابله با تجددطلبي، غربزدگي و بيگانه شدن از فرهنگ خودي، روح فعاليتهاي آگاهي‌بخش شريعتي را تشكيل مي‌داد. اگر آقاي نراقي نيز مدعي است كه او نيز در دوران پهلوي دوم با وابستگي فرهنگي ـ سياسي ايران به آمريكا مخالف بوده است، چرا بايد طي ساعتها مذاكره با شريعتي در زندان تلاش كند تا با بيان «خوبي‌هايي كه صورت گرفته‌اند» اين روشنفكر متعهد را از حركت در مسير آگاهي‌بخشي مردم بازدارد؟ در اينجا لازم است اشاره‌اي داشته باشيم به چند اثر قبل از انقلاب آقاي نراقي كه همواره از آنها به عنوان سابقة مثبت ايشان ياد مي‌شود. اما قبل از آن ذكر اين نكته ضروري است كه وابستگي مفرط پهلوي‌ها به آمريكا يك نوع بي‌هويتي مشمئزكننده بر جامعه حاكم ساخته بود. پهلوي اول و دوم به دليل بي‌سوادي (رضاخان قبل از به سلطنت رسيدن خواندن و نوشتن نمي‌دانست، محمدرضا نيز گرچه براي تحصيل به سوئيس اعزام شد، اما هرگز درس نخواند و جز به خوشگذراني به كار ديگري نپرداخت) اصولاً با فرهنگ بيگانه بودند، حتي با فرهنگ ايران باستان. به اعتراف بسياري از افراد نزديك به محمدرضا پهلوي (به عنوان نمونه، پاكروان) وي هرگز كتابي نمي‌خواند حتي در مورد ايران باستان كه سعي مي‌كرد در ضديت با فرهنگ اسلامي به آن فخر بورزد. طبعاً افرادي چون آقاي نراقي رژيم پهلوي را از اين جنبه ضربه‌پذير مي‌دانستند، زيرا در اين اواخر وزرايي بر سركار مي‌آمدند كه نه تنها كمترين پيوندي با فرهنگ مردم نداشتند بلكه اصولاً بيگانه و بي‌اطلاع از فرهنگ اين مرز و بوم ـ قبل و بعد از اسلام ـ بودند، در محافل خصوصي به زبان غربي‌ها سخن مي‌گفتند و به سبك غربي‌ها مي‌خوردند و مي‌پوشيدند. نه اهل شعر بودند و نه اهل ادب فارسي و برخلاف دولتمردان قبل از پهلوي كه در كتابت و سخن گفتن اديب و سخنور بودند و از اين طريق مي‌توانستند با مردم و انديشمندان جامعه پيوند ايجاد كنند، اينان هيچ گونه علاقه‌اي به اين امور از خود نشان نمي‌دادند. براي نمونه در جشنهاي گراميداشت دو هزار و پانصد سال پادشاهي بر ايران كمترين نشاني از هرگونه تعلق ايراني نبود. در اين ميهماني كه تشريفاتي غيرقابل باور و تصور در آن به اجرا درآمد، حتي يك نوع غذاي ايراني عرضه نشد. همه چيز غربي بود. هويت نفي شده ايراني بر همه روابط دولتمردان سايه افكنده بود. لذا برخي بر آن بودند تا اين بيماري بي‌هويتي را نه از طريق مخالفت با دين‌زدايي، بلكه با احياي فرهنگ باستاني مداوا سازند و اين نسخه‌اي بود كه افرادي چون نراقي براي درمان مشكل جدايي روزافزون دولتمردان عصر پهلوي از مردم، مي‌پيچيدند. در حقيقت اقدام آقاي نراقي به انتشار چند كتاب، به نوعي هويت فرهنگي دادن به پهلوي‌ها محسوب مي‌شد كه البته كار چندان ساده‌اي نبود. انتقادات آقاي نراقي به از خودبيگانگي در آن ايام كه در اين آثار منعكس است، در واقع در چارچوب تلاشي محسوب مي‌شود كه از سوي عده‌اي در جهت فرهنگ سازي مستقل از اسلام براي رژيم سلطنتي صورت مي‌گرفت.واقعيت آن است كه آقاي نراقي، چنانكه در بحث فراماسونري به آن خواهيم پرداخت، با اسلام‌زدايي كه در دوره پهلوي موجب گسترش بي‌هويتي شده بود، هيچ گونه مخالفتي نداشته است؛ البته در اين زمينه از يك هنر وي نبايد غافل شد و آن قدرت فوق‌العاده ايشان در تطبيق خود با شرايط است. در واقع، آقاي نراقي عنصري است كه نه تنها كمترين مخالفتي از سوي وي با فساد پهلوي‌ها ـ چه در داخل و چه در خارج از كشورـ در طول سالهاي اختناق به ثبت نرسيده است، بلكه در مسير همكاري گسترده با ساواك، آن هم نه در دوران پاكروان كه برخي او را عنصري كاملاً متفاوت مي‌پندارند و نراقي ابايي از بيان ارتباطاتش با وي ندارد، بلكه در دوران نصيري كه سياه‌ترين دوران حيات اين سازمان مخوف است، به عنوان يك نيروي فكري درصدد به انفعال كشاندن مبارزان برمي‌آمده است و تا آخرين ساعات عمر حكومت پهلوي نيز تلاش او براي حفظ آنان ادامه دارد، امّا در جاهاي مختلف به نوعي سخن مي‌گويد كه هركسي وي را از خود بپندارد. اما قبل از پرداختن به بخش دوم كتاب لازم است به دو نكته در مورد محتواي مذاكرات آقاي نراقي با شاه اشاره كنيم: 1ـ در اين گفتگوها آقاي نراقي بدرستي بسياري از تحليل‌هاي غلط دست‌اندركاران رژيم پهلوي را در مورد انقلاب اسلامي ناشي از تربيت ضدكمونيستي آنان مي‌داند، اما خود در چند فراز تأثيرپذيري خويش را از اين آموزشها به نمايش مي‌گذارد: «اين سؤال اعليحضرت كاملاً بجا است. زيرا مسئله‌اي اساسي را بيان فرموديد كه مسئولين هيچ‌گاه در پي آن نبوده‌اند. تحليل‌گران رژيم متوجه نشده‌اند كه انگيزة چنين جنبشي، اقتصادي نيست و اگرچه ممكن است اين مورد قدري استثنايي جلوه كند، امّا اكثر آنها گرايشهايي ماركسيستي دارند. دليل آن هم اين است كه اعضاي سابق حزب توده (حزب كمونيست ايران) يعني كساني كه اظهار ندامت كرده بودند، در طول سي سال، تمام فضاهاي سياسي و ايدئولوژيك رژيم را در اختيار داشتند. اين افراد كه فن بيان استاليني را براي خود حفظ كرده‌اند، به منظور خوش‌آيند ساواك، به نوعي شما را به جاي استالين قرارداده‌اند و چاپلوسانه از همان زبان استفاده مي‌كردند.»(196)تلاش آقاي نراقي را براي خراب كردن همه مسائل بر سر چند عنصر چپ واخورده جذب شده به دستگاه رژيم پهلوي نمي‌توان جز تأثيرپذيري ايشان از آموزشهاي ضدكمونيستي دانست. البته بايد اعتراف كنيم كه شاه در اين زمينه بسيار صادقانه‌تر بحث را دنبال مي‌كند. وي غفلت خود از مسائل جامعه را ناشي از عوامل مختلف دانسته و مي‌گويد: «ـ استدلال شما را بخوبي درك مي‌كنم، اما بايد اضافه نمايم مشاوران انگليسي ـ آمريكايي ما هم چندان كمكي ننمودند.»