کد مطلب: 58
تاريخ: يكشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
منبع: عباس سليمي نمين
درجه: فوري
يادداشت: «آنوقتها، در زمستان 1362 وقتي از گردنههاي كردستان بالا ميرفتم تا دوباره به سازمان مجاهدين برسم، نميدانستم روزي خواهد رسيد كه متوجه شوم كوهها و گردنههاي كردستان، همان بلنديهاي كوههاي الموت در «روستاي كازرخان» قزوين بوده كه من را به «قلعه رجوي» ميرسانده است. قلعهاي كه «تروريستهاي حشيشي» پرورش ميداد تا رهبر فرقه را چيزي بالاتر از خليفه و شاه يعني «سيدنا» و «سيد رجالالعالمين» بخوانند.» (ص88
زندگينامه
محمدحسين سبحاني در سال 1339 در ساوه متولد شد و بعد از به پايان رساندن تحصيلات متوسطه در اين شهر، براي ادامه تحصيل در دانشكده علوم و فنون هواپيمايي عازم تهران مي¬گردد. وي پس از اخذ فوق ديپلم در اين رشته به دليل فعاليتهاي سياسي از تحصيل در سال سوم باز ميماند و به عنوان تكنسين هواپيما در شركت صنايع هواپيمايي مشغول به كار ميشود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ارتباط تشكيلاتي منظم و حرفهاي با سازمان مجاهدين خلق قرار ميگيرد و تا سال 60 و آغاز شورش مسلحانه و گسترش ترورهاي مجاهدين خلق، فرماندهي دو هسته مقاومت را در تهران برعهده ميگيرد. در سال 62 به همراه همسرش خانم افسانه طاهريان به كردستان اعزام ميشود و ابتدا در كردستان ايران و سپس كردستان عراق در بخشهاي تاسيسات، فرستنده راديو مجاهد، الكترونيك و مخابرات به فعاليت ميپردازد.در سال 63 رده عضو مركزيت نهاد به سبحاني ابلاغ ميشود و در سال 65 در ستاد اطلاعات سازمان، فعاليتهاي خود را دنبال مينمايد. در سال 67 مسئوليت بيمارستان طباطبايي و قرارگاه اشرف را عهددار ميشود در سال 69 ابتدا مسئوليت يكي از يگانهاي حفاظتي مريم عضدانلو و مسعود رجوي را برعهده گرفته و سپس به ستاد امنيت نقل مكان ميكند. وي در سال 70 از موضع مسئول نهاد در شوراي مركزي به معاونت هيئت اجرايي ارتقاء مي¬يابد.در سال 71 به علت طرح ديدگاههاي انتقادي خود، تحت برخورد تشكيلاتي قرار ميگيرد. سپس در 6 شهريور 71 مورد محاكمه قرار گرفته و در 9 شهريور 71 به زندان انفرادي در قرارگاه اشرف منتقل ميگردد. وي به مدت هشت سال به صورت انفرادي در اين زندان محبوس ميماند. سبحاني در سال 78 اقدام به فرار كرده كه دستگير و به زندان قرارگاه اشرف بازگردانده ميشود. وي يك سال نيز در زندان ابوغريب به سر برده و در نهايت به واسطه فعاليتهاي دوستانش در خارج از عراق به آلمان انتقال يافته و از آن كشور پناهندگي سياسي دريافت ميدارد.
نقد و بررسي دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
«آنوقتها، در زمستان 1362 وقتي از گردنههاي كردستان بالا ميرفتم تا دوباره به سازمان مجاهدين برسم، نميدانستم روزي خواهد رسيد كه متوجه شوم كوهها و گردنههاي كردستان، همان بلنديهاي كوههاي الموت در «روستاي كازرخان» قزوين بوده كه من را به «قلعه رجوي» ميرسانده است. قلعهاي كه «تروريستهاي حشيشي» پرورش ميداد تا رهبر فرقه را چيزي بالاتر از خليفه و شاه يعني «سيدنا» و «سيد رجال¬العالمين» بخوانند.» (ص88)طرح چنين قياسي با ساير مسائل و رخدادهاي تأسفبار تاريخي از سوي يكي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق يعني آقاي محمد حسين سبحاني- كه بعد از سالها تحمل زندان انفرادي و شكنجه از حصار تشكيلاتي در عراق رهايي يافته است- ميتواند نقطه عزيمت به بحثي تاريخي باشد، هرچند معتقديم چنين قياسي صرفاً بخشي از اعوجاجات و معضلات مبتلابه اين سازمان را به تصوير ميكشد. در نگاهي گذرا به آنچه بعد از پيوند خوردن مجاهدين خلق با بيگانگان (از صدام حسين تا...) رخ نموده، مكانيزمي بسيار پيچيدهتر را براي تابع ساختن نيروها در برابر اراده رأس تشكيلات شاهديم. به همين دليل نيز در تحليل عواملي كه يك سازمان مبارز و ضدنظام سلطه را دچار يك چرخش 180 درجهاي نموده و به نقطه مقابل شرايط آغازين آن سوق داده است با نظرات متنوعي مواجهيم. برخي، مباني نظري و سير فكري اين گروه را عامل اصلي چنين سقوطي عنوان ميكنند. جماعتي، نقش محوري را به خصلتهاي فردي مسعود رجوي ميدهند و ... در نهايت برخي نيز همچنان كه در كتاب خاطرات آقاي سبحاني آمده ترفندهاي خاص¬الخاص تشكيلاتي را عامل باقي ماندن اعضا و سمپاتها در سازماني با شكل و شمايل كنوني ميدانند.