راه ميبينم در ظلمت
من پر از فانوسم
از روايت آغازين فيلم 300 به نقد آن ميرويم.
فيلم اينگونه شروع ميشود:
وقتي به دنيا آمد، مثل بقيه بررسي شد، اگر كوچك، ضعيف، بيمار و بدقيافه بود. از بين برده ميشد.
زماني كه توانست راه بره با آتش جنگ تعميد داده شد. در هفت سالگي طبق رسوم اسپارتان پسر از مادرش جدا و وارد دنياي وحشي شد. دنيايي كه در عرض 300 سال توسط بزرگترين جنگجويان اسپارتان براي ايجاد بهترين سربازان ايجاد شده بود. رسيدن به هدف!
پسر را وارد جنگ ميكنه، اون را تشنه نگه ميداره، مجبورش ميكنه دزدي كنه و اگر لازم شد به قتل برسونه...
پسر با چماق و شلاق تنبيه ميشد. ياد ميگرفت كه درد و رحم از خودش بروز نده... زندگي اينجوري در دنياي وحشي شروع شد.
اين روايت رشد پسري است كه بعداً شاه اسپارتان شاه ليونايدس ميشود. روايتي كه در خود سبوعيت ذاتي قوم را مستتر دارد. 300 بر اساس رماني ساخته شده كه چندين سال پيش در آمريكا نوشته شد. اما در آن زمان اين رمان نه از نقطه نظر ادبي و نه ركورد فروش حرفي براي گفتن نداشت. اين مطلب را مجيد روشنگر سردبير يك فصلنامه آمريكايي كه بررسي كتابهاي ويژه هنر و ادبيات را برعهده دارد ميگويد. او اضافه ميكند در هيچ كجاي آمريكا و در هيچ نشريهاي هيچگونه نقدي بر اين كتاب نوشته نشد. يعني اينكه اين كتاب در آن جامعه ديده نشد. حداقل در جامعه ادبي آمريكا.
اما در يكي از بزرگترين كمپانيهاي سينمائي هاليوود تبديل به فيلم شد. كه تعجب همگان را برانگيخت. در كمپاني برادران وارنر.
خبرنگاري از اسنايدر ميپرسد كه چرا اكنون شركت وارنر از شما حمايت كرد؟
و او در جواب اشاره به موقعيت سياسي- جغرافيايي دنيا و حوادثي كه هماكنون در منطقه و جامعه او روي داده است ميكند!
انگار سياستمداران كاخ سفيد و سازندگان هاليوود هماهنگ شدهاند و تعجيل دارند كه پيام اين فيلم را با سروصدا در چهارگوشه عالم نشر دهند. و آن جهانگشايي از راه ايران است. آنها در انتشار اين پيام حداكثر استفاده را از دنياي امروز رسانه بردهاند.
اينكه آيا واقعاً سينماي هاليوود تعهدي به تاريخ داشته و دارد؟ و يا اينكه آيا تا بحال اين سينما ابزار صادقي بوده است يا نه؟ اصلاً مطرح نيست. هرچند كه روشن است، هيچگاه اينطور نبوده است.
پس، بيدار كردن كينههاي تاريك و از قبر در آوردن اين قضاوتهاي مدفون شده در خاك از براي چيست؟! به اين هشدار كه در آغازين سكانسهاي فيلم روايت ميشود توجه كنيد:
«امروز مثل همون موقع يك هيولا به وجود آمده. اون با صبر و تحمل منتظر غذاي خودشه، اين هيولا با مرداني با شمشير و خنجر و اسب ساخته شده، ارتشي گسترده از بردههايي كه آماده بلعيدن يونان هستند. كه آماده از بين بردن آخرين اميد دنيا براي ايجاد عدالت هستند. يك هيولا در راهه...» و سپس فرستادهاي ظاهر ميشود با خورجيني از اسكلت سر!
فيلم در ادامه روايت اين مطلب را نهادينه ميكند كه: ايرانيان همواره با تمدن بشري در ستيز بودهاند. اما يونان بعنوان مظهر تمدن غرب- با پيروزي خود توانست تمدن بشري را در برابر ايران نجات دهد! و خواهد داد!!