(ص196)كمترين شناخت از محمدرضا پهلوي در مورد اين مسئله هيچ گونه ترديدي باقي نمي‌گذارد كه وي به جز خارجيها اصولاً ارزشي براي هيچ كس حتي ايرانيهاي اطراف خود قائل نبود، لذا بلافاصله به نراقي گوشزد مي‌كند كه مشاوران آمريكايي و انگليسي چندان كمكي ننمودند. اين واقعيتي است كه وي صرفاً براي اين قشر اعتبار قائل بود و تنها از آنها حرف‌شنوي داشت. براي نمونه خانم فريده ديبا در خاطرات خود در اين زمينه مي‌گويد: «در اين اواخر (ده سال آخر سلطنت) به حرف هيچ خيرخواه و مصلحي گوش نمي‌كرد، همه را احمق و كودن و خرفت و نادان و بي‌اطلاع و عقب‌افتاده مي‌ديد. طفلك برادرزاده عزيزم رضا (قطبي) كه فردي حاذق و مطلع و دلسوز بود، مرتباً نسبت به دور شدن محمدرضا از واقعيت‌هاي اجتماعي ايران به او هشدار مي‌داد. اما محمدرضا پس از آن كه يكي دو بار عريضه‌هاي رضاي عزيز(قطبي) را ملاحظه كرد، به فرح گفت: «به اين جوجه كمونيست بگوييد مِن‌بعد در امور سياست دخالت نكند!» محمدرضا هركس را كه نمي‌پسنديد، كمونيست يا ديوانه مي‌ناميد. هيچ نداي مخالفي را تحمل نمي‌كرد.» (دخترم فرح، ترجمه الهه رئيس فيروز، انتشارات به‌آفرين، ص332)اين امر جعل آشكار تاريخ خواهد بود اگر ادعا كنيم عناصر واخورده چپ توانسته بودند به محمدرضا پهلوي نزديك شوند. آنان صرفاً توانسته بودند در سالهاي آخر عمر سلطنت در ايران به دفتر فرح ديبا راه يابند و اين در حالي بود كه عمده اطرافيان شاه را عوامل بومي آمريكايي و انگليسي تشكيل مي‌دادند. افرادي چون هويدا، علم، شريف‌امامي، نصيري و ... بيشترين نقش را در ترويج پديده شوم چاپلوسي و چاكرمابي در دربار داشتند. اينان كه ذلت‌بارترين رفتارهاي تملق‌آميز را حتي نسبت به افراد خردسال خانواده پهلوي از خود بروز مي‌دادند در برابر سياستهاي آمريكايي‌ها و مستشاران آنها در ايران هيچ‌گونه اراده‌اي از خود نداشتند. اين كه آقاي نراقي علي‌رغم واقف بودن به روابط حاكم بر آن دوران كه شاه نيز در پاسخ به ادعاي ايشان صراحتاً به آن اشاره دارد، نقش مشاوران آمريكايي و انگليسي و نزديك به 50 هزار مستشار مستقر در ايران و مسلط بر همه امور جامعه را ناديده مي‌گيرد و مي‌خواهد تمام ضعفها را متوجه چپ‌هاي توبه كرده و جذب شده به مراكزي چون راديو وتلويزيون، روزنامه كيهان و... نمايد، قابل مطالعه است. هرچند انگيزه ايشان در تبرئه حاميان خارجي (غربي) شاه و چهره‌هاي بارز دربار (به عنوان عوامل بومي غربي) مقوله‌اي نيست كه بدون تحقيق نيز براي خواننده كتاب قابل درك نباشد.نكته ديگري كه در اين ملاقاتها قابل تأمل مي‌نمايد، بحث‌هاي متعدد حول پيشنهادات ارائه شده به شاه براي خروج از بن‌بست سياسي است. آقاي نراقي در اين مذاكرات بعضاً در كسوت حامي طرحهاي آمريكايي‌ ظاهر مي‌شود و تلاش مي‌كند ضرورت اجراي آنها را يادآور شود و گاهي نيز خود طرحهايي را براي فرونشانيدن قيام سراسري ملت ايران عليه حكومت دست‌نشانده پهلوي‌ به شاه عرضه مي‌دارد. در مورد طرحهايي چون فعال ساختن مليون و بكارگيري آنها در اداره كشور به عنوان يكي از برنامه‌هاي كلان آمريكا كه البته فعاليتهاي سفارت آن كشور در تهران در آن ايام نيز عمدتاً حول آن متمركز بود، خاطراتي از سوي نيروهاي درگير جبهه ملي در اين زمينه منتشر شده و مشروح فعل و انفعالات را حول اين چرخش واشنگتن منعكس ساخته‌اند. از اين رو دليلي براي پرداختن به آنها نمي‌بينيم بويژه آنكه در فضاي خارج از دربار آقاي نراقي نقش چنداني در اين زمينه ايفا نمي‌كند و رابطين اين پيوندها افراد ديگري‌ هستند كه در هر دو سو داراي حداقل اعتبار بوده‌اند. اما توجه به يكي از پيشنهاداتي كه حاصل تراوشات ذهني خود آقاي نراقي بوده است، خالي از لطف نخواهد بود: «...اعليحضرت تصميم بگيرند تا دو كاخ خود را وقف امور عام‌المنفعه نمايند و به همراه شهبانو و فرزندانشان در خانه‌اي ساده و معمولي سكني گزينند، درست مثل كاري كه جمال‌عبدالناصر در مصر نمود.ـ يعني شما مي‌خواهيد من و خانواده‌ام تظاهر به فقير بودن كنيم؟ آيا ما را متهم به ريا و مردم فريبي نمي‌كنند؟ ـ به هيچ‌وجه، اتفاقاً بسيار مناسب است كه شما به عنوان مثالي براي طبقه حاكم درآييد. طبقه‌اي كه بسيار پرنخوت و ولخرج است و مردم را به هيچ مي‌انگارد؟»(ص40)اين پيشنهاد آقاي نراقي كه با پاسخ منطقي شاه مواجه مي‌شود، با چه شناختي از جامعه ايران و وضعيت خانواده پهلوي ارائه شده است؟ آيا آقاي نراقي ملت ايران را برخوردار از فهم و درك بسيار نازلي پنداشته بود كه تصور مي‌نمود اگر شاه دو كاخ مشهور تهران خود را به امور عام‌المنفعه اختصاص دهد مردم به يكباره تصورشان نسبت به محمدرضا پهلوي تغيير خواهد كرد؟ مگر ملت ايران از ساير كاخهاي شاه در نقاط مختلف كشور(شمال، جنوب) و كشورهاي غربي(سوئيس، انگليس و...) بي‌اطلاع بودند و از نقدينگي نجومي شاه كه عمدتاً در بانكهاي خارجي نگهداري مي‌شد خبري نداشتند؟ در ثاني مگر شاه در رأس طبقه پرنخوت و ولخرج كه مردم را به هيچ مي‌انگاشتند نبود؟ آيا اساساً شاه كه براي اقامت چند روزه‌اش در طول سال در يكي از نقاط خوش آب و هواي داخلي و خارجي ميليونها دلار هزينه كاخهاي افسانه‌اي خود را بر ملت ايران تحميل مي‌كرد، قادر بود به عنوان يك چهره انقلابي درآيد و تبديل به الگوي اصلاح‌گري براي اين طبقه پرنخوت شود؟ چگونه آقاي نراقي تصور مي‌كرده است صرفاً با پيشنهاد يك اقدام عوامفريبانه قادر خواهد بود خروش ملت ايران را عليه يك حكومت دست‌نشانده خاموش سازد؟ البته اين گونه پيشنهادات، شناخت خوبي از آقاي نراقي در نزد خوانندگان خاطرات وي ايجاد خواهدكرد.