متأسفانه از آنجا كه بسياري از صاحبنظران و محققان و صاحبان قلم، بعد از پيوند خوردن گروه رجوي با ديكتاتور بغداد و سپس با نژادپرستان حاكم بر فلسطين اشغالي، اين گروه را كاملاً مضمحل شده و منفور در افكار عمومي ارزيابي كردند، در مقام تجزيه و تحليل همه جانبه اين پديده بسيار پندآموز در تاريخ معاصر كشورمان برنيامدند، در حالي كه به نظر ميرسد شناخت دقيق و جامع عواملي كه اين گروه را از اوج عزت به حضيض ذلت كشاند براي همه نسلهاي اين مرز و بوم و حتي ساير ملتهاي مبارز ميتواند راهگشا و پندآموز باشد. در اين مختصر از دو جنبه فكري و سازماني به اين گروه مينگريم؛ زيرا معتقديم مسائل تشكيلاتي را ميبايست از گرايشهاي فكري آن كاملاً تفكيك كرد هرچند از تأثيرات متقابل آنها بر يكديگر هم نبايد غافل شد.سير گرايشهاي فكري سازمان مجاهدين خلق: همانگونه كه ميدانيم، نيروهاي بنيانگذار اين سازمان به سبب انتقاد از گرايشهاي سياسي و فكري جبهه ملي و سپس نهضت آزادي، از آنان منفك شدند و تشكيلات مستقلي را بنا نهادند؛ بنابراين روند تحولات انديشهاي و نظري در اين سازمان را ميتوان از زمان عضويت در نهضت آزادي تا به امروز در پنج مقطع كاملاً متمايز از هم تفكيك كرد: 1- اعتقاد راسخ به اسلام همراه با علم زدگي و علمي پنداشتن مباني نظري غرب سرمايهداري. 2- اعتقاد به اسلام همراه با علم زدگي و علمي پنداشتن مباني نظري ماركسيسم. 3- وحدت عملي با نيروهاي ماركسيست و غلتيدن در وادي التقاط. 4- پذيرش كامل مباني نظري ماركسيسم و اعلام رسمي خروج از اسلام. 5- قرار گرفتن در وادي نفاق بعد از مشاهده از دست دادن پايگاه اجتماعي.هرچند در اين نوشتار قصد پرداخت مشروح به سير تحولات فكري اين سازمان را نداريم، اما بايد بر اين نكته تأكيد داشت در آن سالها كه جواناني پاك سرشت و اسلام خواه پا در ميدان مبارزات مسلحانه حرفهاي براي ايجاد جامعهاي توحيدي نهادند، به دليل دور نگه داشته شدن دين از حوزه اداره جامعه، فهم و درك پاسخ اسلام به بسياري از نيازهاي بشري كار بسيار سختي را ميطلبيد. واقعيتهاي تاريخي به خوبي حكايت از آن دارد كه جوانان بنيانگذار سازمان مجاهدين خلق تلاش زيادي براي انطباق استنتاجات خود با مباني اسلامي داشتند، اما علاوه بر ضعف ارتباط با حوزههاي ديني، دو عامل مهم موجب شد تا اين حساسيت درست، در مسير خود تداوم نيابد؛ اول اينكه اين جوانان غيرتمند و انقلابي - چه قبل و چه بعد از انشعاب از نهضت آزادي - به اقتضاي شرايط آن دوران متأثر از جو علم زدگي شديد بودند. نبايد فراموش كرد كه نظريه پردازان نظامهاي سرمايهداري و ماركسيسم با سوءاستفاده از چنين فضايي همه نظريههاي خود را در حوزه علوم انساني به عنوان «علم» از موضعي بالا و برتر ديكته ميكردند. متاسفانه روشنفكران ديني در مجامع اسلامي نيز بعضاً مسائل ماوراءالطبيعه و انديشه ديني مبتني بر وحي را با چنين «علمي» محك ميزدند. بايد اذعان داشت احساس مرعوب بودن در برابر جو علم زدگي تبعات بسياري را در دوران گذار اسلام از انزوا به متن جامعه به بار آورد و اين مسائل، محدود به سازمان مجاهدين خلق نبود. در اين دوران همزمان با تلاشهاي قابل تقدير روشنفكران وارسته و متعهد به مباني فكري اين مرز و بوم براي احياي انديشه ديني، برخي نيز ملاك سنجش باورهاي مذهبي يا تبيين مباني ديني را آنچه به عنوان علم عرضه ميشد، قرار داده بودند. تاثير اين فضا بر مجاهدين خلق بويژه بعد از روي آوردن بنيانگذاران آن به مبارزه مسلحانه تمام وقت و مطالعه گسترده در جنبشهاي ماركسيستي جهان، كاملاً محسوس است.