فيلم براي جا انداختن اين پيام با واقعيت بسيار فاصله دارد. نسخهاي كه فيلم بازسازي كرده بدلي است. آنقدر بدلي كه باور آن بعيد است حتي براي آتنيها.
چرا كه تمدني كه آخرين اميد دنيا براي ايجاد عدالت معرفي ميشود، در بدو پيدايش بشكلي بدوي و نژادپرستانه گزينش ميشود. با آتش جنگ تعميد داده ميشود. از عواطف و خوي انساني منفك شده و سپس وارد دنيايي كه وحشيانه تدارك شده، ميشود تا براي هدفش تربيت شود. و بزرگترين هدفش مرگ در ميدان جنگ است.
اين بزرگترين افتخاري است كه يك اسپارتي ميتواند بدست بياورد. اين منطق اسپارتان است.
يك كاست وحشي، جنگجو، خشن كه شاه آن، آتنيها را نيز «فيلسوف و بچه ننه» معرفي ميكند. و به فرستاده ايران ميگويد: «اسپارتان به داشتن منطق مشهورن».
اما تنها منطق آنها «جنگيدن» است! و در اين هدف برقراري عدالتي در كار نيست.
به اين فراز فيلم توجه ميكنيم:
فرستاده ايران ميگويد: شايع شده آتنيها شما را شكست دادن. ليونايدس جواب ميدهد: اون فيلسوفها و بچهننهها. فرستاده ايران ميگويد: بايد با ديپلماسي حلش كنيم. ليونايدس جواب ميدهد: اسپارتان به داشتن منطق مشهورن و در ادامه لحظهاي ميرسد كه ليونايدس با پا به فرستاده ايران ميكوبد و ميگويد «اين است اسپارتان» و او را به قعر گودالي كه كنار آن ايستاده است ميفرستد، با خشم و نفرت هرچه تمام. و اين همان منطقي است كه از آن در فيلم دم زده شده است. دفاع از اين منطق را ليونايدس يك بار ديگر وقتي پيش افورها – يعني كشيشهاي خدايان قديمي- رفته به رخ ميكشد. و آنجا كه از وي خواسته ميشود به خدايان اعتماد كند. او پاسخ ميدهد كه «ترجيح ميدهم به منطقيون اعتماد كنين» و آنها را اينگونه معرفي ميكند. روحانيهاي مريض پير، بقاياي بيارزش زمان تاريك قبل از بوجود آمدن اسپارتان. بدين ترتيب فيلم 300 آشكارا جنگطلبي را منطق درست و با ارزش تمدن غرب معرفي ميكند. منطقي كه بايد در مقابله با پارسيها كه به جنگ غرب آمدهاند بكار گرفته شود. اما فيلم در ساختن اين ايدئولوژي ناكام است. ايدئولوژي جعلي كه سعي ميشود بر هويت اسپارتانها سوار شود آنقدر با اعوجاج بافته شده است كه در مرز مشترك قوه تخيل و تصويرسازي از هم گسسته شده، دروغين و نامأنوس از آب در ميآيد. مفاهيم پرباري چون عدالت، انسانيت، آرمانخواهي و هدف از اوج خود بر حضيض اين انديشه جعلي فرو ميغلتد و تراژدي اسپارتان را به كمدي مردان خودنما بدل ميكند.
از جان برون نيامده جانانش آرزوست
زنار نابريده و ايمانش آرزوست
شايد با اين شعر بتوان بدلي بودن بار ايدئولوژي فيلم را رساتر گفت. اما ظاهراً سازندگان فيلم در قيد بار و مايه آن نيستند و تنها پيام آن را منتشر ميكنند كه جنگطلبي است و تطهير مردن. اما واقعيت اين است كه قوه الهام فيلم در بازآفريني پيام خود نيز ابتر بوده چرا كه از خيال و خلق و ابداع و اكتشاف كم مايه است.