قبل از مرور مباحث مطرح شده در بخش دوم كتاب كه نسبت به موضعگيريهاي اتخاذ شده در بخش اول، جديد يا مكمل يا متعارضند، يادآوري اين نكته ضروري است كه مجموعه نظرات و تحليلهاي آقاي نراقي در كل كتاب به گونه‌اي است كه خواننده نتواند از حد احتمالات نسبت به وي فراتر رود زيرا گوينده در يكجا خود را همراه با خيزش مردم ـ كه منجر به سرنگوني رژيم پهلوي شدـ معرفي مي‌كند و در جايي ديگر همچون يك عنصر دلسوز براي شاه ـ كه نحوه سركوب سنجيده‌تر قيام ملت را به وي مي‌آموزدـ ظاهر مي‌شود: «مسئله صرفاً در اختيار داشتن سپر و سلاحهاي مخصوص جهت رويارويي با تظاهركنندگان نيست، بلكه دادن آموزش‌هاي انساني و مدني به ارتش مطرح است» (ص160)در نهايت نيز آقاي نراقي به زعم خويش متناقض بودن عملكردش را با ادعاي همراهي با قيام مردم ايران براي پايان دادن به استبداد و وابستگي، با اين جمله حل مي‌كند: «البته خود من هيچ‌گاه راه انقلابيون را نرفته بودم بلكه برعكس به طور ناموفقي هميشه برآن بودم تا قانون اساسي سال 1285 حفظ گردد منتهي اين را هم بگويم كه از اقدامات سرخورده نشدم زيرا دقيقاً مي‌دانستم كه اين شاه و دارودسته‌اش بودند كه قانون را زير پا گذاردند...» (ص448) با اين جمله مبهم كه هم طرفداري از مشروطه سلطنتي از آن ايفاد مي‌شود، هم مخالفت با شاه، هم انقلابي نبودن و هم عنصر مقاوم و پايدار در دفاع از قانون و... آقاي نراقي قادر خواهد بود با همه گرايشهاي سياسي بجوشد. اگر كسي از او سؤال كند چرا تا آخرين لحظه در حفظ حكومت پهلوي كوشيده است خواهد گفت، من در چارچوب قانون اساسي سال 1285 از وي دفاع كردم. اگر بر وي خرده گيرند چرا در برابر جنايتها و تباهي‌ها لب به سخن نگشوده است خواهد گفت من به قانون‌شكنيهاي شاه و دارودسته‌اش منتقدم و به آن اذعان مي‌كنم، اما عنصر انقلابي نبودم كه با وي به مبارزه بپردازم. اگر در خلوت وابستگان به غرب و طرفداران سنتي آنها در ايران درآيد خواهد گفت من هر اقدامي را براي حفظ شاه انجام دادم و از هيچ‌گونه تلاشي در اين زمينه دريغ نورزيدم، اما چه كنم كه در اين اقدامات ناموفق بودم. همين پيچيدگي در سخن گفتن و اتخاذ مواضع چند وجهي دقيقاً مؤيد اين مطلب است كه آقاي نراقي را مي‌بايست فراتر از اين مسائل ديد. در بخش دوم كتاب زماني كه آقاي نراقي در ارتباط با فراماسونري در ايران سخن مي‌گويد، نوع تبيين اين تشكيلات مخفي و پيچيده مرتبط با قواي بيگانه مسلط بر ايران ـ كه در واقع جايگاه سياسي تعيين كننده‌اي مافوق دربار، ساواك و… داشت ـ ضرورت نگاهي دقيقتر بر مطالب ايشان را خاطرنشان مي‌سازد: «تعداد زيادي از سياستمداران روشنفكر ايراني كه يا از اعضاي لژهاي ماسون بودند و يا تحت تأثير آن قرار داشتند نقش عمده‌اي در مبارزه عليه استبداد و خصوصاً در انقلاب سال 1285 (مشروطيت) ايفا كردند و مبارزه آنها به ايجاد رژيمي سلطنتي با توجه به مفاد قانون اساسي منجر شد. در دوراني كه ماسون‌ها، قهرمانان فكر، پيشرفت و طرفدار حكومت پارلماني شناخته مي‌شدند، فراماسون‌هاي ايران، با عنوان غيرمذهبي كردن دستگاه دولت، تقريباً موفق شدند تا قدرت فراگير مذهبيون، خصوصاً در زمينه قضاوت و آموزش را از بين ببرند، به همين دليل بود كه روحانيون، كينه شديدي از آنها به دل گرفتند.» (ص353)آقاي نراقي در ادامه بحث خود در اين زمينه تنها ايرادي كه از جريان فراماسونري مي‌گيرد اين است كه شاه با دخالت خود در اين سازمان مخفي، روند دمكراتيك آن را مخدوش كرده و اعضايش را در خدمت رژيم خودكامه قرار داد. البته اين ايراد نيز علي‌الظاهر متوجه فراماسونها نيست بلكه شاه آنان را به مسيري ناخواسته كشانيده است: «تصميم شاه به انتصاب تحميلي شريف‌امامي يعني مرد مورد اعتماد خويش به سمت استاد اعظم ماسون‌هاي ايران، ضربه سختي به اصول اساسي فراماسونري وارد ساخت، زيرا اين انتخاب كه از بالا صورت گرفت مخالف جريان آزاد انتخابات، براساس موازين و مقررات فراماسون‌ها شناخته مي‌شد. به اين ترتيب، فراماسونري در ايران، طي دوره دوم سلطنت شاه (1357ـ1332) كاملاً خود را در اختيار او قرار داد و در مقابل، اين امكان را به دست آورد تا بتواند كليه مشاغل كليدي را در دست گيرد... 3000 ماسون جديد هم كه مطابق با اصول اساسي فراماسونري همه چيز را در رمز و راز حفظ مي‌كردند، به صورت خدمتگذاران مطمئن و فرمانبردار رژيم خودكامه‌اي درآمدند كه به دنبال تكنوكراتهائي بدون كنجكاوي و خادم مي‌گشت. مذهبيون مسلمان، به محض آنكه در سال 1357، به قدرت رسيدند، برآن شدند تا بدون معطلي حساب خود را با اين ماسون‌هائي كه از اوائل قرن، تحت عنوان «پيشرفت»، در غيرمذهبي ساختن دولت، با يكديگر رقابت مي‌كردند، تسويه نمايند... روحانيون انقلابي پس از آنكه بيش از نيم قرن، توسط نوعي روشنفكري غرب‌گرايانه كه به وسيله فراماسون‌ها اعمال مي‌گرديد، خود را اسير و سرخورده احساس كرده بودند، متوجه شدند فرصت مناسب جهت گرفتار كردن آنها فرا رسيده و (اكنون) بهترين موقع جهت بركنار ساختنشان از هر نوع فعاليت دولتي است. البته در جو حاكم آن زمان، اين به اصطلاح تجاوز به حقوق بشر، نتوانست اعتراضي را موجب شود زيرا سوءظن‌هاي سياسي به فراماسون‌ها و فعاليتهاي اسرارآميز آنها به حدي بود كه مدافعان غيرماسونشان نمي‌توانستند كاري صورت دهند» (صص5-354) تلاش آقاي نراقي براي تطهير كارنامه فراماسونري در ايران با هر انگيزه‌اي صورت گرفته باشد در واقع تطهير كشورهاي مسلط بر ايران در دوران پهلوي اول و دوم يعني انگليس و آمريكا است چراكه تشكيلات فراماسونري به عنوان يك تشكيلات مخفي، منويات اين دولتها را از طريق مكانيزمهاي معمول تحقق مي‌بخشيد بدون اينكه ردپاي بيگانگان آشكار شود. اما به اين ادعاهاي آقاي نراقي در مورد فراماسونري از دو منظر مي‌توان نگريست: 1ـ تأمل در تاريخچه تشكيلات فراماسونري در ايران 2ـ نقش شاه بعد از كودتاي آمريكا در ايران در اين تشكيلات. تاريخچه فراماسونري در ايران: به منظور روشن شدن اين موضوع كه آيا حساسيت نسبت به فراماسونري صرفاً مربوط به بعد از انقلاب است يا خير؟ تاريخچه اين تشكيلات مخفي را به نقل از اثر تحقيقي آقاي اسماعيل رائين كه در سال 1346 به چاپ رسيده است، مرور مي‌كنيم: «فراماسونري كه انگليسها از 350 سال قبل آن را با كلمات دلپذير آزادي، برادري، برابري و نوعدوستي رواج دادند، از قرن هجدهم به بعد به بزرگترين وسيله استعمار ملتها تبديل شد... با كوشش مداوم عمّال سياست استعماري كه اكثراً فراماسون بودند قسمتهايي از ايران نيز از دست رفت. فراماسونهايي كه در نقش عاملين استعمار ظاهر شدند، اساس مليت‌ ما را برهم زدند، افتخارات ملي را مسخره كردند و بكرات بيگانه‌پرستي را جايگزين وطن‌پرستي ساختند.» (فراموشخانه و فراماسونري در ايران نوشته اسماعيل رائين، جلد اول، ص11)«معاهده ننگيني در هفتم رجب سال 1273 امضاء شد و ايرانيان، افغانستان را يكسره به دولت انگليس بخشيدند! انگليسيها براي آنكه هميشه دولت و دربار قاجار را در دست داشته باشند، بعد از قتل اميركبير حتي‌الامكان سعي داشتند صدراعظمهاي دست نشانده خويش را روي كار بياورند. اين صدراعظمها، نخست از راه گرفتن رشوه و برقراري «مقرري» تحت نفوذ قرار مي‌گرفتند ولي انگليسي‌ها براي آنكه آنان را تا پايان عهد (عمر) انگلوفيل نگاهدارند و هيچگاه به خيال استقلال فكري، وطن‌پرستي و ناسيوناليستي نيافتند به لطايف‌الحيل همگي را وارد سازمان جهان وطني فراماسون مي‌نمودند. در اين فرقه، براي اجراي نظريات معمار اعظم، اصولي نظير اطاعت محض، حفظ اسرار و غيره رعايت مي‌شد كه آنان را وادار به اطاعت بي‌چون و چرا از اوامر صادره مي‌كرد. اگر نظر كوتاهي به تاريخ يكصدوپنجاه ساله اخير ايران بيفكنيم، خواهيم ديد كه در دوران تسلط اجانب در ايران چند صدراعظم كشور ما كه فراماسون نبودند يا كشته و يا مقتول شدند، و يا پس از مدت كوتاهي خانه‌نشين و معزول گرديدند. ميرزا آقاخان نوري، ميرزاحسينخان سپهسالار، ميرزاعلي‌اصغرخان امين‌السلطان و ميرزاحسنخان مشيرالدوله از جمله اولين كساني بودند كه با كمك مستقيم انگليسي‌ها و حمايت علني آنان به منصب صدارت ايران رسيدند و قبل از همه به حلقه برادران ماسون درآمدند» (همان منبع، ص21)«گراند ماستر، لژ فراماسني انگلستان در ايران بزرگترين فاجعه را براي مردم و استقلال مملكت ما بوجود آورد و با اعزام ماژر دارسي به قفقاز و راهنمايي قشون روس سبب شكست قواي عباس‌ميرزا و از دست رفتن شهرهاي قفقاز گرديد. اعمال اولين رئيس لژ فراماسني در ايران و بخصوص خيانتهايي كه ميرزاابوالحسن‌خان ايلچي دومين فراماسون ايران مرتكب شد، سبب گرديد كه مردم و افكار عمومي همواره اعمال و كردار اعضاء لژها و محافل ماسوني را مخرب و مضر به حال مملكت بدانند.» (همان منبع، ص28)در مورد انگيزه‌هاي مشاركت تشكلهاي مخفي فراماسونري در مبارزات مردم عليه استبداد شاهان قاجار بحث فراوان است كه در اين مختصر امكان پرداختن مبسوط به آن نيست، اما از آنجا كه آقاي نراقي اعضاي آنها را «قهرمانان فكر، پيشرفت و طرفدار حكومت پارلماني» مي‌خواند ذكر فرازهايي از تحقيق آقاي اسماعيل رائين را در اين ارتباط كافي مي‌پنداريم: «فراموشخانه ملكم، مجمع آدميت و جامع آدميت سه سازمان سياسي بودند كه آرمانها و افكار جوانان و تحصيلكرده‌هاي سرگردان و ظلم كشيده را رهبري مي‌نمودند. اما در اينكه گردانندگان سازمانهاي ياد شده راهي را كه در پيش داشتند درست مي‌رفتند يا نه جاي بحث و تأمل است زيرا كه آنان گاه خادمان اجانب مي‌بودند و گاه بندگان سيم و زر و بيشتر اوقات نيز در بيداري افكار و نشر عقايد سياسي جديد و ترويج تمدن اروپايي مي‌كوشيدند» (فراموشخانه و فراماسونري در ايران نوشته اسماعيل رائين، ج اول، ص 632)اما در مورد انگيزه انگليسي‌ها براي مقابله با استبداد محمدعلي شاه، نويسنده همين اثر مي‌افزايد: «عناد انگليسي‌ها با محمدعليشاه منحصراً با منابع سياسي آنها بستگي داشت يعني در واقع انعكاس رويه روس‌مآبانه شاه و دربارش بود، در تعيين جهت سياست دول بزرگ منافع خاص آنها بر تمام عوامل و ملاحظات ديگر حكومت مي‌كند، و در منطق خشك سياسي جز اين نمي‌توان انتظار داشت. دولتها هرچند جابر و ستمگر و فاسد و بدخواه ملت باشند چنانكه منافع ممالك بزرگ را مرعي دارند، از جانب آنها ايمن خواهند بود و نسبت به كردار پليدشان عكس‌العملي بروز نخواهد كرد، ولي همان دولتها حتي اگر صميمانه داعيه آزاديخواهي داشته باشند هرگاه دولتهاي بزرگ را زير پا گذارند مورد بي‌مهري آنان قرار مي‌گيرند.» (همان منبع، ص 660)آنچه در تاريخ به ثبت رسيده نيز گواه اين واقعيت است كه دولت انگليس به كمك عوامل فراماسون بومي خود توانست در انقلاب ضداستبدادي 1285 انحراف اساسي ايجاد كند. اين انحراف ممكن نشد جز از طريق  يكسري اقدامات گوناگون كه از كشانيدن مردم به سفارت انگليس براي پلوخوري به بهانه تحصن تا ترور شخصيت‌هاي مستقل و آگاه را در برمي‌گرفت. بنابراين شخصيتهايي كه حاضر نبودند مردم را از چاله استبداد به چاه ويل استعمار و سلطه بيگانگان بكشانند و در واقع سعادت مردم را در استقلال و رفع هرگونه استبداد مي‌دانستند، حذف فيزيكي شدند تا عرصه براي عناصر فراماسون وابسته به انگليس كاملاً هموار شود. قهرماناني! چون حسين علاء و حسن تقي‌زاده زماني كه در هيئت كارگزاران اصلي استبداد رضاخاني ظاهر شدند، نتيجه فعاليتهاي مخفي فراماسونها در جريان انقلاب مشروطيت بر مردم ايران كاملاً روشن شد. بنابراين كينه و نفرت ملت ايران از عوامل مخفي بيگانه به دليل انحرافي بود كه آنها در انقلاب 1285 ايجاد كردند و متعاقب آن دولت انگليس را بر همه سرنوشت كشور مسلط ساختند. البته اين وابستگي در همه ابعاد ممكن نشد مگر از طريق مقابله با فرهنگ اسلامي كه بحق حافظ هويت مستقل ايراني بود.