عامل دومي كه موجب شد تلاش رهبران سازمان براي دور نشدن از مباني اسلامي به تدريج كمرنگ شود، وحدت عملي با گروههاي ماركسيستي بود. به منظور تحقق چنين وحدتي، سازمان مطالعاتش را صادقانه؟! به برنامههاي مطالعاتي گروههايي چون فدائيان خلق نزديك ساخته بود تا قرابتهاي لازم به وجود آيد. اعتقاد به وحدت بين نيروهاي ضد امپرياليستي و پرهيز از هر عاملي كه اين جبهه را ضعيف سازد موجب افراطهايي در اين زمينه شده بود. در همين چارچوب، به تدريج عمده برنامه مطالعاتي خانههاي تيمي سازمان را مطالعه آثار نظري ماركسيستي يا منعكس كننده تجربيات جنبشهاي ماركسيستي، تشكيل داد. يكي از اعضاي مجاهدين خلق در خاطرات خود در اين زمينه ميگويد: «پس از ايجاد ارتباط رسمي با سازمان و شروع زندگي پنهان، سپاسي آشتياني ارتباط خود را با ما قطع كرد و فرد ديگري به نام حبيب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفي كرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهاي مستعار خسرو و پرويز به عنوان هم تيمي روانه خانه امن ما كرد ... تيم 5 نفري ما برنامههاي فشرده خود را با مسئوليت حبيب آغاز كرد. از جمله اين برنامهها خواندن كتاب و نقد آن بود. كتابهايي مانند «چين سرخ»، «زردهاي سرخ»، «خرمگس»، «مردي كه ميخندد»، «مبارزات»، «چه¬گوارا»، «الفباي ماركسيسم» و... را در همين دوران خوانديم و نقد كرديم.» (خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، انتشارات سوره مهر، سال 83، ص319)اين در حالي بود كه به اعتراف نيروهاي سازمان، چريكهاي فدايي خلق به مباني وحدت از طريق تبادلات فكري پايبند نبوده و هرگز حاضر نميشدند كتب و آثاري را كه داراي گرايش اسلامي بود، در خانههاي تيمي در دسترس اعضاي خود قرار دهند: «مدتي كه مصطفي نزد ما بود معتقد بود كه فداييها اشتباه ميكنند؛ ما بيست جلد از كتاب امام حسين به چريكهاي فدايي داديم، چرا كه دستاوردهايمان را منتقل ميكرديم، اما چريكها گفته بودند اين كتابها را نبايد كادرها بخوانند؛ چرا كه ايدئاليستي است». (از نهضت آزادي تا مجاهدين، خاطرات لطفالله ميثمي، انتشارات صمديه، ج2، ص376)همان گونه كه ملاحظه ميشود چريكهاي فدايي خلق در چارچوب اين وحدت و همكاريهاي متقابل هرگز حاضر نبودهاند مطالعه كتابهاي مذهبي را به اعضاي خود تجويز كنند. به طور قطع آنها نيز اگر اجازه ميدادند آثار اسلامي در خانههاي تيمي¬شان مورد مطالعه قرار گيرد ترديد نسبت مباني ماركسيستي در ميان اعضايشان ايجاد ميشد. براي نمونه، تشريح اسلام براي خسرو گلسرخي در زندان موجب تغيير اساسي در نگرش وي ميشود: «گلسرخي در زندان شماره 3 قصر با كاظم ذوالانوار همبند بود. كاظم خيلي با او كار كرده بود، حتي خطبههاي نهجالبلاغه را برايش خوانده بود. گلسرخي ميگفت: «دنياي جديدي در برابر چشمانم گشوده شد و اينها چيزهاي خيلي جالبي است.» خودش احتمال ميداد كه آزاد شود. يك روز مهندس عبدالعلي بازرگان تعريف ميكرد كه وقتي با گلسرخي قدم ميزدم، ميگفت: اين روشنفكران ما خيلي ذهني هستند. اگر من آزاد بشوم، اولين كاري كه ميكنم، ميگويم روشنفكران بايد نسبت به اسلام تجديد نظر كنند.» (همان، ص344)اگر نوعي مرعوب بودن بر نيروهاي مذهبي علم زده حاكم نميشد، نه تنها همه نيروهاي سازمان در معرض آموزشهاي ماركسيستي قرار نميگرفتند بلكه روند تاثيرگذاري در اين ائتلاف تشكيلاتي معكوس ميشد. اين در حالي است كه مجاهدين خلق از برخوردهاي غيراصولي تشكيلاتي چريكهاي فدائي خلق با خود مطلع بودند: «بنا بود يك اعلاميه مشترك از جانب فداييها و مجاهدين منتشر شود. ما هم ليست انفجارها را نوشتيم، فداييها دو تا از انفجارات ما را ننوشتند. انفجارات خودشان را هم خيلي بيشتر اغراق كردند. خلاصه خيلي مسئله شد. يادم هست سيد ميگفت ما از اينها خيلي كلك خورديم.» (همان، ص352) با وجود چنين شناختي از فدائيان خلق كه به هيچ اصل تشكيلاتي و اخلاقي در چنين وحدتي پايبند نبودند مجاهدين خلق همچنان در يك پروسه تدريجي، تمامي خواستههاي آنان را تحقق ميبخشيدند: «به خاطر حفظ وحدت در چنين سازمان و نظامي، بايد آموزشهاي ديني و قرآني را كنار بگذاريم كه در اين باره همه كادرها در آن نشست اتفاقنظر داشتند. جايگزين آن نيز آموزشهاي علمي، نظير «ديالكتيك محصول علم» خواهد شد يا اين كه كادرها- با آن نيت پاكي كه دارند- به تفكر بپردازند؛ نتيجه آن هر چه باشد، چيز خوبي خواهد شد... در نشست كرج همه بودند. بهرام آرام، تقي شهرام، وحيد افراخته، مجيد شريف واقفي، عليرضا سپاسي و ناصر جوهري، همه كادرها حضور داشتند. بدين سان بود كه اعضاي سازمان- كه همه مذهبي بودند و عامل به احكام- به قرائتهاي مختلف از قرآن پي بردند و صادقانه به دلائلي كه گفته شد، آموزشهاي قرآني را كنار گذاشتند. همزمان با كنار گذاشتن آموزشهاي قرآني، هويت قرآني نيز كنار گذاشته ميشد و آموزشهاي عملي جايگزين ميگرديد و به تدريج «ديالكتيك محصول علم» جاي خود را به «ديالكتيك ماركسيستي» ميداد. همزمان كتابهاي ماركسيستي ترجمه شده و به وفور در دسترس بود.» (همان، ص386)ظاهراً در چارچوب وحدت با گروههاي چپگرا اين ميزان عقب نشيني نيز رضايت خاطر چريكهاي فدايي خلق را كه از مرعوب بودن نيروهاي سازمان در برابر نظريههاي به اصطلاح علمي! وقوف يافته بودند، فراهم نميكرده است: «مثلاً بحث بود كه در اعلاميهها آيه بگذاريم يا نگذاريم. آيهاي كه الله داشته باشد موجب بحث فلسفي ميشود. سيد ميگفت: «از اشكالاتي كه فداييها به ما ميگيرند اين است كه ميگويند آيهاي كه در ابتداي بيانيه و آيه و اسم الله كه در آرم مجاهدين است، موجب بحثهاي فلسفي ميشود و وحدت استراتژيك را تضعيف ميكند.» تدريجاً از همين جا خودكمبيني سيد شروع شد كه ما جبههاي داريم عليه امپرياليزيم و صهيونيزم و دربار. نيروهاي ضدامپرياليست بايد اتحاد داشته باشند و درگير بحثهاي فلسفي نشوند. ميگفتند چون الله هم يك مقوله فلسفي است، بنابراين بايد كوتاه آمد.» (همان، ص398)اين وحدت يكجانبه و از موضع مرعوبيت در برابر ماركسيستها با چنين باوري كه آنها داراي انديشهاي عملي هستند، در مورد نيروهاي داخل زندان نيز صادق بود: «در اين زندان [عشرتآباد] يك كمون بزرگ بود كه همه بچههاي مجاهد و فدايي و گروه توفان و برخي مائوئيستها و خيلي از منفردين در آن شركت داشتند.» (همان، صص145)در حالي كه شخصيتهايي چون آيتالله طالقاني و ساير نيروهاي مسلمان هرگز حاضر نبودند با ماركسيستها وارد يك كمون شوند، نيروهاي مجاهدين خلق بياعتنا به اين شخصيتها- كه براي استفاده تبليغاتي همواره آنان را با عنوان «پدر» خطاب ميكردند- حتي با منفورترين نيروهاي ماركسيست يعني مائوئيستها نيز همراه ميشدند اما حاضر نبودند در جمع نيروهاي مسلمان قرار گيرند.تغيير و تحولات تشكيلاتي در سازمان مجاهدين خلق: از آنجا كه «روزهاي تاريك بغداد» عمدتاً از بُعد تشكيلاتي به مسائل گروه رجوي ميپردازد، اين گونه به نظر ميرسد كه ديگر مسائل نظري چندان اهميتي نداشته يا از اولويتي در اين گروه برخوردار نبوده است. البته اين واقعيت را بايد پذيرفت که بعد از حذف فيزيکي بسياري از نيروهاي قديمي و باسابقه سازمان (به صور مختلف ازجمله اعزام به عمليات مرصاد, ادعاي خودکشي و...) حتي تظاهر به مباني اوليه مورد احترام سازمان نيز ضرورت خود را از دست دادند. البته در اين حال سازمان مجاهدين خلق به دلائل مختلف براي جذب نيروي جديد ناگزير از آن است که خود را به عنوان يک تشکيلات معتقد به اسلام معرفي کند. در واقع مسئولان کنوني اين گروه بر اين واقعيت به خوبي واقفند که اگر نيرويي با گرايش چپ خواستار ملحق شدن به يک سازمان مارکسيستي باشد هرگز مجاهدين خلق را با فراز و فرودهاي فراوان در مباني نظري، انتخاب نخواهد کرد بلکه به گروهي خواهد پيوست که از ابتدا سوابق روشني در جريان چپ داشته باشد. از اينرو تشکيلات مجاهدين خلق بنا را بر اين مي¬گذارد تا همچنان پوسته نازکي از اسلام را براي خود محفوظ دارد و بدينوسيله بقاء خود را تضمين نمايد. البته اين ضرورت تشکيلاتي بدان معني نيست که کنترل نيروها و حفظ آنها بر اساس انديشه و اعتقادات ديني است, بلکه همانگونه که از خاطرات همه افرادي که از زندانهاي رجوي در بغداد گريخته و به کشورهاي اروپايي پناهنده شدهاند برميآيد، اين امر با ترفندهاي متنوع تشکيلاتي ممکن بوده است.