امروز كه آقاي نراقي از نقش عمده عوامل فراماسون در مبارزه عليه استبداد سخن مي‌گويد، واقعيتهاي تاريخي را پيش رو داريم و مي‌دانيم كه چگونه اين عناصر مجدداً علاوه بر اينكه استبداد خشن‌تري را بر ايران حاكم ساختند پديده استعمار را نيز بر مشكلات ايرانيان افزودند. آقاي رائين در مورد ضرورت توجه مردم ايران به ارتباطات مخرب عوامل فراماسون مي‌گويد: «بايد بگوئيم كه سلولهاي ماسونيزم جهاني با فعاليتهاي نظاميان (جهان غرب) بي‌ارتباط نيستند و بنابراين جا دارد كه مردم وطنخواه از اين شبكه‌هاي مخفي و اعمال و كردار و پنهانكاري آنان وحشت داشته باشند.» (فراموشخانه و فراماسونري در ايران نوشته اسماعيل رائين، جلد سوم، ص 516)نقش شاه در تشكيلات فراماسونري بعد از كودتاي آمريكايي 28 مرداد: در ابتداي اين بحث بايد خاطر نشان ساخت كه ادعاهاي آقاي نراقي در اين بخش بسيار قابل تأمل‌تر است. در واقع اين كه چرا وي در مقام انتخاب بين شاه و تشكيلات فراماسونري، محمدرضا را قرباني اين تشكيلات مخفي مي‌سازد، بحثي است مهم و روشنگر كه قطعاً بايد به آن پرداخت، اما قبل از ورود به اين بحث لازم است به نكاتي اشاره كنيم: 1ـ ادعاي برگزاري انتخابات آزاد در تشكيلات فراماسونري: طرح چنين ادعايي از سوي آقاي نراقي حتي اگر بپذيريم كه ايشان هيچ اطلاعي از مسائل اين سازمان مخفي نداشته به چه ميزان محققانه است؟ آيا اصولاً در يك تشكيلات مخفي كه اعضاي رده‌هاي پايين‌ آن جز افراد اندكي را نمي‌شناسند و سازماني كه ازجمله اسرار و الزامات آن حفظ اسامي اعضا توسط رده‌هاي بالاتر است، چگونه مي‌توان انتخابات آزاد را متصور بود؟ 2- انتصاب تحميلي شريف‌امامي به عنوان استاد اعظم از سوي شاه: از آنجا كه فراماسونها از تشكيلات مركزي خود دستور مي‌گيرند و ارتقاي افراد نيز به همين صورت انجام مي‌شود آيا منطقي به نظر مي‌رسد كه شاه پس از فرار از كشور و بازگشت طي كودتايي آمريكايي، زماني كه در شرايط بسيار ضعيفي قرار دارد بتواند نظر خود را بر اين سازمان قدرتمند تحميل كند و به اصول اساسي اين تشكيلات كه بازوي اصلي و مخفي سياست خارجي آمريكا و انگليس در كشورهاي تحت سلطه به حساب مي‌آيند، ضربه سختي وارد كند؟3ـ قرار گرفتن ماسونها در خدمت رژيم خودكامه بعد از كودتاي 28 مرداد: اين ادعاي آقاي نراقي كه «تا قبل از كودتاي 28 مرداد ماسونها مخالف استبداد بودند، اما پس از آن در خدمت شاه قرار گرفتند» به اندازه‌اي عاري از حقيقت است كه نيازي به استدلال براي نقض آن نيست، البته بايد اذعان داشت بعد از تجربه نهضت ملي شدن صنعت نفت كه ضربه سختي بر ساختار نظام سلطه در ايران بود آمريكا و انگليس با استفاده از همه امكانات خود در جهت حفظ شاه كوشيدند؛ ساواك را تأسيس كردند، كانون مترقي را براي تربيت مديران مد نظر خود به راه ‌انداختند و... بنابراين در چنين شرايطي استفاده گسترده‌تر از شبكه قدرتمند فراماسونري در ايران براي حفظ شاه امري كاملاً عادي بود. لذا آقاي نراقي براي به كرسي نشاندن چنين ادعايي بايد واقعيتهاي مسلم تاريخي در حكومت قاجار و پهلوي اول را محو كند كه قطعاً چندان براي ايشان ساده نخواهد بود.4ـ تجاوز به حقوق بشر دانستن رسيدگي به اعمال فراماسونها: در حالي كه بسياري از صاحبنظران تاريخ معاصر ايران معتقدند بعد از انقلاب (كه به سلطه سياسي آمريكا و انگليس بر ايران پايان داده شد) تلاش لازم براي شناسايي عوامل مؤثر مخفي فراماسونري صورت نگرفت و همين امر موجب شد كه بعد از مدت كوتاهي اين شبكه ناشناخته، در داخل فعال شده و همچون مانع مؤثري بر سر راه استقلال اقتصادي و فرهنگي ظاهر شود، آقاي نراقي مورد پيگرد قرار گرفتن تعداد اندكي از عناصر شناخته شده اين جريان را نقض حقوق بشر عنوان و ابراز تأسف مي‌كند كه چرا در آن ايام سؤظن‌ها! موجب شد كه از فراماسونها دفاع لازم صورت نگيرد.5ـ ريشه داشتن برخورد با فراماسونها در مسائل صنفي روحانيت: هرچند يكي از خيانتهاي فراماسونها را بايد نفي فرهنگ ملي و تبليغ نوعي جهان وطني و به تعبير امروزي‌تر جهاني شدن دانست، اما بعد از انقلاب، فراماسونها هرگز بر اين اساس مورد بازخواست قرار نگرفتند. چه بسيار چهره‌هاي فرهنگي فراماسون كه اصولاً بازداشت نشدند، ضمن آن كه در اين دوران عمده حساسيتها نيز نسبت به نيروهاي شاخص سياسي فراماسونري بود. بر اين اساس، چهره‌هايي كه در خيانت‌هاي سنگيني چون جداسازي بحرين از ايران، تخريب عامدانه كشاورزي، به تاراج دادن منابع اقتصادي، وابسته ساختن كشور به بيگانه و... نقش داشتند مورد پيگرد قرار مي‌گرفتند، اما آقاي نراقي تلاش دارد اين گونه وانمود سازد كه روحانيت از اينكه فراماسونها نقش آنها را در جامعه تضعيف ساخته بودند از آنها كينه به دل داشت، لذا بعد از انقلاب فرصت را براي تسويه حسابها مغتنم شمردند. چنين تفسيري از برخوردهاي بسيار ضعيف با نيروهاي اصلي و تعيين كننده و مؤثر در تحكيم و تعميق استبداد دوران پهلوي، ضمن خلاف واقع بودن، نوعي محدود نشان دادن فعاليتهاي اين شبكه مخفي و منحصر ساختن آن به فعاليتهاي فرهنگي است، در حالي كه اين سازمان مخفي در همه سطوح جامعه حافظ منافع بيگانگان بود. حتي به فرض صحت تحليل آقاي نراقي در مورد محدودسازي نقش روحانيت در جامعه توسط فراماسونها در زمينه‌هاي فرهنگي و اجتماعي، بايد اين نكته را يادآور شد كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اصولاً كسي متعرض نيروهاي شاخص فرهنگي فراماسونري در ايران نشد و متأسفانه پرداختن به امور فراماسونري، آن هم به صورت محدود، از محدوه سياسي و اقتصادي فراتر نرفت.