تشکيلات مجاهدين خلق در ابتدا بر اساس قوتهاي شخصيتي نيروهاي مؤسس آن شکل ميگيرد و اعتماد و اعتقاد به تقواي اين افراد شاخص موجب گسترش سريع اين سازمان ميشود. بعدها که سازمان در اوج برنامههاي مطالعاتي و خودسازي به فاز نظامي کشانده ميشود و ضربات متعددي را متحمل ميگردد, ديگر آن شاخص¬هاي اوليه براي احراز صلاحيت راهيابي به کادر مرکزي محفوظ نميماند. رشد افراد در ساختار مخفي هرم تشکيلات- که غير قابل اتکا بودن خود را در جريان رخدادهاي سال 54 روشن ساخت- تنها مسير راهيابي به مرکزيت سازمان بود. لازم به يادآوري است که طي همين سالها اعتقاد به روشن بودن سير مراحل رشد افراد وجود داشته است لذا با وجود خفقان حاکم در زندانها مکانيزم انتخابات براي تفويض مسئوليتها به افراد به رسميت شناخته شده بود: «بعد که بهمن بازرگاني به جمع اضافه شد, آن دو با هم همکاري ميکردند. اما پس از اين که عده بچهها زياد شد و تقريباً همگي به زندان آمدند, مسعود تا اندازهاي زير سئوال رفت... کساني چون کاظم شفيعيها و فتحالله خامنهاي معتقد بودند که رهبري بيرون زندان ارتباطي با درون زندان ندارد و بايد در رهبري تجديد نظر شود. بچهها ديگر رهبري ثابت را قبول نداشتند. بنابراين انتخاباتي برگزار شد و فتحالله خامنهاي, کاظم شفيعيها و موسي خياباني براي نوبت اول براي مرکزيت زندان انتخاب شدند و مسعود يک راي آورد.» (همان، ج2،ص195)در آن ايام در زندان که فضاي نسبتاً آزادتري وجود داشت رجوع به آراء عمومي مبناي انتخاب کادر رهبري قرار ميگيرد و البته مسعود رجوي به هيچ وجه راي نميآورد. علت راي ندادن تودههاي عضو سازمان به رجوي را آقاي لطفالله ميثمي دو عامل ميداند: 1- غرور بيش از حد 2- ضعف نشان دادن در بازجويي و لو دادن نيروهاي سازمان. براساس اين روايت، غرور مسعود رجوي اعتراض کادر رهبري را نيز در پي داشته است: «حنيفنژاد گفته بود که غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و اين را اعضاي شوراي مرکزي شنيده بودند... مسعود که در جمع چهل نفره عرصه را بر خود تنگ ديد, گفت: نميدانم چرا بيشتر مشهديها مغرورند و من چهارمين مشهدي هستم که مغرورم. اولي دکتر شريعتي, دومي جلال فارسي و سومي امير پرويز پويان»... وقتي او مجبور ميشد که غرورش را بشکند, به دنده ديگري ميافتاد؛ گريه, مظلوميت و خودکم بيني... نظير وقتي که در زندان قصر در سال 1351 در انتخابات راي نياورد و احساس کرد جو اکثريت بچهها عليه اوست.» (همان, ص76)ايشان همچنين در فراز ديگري در اين زمينه ميگويد: «ولي مسئله¬اي که همه چيز را تحت¬الشعاع قرار داده بود, اختلاف مسعود و اصغر [بديع زادگان] بود... مسعود در لبنان, حالت طلبکاري داشت. به ايران آمد, باز هم مسئلهاش حل نشد. همان طور که گفتم, در زندان, بازجوييهاي خودش و نيز مقاومت اصغر را ديد که گرچه بدنش سوخته بود ولي چيزي نگفت؛ بسيار متاثر شد و گريه کرد.» (همان, ج1 ص371)حتي سازمان قبل از آغاز مبارزه مسلحانه نسبت به رشد غيرمنطقي افراد در تشکيلات حساس بوده و مراقبتهاي ويژهاي را اعمال ميکرده است: «حنيفنژاد ميگفت: ارشد مسعود بادکنکي است. در اثر زيادي مطالعه, غرور پيدا کرده است.» بعدها که به لبنان رفته بودند, در پايگاه, اختلاف اصغر و مسعود به حدي رسيده بود که با هم حرف نميزدند و يکديگر را تحمل نميکردند. حنيف ميگفت: «... غرورش کار دست ما ميدهد.» (همان, ج ا، ص338)بعد از سرنگوني رژيم پهلوي و رانده شدن آمريکا و انگليس و تغيير اساسي در فضاي سياسي کشور, هر تشکلي علي¬القاعده ميبايست با اتکا به راي اعضاي خود، مسئولان سازماني¬اش را تعيين ميکرد, اما در مورد سازمان مجاهدين اين موضوع صدق نکرد. اين گروه با وجود معرفي کانديدا در سراسر کشور براي انتخابات اولين مجلس بعد از انقلاب، ترجيح داد رهبري سازمان همچنان در چارچوب روابط مشخص، رقم بخورد و به قواعد پذيرفته شده و ضوابط حزبي تن ندهد. اينكه مسعود رجوي چگونه توانست بعد از انقلاب در راس سازمان مجاهدين قرار گيرد از حوزه اين تحليل خارج است زيرا از يك سو اطلاعات لازم در اين زمينه در اختيار نيست و از ديگر سو آنچه كه براي ما در اين بحث اهميت دارد اينكه وي هرگز از سوي اعضاي سازمان انتخاب نشده است. بعد از انقلاب كه عمده فعاليتهاي اين گروه علني شد در هيچ مقطعي حتي در خارج كشور (فرانسه وعراق) مكانيزم رجوع به افكار عمومي و آراء اعضا براي تعيين مسئوليتها در تشكيلات، مورد توجه مسئولان آن قرار نگرفته است.بطور معمول تشكيلاتي كه مسئولان آن به طريقي غير از انتخابات، قدرت را در دست گرفته باشند عليالقاعده در مسير شخصيت دادن به اعضا حركت نخواهد كرد و مكانيزمي بر آن حاكم خواهد شد كه هرگز قدرت دستاندركاران مورد مناقشه قرار نگيرد. مسعود رجوي كه راي نياوردنش در انتخابات تعيين كادر مركزي زندان، ميزان مقبوليت وي را در ميان اعضا مشخص ساخته بود به تدريج تشكيلات را به سويي سوق داد كه راي گيري معنايي در آن نداشته باشد و نيروهاي سازمان در برابر كادرهاي باسابقهتر دچار احساس خودكمبيني شوند و اين تصور را از ذهن دور كنند كه در راي و نظر داراي حقوقي مساويند. آقاي لطفالله ميثمي در خاطرات خود در اين زمينه ميگويد: «در ارتش، بين افسران و درجهداران و سربازان به طور آشكاري، تبعيض و اختلاف وجود داشت... متاسفانه سازمانهاي روشنفكري هم دچار اين عارضه هستند و در آنها، رهبران نسبت به تودهها، جايگاه برتري دارند. سازماندهي رجوي در زندان، همين گونه بود.» (همان، ج1، ص266)بعدها به ويژه در دوراني كه سازمان مجاهدين خلق در كنار صدام مأوا مي-گزيند، فقط با پديده اختلاف شديد بين شأن و منزلت تودههاي سازماني و افراد در راس تشكيلات مواجه نيستيم بلكه نيروهاي عادي سازمان با توسل به شيوههاي بسيار پيچيده به انحاء مختلف بيهويت ميشوند تا صرفاً به عنصري تابع مبدل گردند. هرچند براي شناخت دقيق اين روشها نياز به تحقيقاتي جامع خواهد بود اما آنچه بعضاً در خاطرات اعضا در اين زمينه آمده به شدت منزجر كننده است. براي نمونه از جمله شيوههايي كه براي در هم شكستن شخصيت اعضاي سازمان بكار گرفته ميشود، قرار گرفتن اعضا در اختيار سازمان استخبارات عراق قبل از پيوستن به نيروهاي سازمان در عراق و نيز بعد از مسئله¬دار شدن نسبت به عملكردهاي مسعود رجوي است. آقاي محمدرضا اسكندري كه بعد از گريختن از چنگال تشكيلات رجوي، به هلند پناهنده شد در اين زمينه مينويسد: «ما به مدت چندين هفته در آنجا زنداني بوديم. افراد استخبارات (سازمان امنيت عراق) از زندانيها بيگاري ميكشيدند. يك روز يك افسر عراقي پيش من آمد و گفت برو بيرون و ماشين مرا بشوي... دو نفر از ما بيش از 5 سال از عمر خود را در زندانهاي رژيم سپري كرده بوديم. وقتي اين زندان را با زندانهاي جمهوري اسلامي مقايسه ميكرديم، ميديديم كه علاوه بر شكنجههاي وحشتناك عراقيها، محيط و ساختمان زندانهاي ايران مناسبتر از اين زندانها و غذاي زندانهاي ايران بهتر از آن چيزي بود كه عراقيها به عنوان غذا به ما ميدادند... در رماديه ما را تحويل زندان دادند... اتاق آنقدر كوچك بود كه بايد بطور شيفتي ميخوابيديم. عدهاي از زندانيان كه وضع بهتري داشتند زندانيان بيبضاعت را به نوكري خود استخدام كرده بودند. در اين زندان افراد كم سن و سال مورد تجاوز زندانيان عراقي قرار ميگرفتند. هيچ شرم و حيا و ملاحظات عرفي و اجتماعي در زندان وجود نداشت. بعضيها جلو چشم بقيه مورد تجاوز قرار ميگرفتند.» (بر ما چه گذشت، خاطرات يك مجاهد، محمدرضا اسكندري، انتشارات خاوران، سال 2004، فرانسه، صص5-53)شايد تصور شود كه علت گرفتاري آقاي اسكندري در بند استخبارات صدام، ورود بدون هماهنگي وي به عراق باشد اما اينگونه نبود چراكه ورود وي به خاك عراق با هماهنگي كامل صورت پذيرفته بوده است: «در ادامه موفق شديم كه يك هسته انتقال نيرو به عراق سازماندهي نمائيم. ارتباط ما با سازمان برقرار گرديد. اين هسته حدود يك سال فعال بود، در نهايت به فرمان سازمان، ساير اعضاء هسته ايران را ترك و به عراق عزيمت كردند... اگر سازمان مجاهدين در پيامهاي خود مراحل وصل نيرو، بخصوص گرفتار شدن افراد در ابتداي ورود به عراق در چنگال سازمان امنيت آن كشور را بازگو ميكرد، هيچ ديوانهاي حتي ايدئولوژيكترين هوادار سازمان مجاهدين هم حاضر به پذيرش اين ريسك خطرناك نميشد... هر نيرويي پس از گذراندن اين مراحل ذلتبار و دردآور، آمادگي بيشتري براي پذيرش روابط نابرابر و خفتبار سازمان مجاهدين ميداشت. به عبارت ديگر سازمان مجاهدين قبل از اينكه نيروئي به آنها وصل شود مرگ را به او نشان ميداد تا به تب راضي شود.» (همان، صص50-48)بنابراين انتقال نيروها با هماهنگي كامل بوده است اما اينكه چرا مسعود رجوي ترجيح ميداده تا اين نيروها قبل از ورود به اردوگاههاي سازمان، مدتي طولاني در زندانهاي عراق بسر برند و انواع تحقيرها را از بيگاري تا تجاوز تحمل كنند، به همان بحث مورد اشاره باز ميگردد؛ چنين نيرويي بعد از پيوستن به جمع سازمان داراي شخصيت درهم شكسته و تابع است. چنين افراد تحقير شدهاي كمتر در برابر تصميمات تشكيلاتي كه در تعيين مديريت آن هيچگونه نقشي نداشته¬اند، جرأت ابراز وجود پيدا ميكنند و اين همان چيزي است كه امثال مسعود رجوي (كه بدون مراجعه به آراء عمومي سالها در راس يك تشكيلات مانده است) خواستار آنند.