اما اين كه چرا آقاي نراقي در بحث فراماسونري بدون هيچ‌گونه ترديدي حفظ اعتبار اين تشكيلات مخفي را بر شاه ترجيح مي‌دهد، بايد پاسخش را در روابط حاكم بر آن دوران جستجو كرد. در آن هنگام دو كانون براي شاه در ماوراي خط قرمز قرار داشت. به عبارت واضح‌تر، شاه حق نداشت كه دربارة اين دو كانون درصدد كسب اطلاع برآيد؛ نخست تشكيلات «سيا» در ايران و دومي تشكيلات فراماسونري. اين در حالي بود كه تمامي فعاليتهاي نزديكترين افراد به شاه، حتي اشرف پهلوي، توسط ساواك كنترل و مكالمات وي شنود مي‌شد اما پليس مخفي شاه اجازه نداشت كوچكترين اقدامي براي كسب اطلاع از فعاليتهاي بسيار وسيع و تعيين كننده اين دو تشكيلات مهم داشته باشد. به همين دليل است كه امروز محققان و پژوهشگران تاريخ نمي‌توانند هيچ‌گونه سندي در اين ارتباط، در لابلاي انبوه اسناد به جاي مانده از تشكيلات اطلاعاتي شاه به دست آورند، حال آن كه «سيا» عوامل بسياري در دربار و ساواك داشته و مستقل از اطلاعاتي كه از طريق پليس مخفي شاه و اطلاعات شهرباني و ارتش به دست مي‌آورده خود نيز به كسب خبر مي‌پرداخته است.براين اساس، عنصر مطلعي! چون آقاي نراقي مي‌داند كه در بحث پيرامون هر موضوعي چگونه موضعگيري كند تا در نهايت اركان اساسي حفظ و عوامل مادون در توجيه خطاها قرباني شوند و خوانندة «از كاخ شاه تا زندان اوين» نيز بسهولت مي‌تواند اين مسئله را دريابد كه نويسنده كتاب بنا نداشته است حتي اشاره‌اي به عملكرد «سيا» در ايران كند. ظاهراً پايگاه منطقه‌اي «سيا» در ايران قرار نداشت و هزاران جاسوس كاركشتة اين تشكيلات اطلاعاتي و حتي رئيس سابق آن (ريچارد هلمز) به عنوان ديپلمات به ايران اعزام نشده بودند! بنابراين سكوت عنصر مطلعي! چون آقاي نراقي در اين زمينه، حتي براي افراد كم اطلاع از تاريخ ايران نيز ابهام‌آميز خواهد بود. جالب اين كه دستكم شاه در اظهارات خود، غفلت «مشاوران! آمريكايي و انگليسي» را به آقاي نراقي يادآور مي‌شود، اما ايشان ترجيح مي‌دهد فقط به محكوم‌سازي چند عنصر چپ‌گراي مفلوك كه جذب سازمانهاي فرهنگي رژيم پهلوي شده‌اند، بسنده كند.آقاي نراقي در بخش دوم كتاب به برخورداري از حمايتي پنهان در جريان اولين بازداشت خود اشاره مي‌كند كه علت طرح اين موضوع معلوم نيست. ايشان صرفنظر از ادعايي كه دربارة حسن نظر استاد مرتضي مطهري به خود مطرح مي‌سازد (كه به دليل شهادت آن بزرگوار قابل اثبات نيست) به اشخاص ناشناخته‌اي نيز اشاره دارد كه با سرقت متن و نوارهاي اعترافات ايشان در بازجوييهاي اوليه، از وي رفع نگراني مي‌كنند: «سردبير اطلاعات به من گفت كه در برابر روزنامه‌نويسان انقلابي كه در محل روزنامه مستقر شده‌اند كاملاً ناتوان است، او چنين ادامه داد، بدبختانه آنچه كه نوشته مي‌شود، جهت اصلاح و بازخواني در اختيار من قرار نمي‌گيرد. روزنامه‌نگاري كه جريان بازجويي شما را پي‌گيري مي‌كرد، دوازده نوار كاست از مطالب مورد بحث تهيه نموده كه معتقد است بسيار جالب توجه مي‌باشد، زيرا نكاتي را درباره نهادها و سياستمداران مختلف روشن مي‌كند. او در حال استخراج مطالب اين نوارها بر روي كاغذ است... من به شدت نسبت به اين امر اعتراض كردم و گفتم، شهادت‌ها و اقرارهايم صرفاً در برابر اركان قضايي يك دولت انقلابي است تا پاسخي باشد به سؤالهايي كه از من مي‌شده است، نه آن كه بخواهم آنها را براي عموم بگويم.» (ص257)علي‌القاعده اگر آقاي نراقي اعتقادي به ضرورت اطلاع يافتن مردم از حقايقي كه در دوران پهلوي به وقوع پيوسته، داشت هرگز نمي‌بايست نگران در جريان واقعيتها گرفتن جامعه باشد، بلكه خود بايد بر اين امر اصرار مي‌ورزيد. اما آنچه آقاي نراقي در اين فراز قصد به رُخ كشيدن آن را دارد اين است كه عواملي اين اطلاعات را هم از روزنامه مي‌ربايند و هم از دادگاه انقلاب: «چندين روز به شدت نگران بودم تا اينكه شبي حوالي ساعت 12 تلفن زنگ زد و كسي به طور ناشناس و با صدايي آهسته، زمزمه كنان گفت:... من و دوستانم تصميم گرفتيم اين كاست‌ها را برباييم و نابودشان سازيم، يعني كاري كه الان دارد صورت مي‌گيرد؛ پس راحت بخوابيد و شب شما بخير. سپس گوشي را گذاشت. دوبار ديگر دستگير شدم و طي آن بازداشتها بعداً دريافتم كه هيچ اثري از مطالب مربوط به پانزده ساعت بازجويي من در پرونده وجود ندارد.» (ص285)اينكه هويت واقعي كساني كه اطلاعات افشا شده توسط آقاي نراقي را از دو مركز مهم مي‌ربايند چيست و چگونه از محتواي مطالب و نگراني ايشان مطلع شده بودند بحثي است كه قضاوت دقيقي را نمي‌توان در مورد آن داشت، اما از يك موضوع نبايد چشمپوشي كرد و آن اين كه آقاي نراقي با طرح مبسوط اين واقعه به طور غيرمستقيم به قدرت‌نمايي مي‌پردازد، وگرنه ايشان مي‌توانست اين موضوع را نيز مثل بسياري مسائل ديگر از قلم بيندازد و مشخص نسازد واقعيتهايي را در اولين بازجويي بيان كرده كه تمايلي به اطلاع مردم از آنها نداشته است. مطلب ديگر آن كه در اين بخش آقاي نراقي اطلاعات غلطي را به خوانندگان كتاب خود در مورد ادامه جنگ بعد از بازپس‌گيري خرمشهر از قواي متجاوز مي‌دهد: «اما، چند هفته بعد اميدهايمان از ميان رفتند، زيرا به دلايلي نامكشوف، نيروهاي ايراني به خاك عراق وارد شدند و آتش‌بس مورد انتظار برقرار نشد. به اين ترتيب ايران نه تنها در زمينه اقتصادي و مالي موقعيتي را كه به صورت كسب غرامت جنگي برايش پيش آمده بود از دست داد، بلكه از نظر تاريخي هم نتوانست وحدت ملي را از نو ايجاد كند.» (ص469)براساس واقعيت‌ها، كه در رسانه‌هاي آن دوران نيز منعكس شد، بعد از فتح خرمشهر هرگز صحبتي از پرداخت غرامت، نه از سوي عراق و نه از سوي حاميانش مطرح نبوده است بنابراين معلوم نيست آقاي نراقي درباره از دست دادن كدام غرامت جنگي سخن مي‌گويد! بعلاوه در آن زمان هنوز بخشهاي زيادي از خاك كشورمان در اشغال ارتش عراق بود و لذا هرگونه آتش‌بس، تنها پس از خروج كامل نيروهاي متجاوز قابل بررسي مي‌شد. ثالثاً بعد از فتح خرمشهر همه كارشناسان برجسته نظامي ايران مسئله ادامه جنگ را براي وادار كردن عراق به پرداخت غرامت و محكوم شدن متجاوز در مجامع بين‌المللي و خارج كردن ارتش بعث از ساير نقاط استراتژيك كشور و در نهايت دريافت تضمين براي عدم تجاوز مجدد، ضروري اعلام كردند.