آقاي اسكندري همچنين در مورد افرادي كه در انتقاد به تصميمات سازمان و نحوه اداره تشكيلات خواهان جدايي و خروج از عراق بودند مي¬گويد: «در چند ماهي كه در زندان اسكان بوديم هر روز شاهد ورود نفرات جديدي بوديم كه به تشكيلات رجوي پشت كرده بودند. هر روز خبر از كتك كاري و اذيت و آزار افرادي مي¬رسيد كه در لشكرهاي رجوي خواستار جدايي بودند. پس از اين كه فرقه رجوي نتوانست ما را قانع كند كه به ارتش رجوي برگرديم، يك شب رضايي فردي به نام مهدي خدايي¬صفت را فرستاده بود كه به ما ابلاغ نمايد كه چاره¬اي جز رفتن به رمادي نداريم...»(همان، ص129)آقاي اسكندري در ادامه در مورد شرائط حاكم بر رمادي ميگويد: «از همين زمان بود كه جهنم رمادي شروع شد و به قول رهبر نوين انقلاب آقاي مسعود رجوي ما به جايي رفتيم كه هر روز صد بار از خدا تقاضاي مرگ مينموديم. همان جايي كه دختران معصومي كه به عشق رهايي مردم و ميهن به سازمان مجاهدين پيوسته بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتي به خود فروشي هم تن دادند.» (همان، ص134) براساس اين روايت، سازمان مرتب نيروهاي مسئله دار شده خود را مدتي به رمادي انتقال ميداده تا آمادگي لازم را براي پذيرش نحوه اداره تشكيلات بيابند و به اصطلاح بازسازي شده و مديريت مسعود رجوي را پذيرا شوند: «تجاوز عراقيهاي وابسته به استخبارات به كودكان و زنان و دختران يك امر عادي بود... مدام افرادي از تشكيلات سازمان را به رمادي ميآوردند و پس از چند ماه كه زير نظر بودند به قرارگاه برميگرداندند.» (همان، صص7-136)البته بر اساس روايت آقاي سبحاني اين گونه تحقيرها در درون سازمان نيز نسبت به نيروهاي منتقد به عملكردها صورت مي¬گرفت: «رفيعينژاد در بين آقايان يكي از سردمداران اصلي ترويج فرهنگ لومپنيزم در سازمان بوده است. محسن هاشمي يكي از اعضاي سابق سازمان برايم در زندان ابوغريب تعريف ميكرد: نادر رفيعي نژاد براي تحقير و خرد كردن وي در زندان به او گفته است كه «خواهرت را جلوي چشمهايت لخت ميكنم و بعد... لازم به يادآوري است كه خواهر محسن هاشمي در همان وقت عضو سازمان و در حال فعاليت در عراق بود. بعدها اين برخورد نادر رفيعينژاد توسط محسن هاشمي به فهيمه ارواني گفته ميشود و او با تظاهر به ناراحتي ميگويد: من اين مسئله را دنبال ميكنم.» (ص122) همچنين در فرازي ديگر در اين زمينه مشخص ميشود كه سازمان با علم به مسائلي كه بر سر نيروهاي منتقد بر عملكرد مسعودي رجوي- بعد از انتقال به زندانهاي عراق ميآيد- اقدام به اين كار ميكرده است: «وي عبارات و كلماتي را عليه زنان معترض سازمان بكار برده است كه قلم نيز از نوشتن آن شرم دارد، ولي بايد نوشت مهوش سپهري براي ترساندن زنان معترض در سازمان مجاهدين، با اشاره به زندان ابوغريب عراق به آنها ميگفت: آهان حالا ديگه دلتون مرد عراقي ميخواهد.» (ص128)از جمله شيوههاي ديگري كه مسعود رجوي براي افزايش تبعيت پذيري در ميان نيروهاي معمولي در سازمان به كار برده است مي¬توان از حذف فيزيكي اعضاي باسابقه و همرديف خودش در تشكيلات نام برد. در اين چارچوب، برخي بظاهر از طريق خودكشي در زندان و برخي نيز به صورت مشكوك در عملياتها از ميان برداشته شدند. بدين ترتيب با حذف نيروهاي باسابقه و مطلع از سوابق سازمان، به طور كلي سطح اطلاع و بينش سياسي در ميان اعضاي جديدتر تنزل چشمگيري مييابد و طبعاً اداره تشكيلات سهلتر ميشود: «خيلي از بچههاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس ميكردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود.» (برما چه گذشت؛ خاطرات يك مجاهد، محمدرضا اسكندري، انتشارات خاوران، پاريس، سال 2004، ص127) آقاي سبحاني نيز در خاطراتش در اين زمينه