دقيقاً بعد از مشاهده اين اتفاق نظر در بين كارشناسان نظامي بود كه امام علي‌رغم نظر خود، ورود به خاك عراق را در صورت ضرورت پذيرفتند. بنابراين دلايل ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر چندان نامكشوف نبود و فرماندهان نظامي بعد از جلسات طولاني ادلة خود را براي ادامه دفاع قاطعانه به مسئولان سياسي از جمله امام اعلام كردند.اما در ادامه همين بحث آقاي نراقي مواردي را مطرح مي‌كند كه شنيدن آنها از زبان ايشان جالب توجه است: «اين دومين باري بود كه رژيم اسلامي، موقعيت ايجاد يك وحدت ملي را از دست مي‌داد، بار اول، اين حالت، درست فرداي انقلاب 22 بهمن 1357، پس از زماني كه تمام ملت دست در دست يكديگر متحد شدند تا رژيم سلطنتي را به عنوان نمادي از عدم يگانگي‌شان سرنگون سازند، رخ داد. در آن دوران، افراطيون بعضي محافل اسلامي، تحت تأثير ماركسيستها تضادهايي را در وحدت خواهي ملت ايران ايجاد نمودند و به اين ترتيب، اتحاد آن را از هم پاشيدند! دقيقاً همين جداسازي بود كه موجب گرديد افراد ارزشمندي از دستگاه دولت كنار گذارده شوند...» (ص470)اين سخنان از آن جهت از زبان آقاي نراقي شنيدني است كه ايشان فراموش مي‌كند تا آخرين روزهاي سقوط محمدرضا پهلوي سخت مشغول چه تلاشي بوده، لذا به گونه‌اي سخن مي‌گويد كه گويا خود در كنار تمام ملت ايران براي سرنگون‌سازي رژيم وابسته پهلوي تلاش كرده است. همچنين گرچه آقاي نراقي دليل شكستن وحدت را درست در فرداي پيروزي انقلاب اسلامي، بسيار مجمل عنوان مي‌كند، ولي بر صاحبنظران پوشيده نيست كه مراد ايشان بحث تعيين رسمي نوع نظام است كه چند روز بعد از پيروزي مردم بر حكومت دست‌نشانده آمريكا در كشور، 97 درصد مردم به پاي صندوقها رفتند و نوع نظام را مشخص ساختند. طبعاً قرار نيست كه تعيين نوع نظام به مذاق سه درصدي كه عمدتاً ساواكيها، فراماسونها و خلاصه افرادي بودند كه به هر دري مي‌زدند تا با فريب مردم، حاكميت آمريكا بر ايران را استمرار بخشند، خوش آيد. نكته خلاف واقع تاريخي‌اي كه در اين اظهارات وجود دارد خروج برخي افراد ارزشمند از دولت پس از تعيين نوع نظام است. اولين كسي كه مدتي بعد از پيروزي انقلاب وتعيين نوع نظام از دولت موقت خارج شد، آقاي كريم سنجابي بود. همان گونه كه از متن استعفاي منعكس شده ايشان در رسانه‌هاي آن زمان برمي‌آيد و همچنين در كتاب خاطرات به جاي مانده از وي بر آن تاكيد شده است، اين استعفا در اعتراض به ارتباطات مستقيم برخي اعضاي نهضت آزادي در دولت موقت با مقامات آمريكايي بدون اطلاع وزير خارجه يعني شخص ايشان بود.همچنين در اين فراز و فرازهاي ديگر آقاي نراقي سعي دارد بسياري از موضعگيريهاي انقلاب اسلامي را متأثر از نفوذ ماركسيستها در صفوف انقلابيون قلمداد كند. اين خط تبليغي كه امروزه افرادي همچون ايشان حتي موضع ضدآمريكايي ايران را نيز به آن نسبت مي‌دهند با اعتراف ديگر آقاي نراقي به هيچ وجه سنخيت ندارد: «روزي كه يكي از مامورين پر اهميت كاگ‌ب قبل از پناهنده شدنش به انگلستان، اطلاعاتي راجع به روابط رهبران حزب توده با كاگ‌ب به پاسداران داد، آن وقت دلايل جاسوسي غيرقابل انكاري عليه توده‌اي‌ها فراهم شد و امكان متهم ساختنشان به اين كار پديد آمد. به همين علت، وقتي اولين گروه كمونيستهاي بازداشت شده، در بهمن ماه 1360 وارد اوين شدند، همه متفقاً حزب آنها را مزدور شوروي مي‌دانستند. در چنان روزي نسيمي از خوشبيني بر اكثر زندانيان اوين وزيد، زيرا با انجام عمليات عليه «حزبي وابسته به خارج» قدم بزرگي در راه سالم‌سازي رژيم برداشته شده بود... افسران ارتش شاهنشاهي هم، به طور مثال، ستايش خود را نسبت به قدرتي كه توانسته بود نقاب از چهره حزبي گوش به فرمان سفارت شوروي بردارد، كتمان نمي‌كردند. آنها معتقد بودند عملكرد پاسداران انقلاب، از مبارزه ساواك عليه نفوذ شورويها، به مراتب مؤثرتر بوده است.» (صص9-478)آقاي نراقي ضمن ستايش از قدرت برخورد انقلاب با نيروهاي وابسته به بلوك شرق (هرچند به دلايل معلومي از برخورد با نيروهاي وابسته به بلوك غرب ناراضي است) مسائلي را در اين صف‌بندي دقيق انقلاب با نيروهاي وابسته به بيگانگان از نوع چپ دخالت مي‌دهد تا به خطي كه همواره در اين كتاب تبليغ شده خدشه زيادي وارد نيايد. از همين رو پناهندگي كوزيچكين به انگليس را مبدأ شكل‌گيري حساسيت  انقلابيون به حزب توده اعلام مي‌كند.آنچه آقاي نراقي به‌ غلط در مورد مأمور كاگ‌ب مدعي است كه وي در سر راه خود به لندن و قبل از پناهنده شدن به انگليس اطلاعاتي به سپاه‌پاسداران مي‌دهد، اصولاً مربوط به مهرماه 1361 است. در اين زمان دو نفر بدون هيچ‌گونه ارتباطي با سپاه (آقاي جواد مادرشاهي از دفتر رياست جمهوري و آقاي عسگر اولادي) به پاكستان سفر كردند تا صحت و سقم ادعاهاي كوزيچكين را محك زنند. (پس از بحران، خاطرات سال 61 آقاي هاشمي رفسنجاني، ص261) البته لازم به يادآوري است كه واحد اطلاعات نخست‌وزيري و سپاه اين ادعاي مأمور كاگ‌ب را يك بازي غربي مي‌دانستند، لذا به هيچ وجه در اين سفر مشاركت نكردند و بعد از سفر اين دو شخصيت غيرمرتبط با امور اطلاعاتي كشور، صحت تحليل آن نهادها به اثبات رسيد. بنابراين مرتبط دانستن فعاليتهاي سپاه براي كشف روابط خائنانه حزب توده با مسأله پناهندگي يك مأمور كا‌‌‌گ‌ب، ادعايي فاقد استنادات محكم و قابل قبول است.نكته آخري كه در اين فراز به نقل از افسران ارتش آورده شده، اعترافي است كه علاوه بر بطلان نظريه پردازيهاي آقاي نراقي در مورد نفوذ ماركسيستها در بالاترين سطوح تصميم‌گيري مديريت انقلاب، قدرت كشور را زماني كه متكي به توده‌هاي مردم خود است به اثبات مي‌رساند و اين حقيقتي است كه متأسفانه تمام افراد دنباله‌رو قدرتهاي بيگانه نتوانسته‌اند آن را دريابند.در دوران پهلوي دوم، ايران تبديل به پايگاه منطقه‌اي «سيا» شد و هزاران مأمور كاركشته اين سازمان در كنار عناصر موساد و اينتليجنس سرويس در سراسر كشور مستقر و فعال بودند. علاوه بر اين، آقاي نراقي طبق شنيده‌هاي خود از دوستا‌نش! خاطرنشان مي‌سازد: «دوستان من در اوين، به اطلاعم رسانيدند، زماني كه آمريكايي‌ها مي‌خواستند در سالهاي 1335و 1336، براي تأسيس ساواك همكاري نمايند (البته آقاي نراقي يا دوستانشان تجاهل‌العارف مي‌فرمايند، چراكه آمريكايي‌ها طرح تأسيس ساواك را دنبال كردند) سه اصل را اساس كار خود قرار دادند: رژيم ايران به وسيله افكار كمونيستي تهديد مي‌شود، تبليغات كمونيستي هميشه از طريق يك سازمان منتشر مي‌شود، خطر هميشه از خارج نفوذ مي‌كند.» (ص331) به اين ترتيب پرواضح است كه يكي از گرايشهاي جدي ايجاد شده در ساواك مقابله با عوامل وابسته به شورويها در ايران بود. بنابراين جاي طرح اين سؤال وجود دارد؛ در حالي كه حضور پرهزينه (ميليارد دلاري) مستشاران آمريكايي و فعاليت گسترده شبكه‌هاي اطلاعاتي آمريكا، انگليس و اسرائيل و يك سازمان بومي دست پرورده آنها، يعني ساواك، بعد از سالها به كشف شبكه عوامل وابسته به مسكو در ايران منجر نشد، سپاه پاسداران كه از زمان تأسيس آن بيش از چهار سال نمي‌گذشت با اتكا به چه قدرتي توانست اقدامي صورت دهد كه عوامل وابسته به رژيم پهلوي را به تعجب وادارد؟ اين موضوع قطعاً براي امثال آقاي نراقي به هيچ وجه قابل درك و لمس نيست. در حقيقت پشتيباني اطلاعاتي مردم از سپاه موجب انجام كاري شد كه رژيم وابسته پهلوي علي‌رغم برخورداري از حمايتهاي گسترده خارجي، اما بريده از مردم، طي ساليان طولاني نتوانست به انجام آن نائل آيد. متأسفانه در اينجا بايد اعتراف كنيم همين اراده گسترده كه توانست بساط حزب توده را (كه نمونه شاخصي از يكي از جريانات وابسته به قدرتهاي خارجي بود) بسرعت جمع كند، در مواجهه با جريان وابسته به كشورهاي سلطه‌گر غربي با سنگ‌اندازيهاي بسياري روبرو گشت كه بايد علت آن را تسلط طولاني‌مدت آمريكا و انگليس بر ايران جست زيرا آن شرايط، از يك سو امكان شكل‌دهي به نهادهاي قدرتمند مخفي چون فراماسونري را فراهم آورد تا بر همه ابعاد جامعه چنگ اندازد و از ديگر سو نيروهاي مستعد بومي از هويت فرهنگي خود تهي شدند و همانند ابزاري در خدمت اهداف بيگانگان قرار گرفتند. دقيقاً همين عوامل موجب ‌شدند تا كار شناسايي شبكه‌هاي پيچيده وابسته به غرب مشكل شود و حتي در صورت گرفتار آمدن عناصر كليدي وابسته به غرب، عده‌اي با تمام توان درصدد خلاصي آنها برآيند. به همين لحاظ است كه مسائلي مانند فراري دادن شاپور بختيار بعد از دستگيري توسط مردم يا خارج ساختن ارتشبد طوفانيان از زندان را حتي بعد از تأكيد امام بر مراقبت دقيق از وي و يا سرقت مداركي كه مي‌توانست منجر به شناخت ماهيت عناصر وابسته به محافل مخفي غربي شود، به وفور مي‌توان سراغ گرفت.در آخرين فراز از اين نوشتار لازم به يادآوري است كه كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» از اطلاعات فراوان و ارزشمندي براي پژوهشگران برخوردار است؛ همچون وسعت املاك تصرف شده توسط رضاخان از مردم كه آقاي نراقي ميزان اين مستغلات را بعد از بازگردانيدن بخش اعظم آنها به صاحبان در قيد حياتشان به دنبال تبعيد پهلوي اول، بالغ بر 830 دهكده با مساحتي برابر با 5/2 ميليون هكتار اعلام مي‌كند. همچنين ذكر دارايي‌هاي متنوع و گسترده بنياد پهلوي كه نقش تعيين كننده‌اي در بخشهاي سودآور اقتصاد كشور داشت و... در كنار اين اطلاعات متنوع و فراوان كه آقاي نراقي در كتابش به خوانندگان عرضه مي‌دارد، جالب توجه است. نكته ديگر اينكه برخي اشتباهات تاريخي نيز در اين كتاب خودنمايي مي‌كنند. براي نمونه طرح اين ادعا كه آقاي مهندس ميرحسين موسوي در نطق خود هنگام تقديم لايحه بودجه سال 1361 به مجلس، نامي از ايشان ‌برده است يا نام برده شدن از وي هنگام طرح بحثهاي مخالف و موافق نمايندگان مجلس پيرامون طرح عدم كفايت رئيس‌جمهور كه موجب اتخاذ تصميم براي مخفي شدن نويسنده كتاب بوده است، از اساس نمي‌تواند واقعيت داشته باشد. همچنين گفتني است كه شهادت آقايان رجايي و باهنر طي اعمال تروريستي مجاهدين خلق در جلسه شوراي امنيت كشور به وقوع مي‌پيوندد و نه در جلسه شوراي عالي دفاع. بعلاوه در حادثه دعوت دوست آقاي نراقي (وزير علوم و آموزش عالي) از گارد براي برخورد با اساتيد متحصن دانشگاه، دكتر نجات‌اللهي صرفاً مجروح نشد بلكه گلوله‌هاي شليك شده توسط نيروهاي گارد موجب شهادت وي گرديد. اشتباهاتي از اين دست را مي‌توان به وفور در كتاب «از كاخ شاه تا زندان اوين» يافت كه البته بعضاً سهوي است و براي پرهيز از مطول شدن بيش از حد نقد، از آنها درمي‌گذريم. اما در مجموع، اين كتاب مبين اين واقعيت است كه آقاي نراقي داراي اطلاعات فراواني است، لذا در صورتي كه زماني ايشان در مسير تبيين كامل خاطرات خود گام بردارد بلاشك منبعي غني براي تاريخ‌پژوهان و محققان فراهم خواهد آورد كه مي‌تواند در شفاف‌سازي بسياري از مجهولات تاريخ معاصر مؤثر واقع شود؛ به اميد آن روز.
     با تشكر    دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران  مرداد83

 
     
 
 
      ديدگاهها:  
 

پست الکترونيک:



حروف عکس را با رعایت بزرگ و کوچکی حروف تایپ کنید

 
بازگشت

 






info[at]irHistory.ir Copyright All right Reserved