مينويسد: «تاكنون در زندانهاي سازمان مجاهدين چند مورد قتل صورت گرفته و خبر آن نيز به بيرون درز كرده است از جمله قتل پرويز احمدي و قربانعلي تراب.» (ص49)همچنين در فرازي ديگر در مورد پرويز يعقوبي ميگويد: «آقاي پرويز يعقوبي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين ميباشد كه به دليل انحرافات سياسي و استراتژيكي مسعود رجوي با او اختلاف پيدا كرد... يعقوبي در سال 1358 كانديداي سازمان براي انتخابات مجلس شوراي ملي بود. جالب است كه سازمان مجاهدين تا آن مقطع وي را «مجاهدي با كوله باري از سي سال تجربه انقلابي و مبارزاتي» معرفي ميكرد و يكي از مسئولين ارشد سازمان در فاز سياسي (1357 تا 1360) محسوب ميشد. اما بعد از انتقادش به مسعود رجوي، خائن و مزدور و بريده لقب گرفت.» (ص111)در جريان عمليات مرصاد كه بسياري از صاحبنظران به آن به ديده ترديد مينگرند، معتقدند مسعود رجوي اصولاً با طراحي چنين عملياتي كه از هيچگونه منطقي برخوردار نبود توانست با كمترين هزينه سياسي عمده اعضاي باسابقه سازمان را حذف فيزيكي كند. افراد مطرحي كه عمدتاً همطراز مسعود رجوي بودند در اين عمليات در خط مقدم عمليات گمارده شدند تا كشته شدن آنها قطعي باشد. حتي فردي چون ابوذر ورداسبي كه يك پاي وي در جريان درگيري با نيروهاي ساواك در قبل از انقلاب دچار معلوليت شده بود به عنوان يك نيروي عادي نظامي بكار گرفته شد تا صدايشان براي هميشه خاموش شود. ورادسبي بعد از جريانات تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان، ضمن نگارش كتابي در نقد تشكيلات تحت عنوان «جزميت حزبي»، از مجاهدين خلق فاصله گرفت اما متاسفانه سازمان با ترفندهاي مختلف و از طريق همسرش توانست وي را مجدداً به خدمت گيرد. وي در عراق ازجمله منتقدان رجوي بود و به همين خاطر نيز به چنين سرنوشت شومي دچار گرديد. آقاي سبحاني در خاطرات خود به مواردي از حذف فيزيكي نيروهاي باسابقه سازمان در عمليات مرصاد اشاره ميكند: «بدون ترديد يكي از حلقههاي پنهان و ناشناخته در مناسبات و روابط دروني سازمان مجاهدين، چگونگي حذف و حبس و سرانجام به مسلخ فرستادن علي زركش فرد شماره 2 سازمان در عمليات فروغ جاويدان ميباشد.» (ص252) مسعود رجوي خود در اطلاعيهاي در تاريخ 30 فروردين 61 كه بعد از كشته شدن موسي خياباني منتشر ميكند در مورد زركش مينويسد: «او (زركش) قائممقام كليهي مسئوليتهاي سياسي، نظامي و تشكيلاتي اينجانب در داخل كشور - چه در سطح سازمان مجاهدين خلق ايران و چه در رابطه با شوراي ملي مقاومت- ميباشد.» (نشريه انجمنهاي دانشجويان مسلمان- اروپا و آمريكا، شماره 26، ارديبهشت 61) سعيد شاهسوندي كه او نيز با هدف حذف فيزيكي به عمليات مرصاد گسيل شده بود به شدت مجروح گشته و بعد از مدتها معالجه به فرانسه رفت در كتاب «اسناد مكاتبات من و مسعود رجوي» خبر صادر شدن حكم اعدام علي زركش از سوي مسعود رجوي در سال 65 و سپس تخفيف آن به حبس را منتشر ميكند. در نهايت علي زركش با چنين ترفندي از ميدان برداشته ميشود. آقاي سبحاني همچنين از افراد ديگري ياد ميكند كه با همين شيوه قرباني ميشوند تا مسعود رجوي بتواند مادامالعمر در راس سازمان باقي بماند: «مهدي كتيرايي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين و از زندانيان سياسي رژيم شاه بود. وي بعد از 22 بهمن 1357 از مسئولين «نهاد كارگري» و «بخش اجتماعي» سازمان بود. وي معاونت محمد ضابطي را در ستاد فرماندهي تظاهرات 30 خرداد 1360 در تهران برعهده داشت... مهدي كتيرايي بعد از «انقلاب ايدئولوژيك سال 1364 عضو دفتر سياسي سازمان مجاهدين بود كه با تشكيل ارتش آزاديبخش در سال 1366 به علت مخالفت و انتقاد خطي با آن تحت برخورد تشكيلاتي قرار گرفت و چند رده تشكيلاتي تنزل پيدا كرد و سرانجام بازداشت شد. وي در عمليات باصطلاح «فروغ جاويدان» به سرنوشت علي زركش و مسعود عدل و منصور بازرگان و مهين رضايي دچار شد.» (ص261)از جمله ترفندهاي ديگر تشكيلاتي مسعود رجوي براي مهار نيروها و قرار دادن آنها در موضع ضعف و حقارت، وضع قوانين مغاير با طبيعت انسان و شرع مقدس است كه در اين زمينه بويژه مي¬توان از صدور دستور طلاق اجباري ياد كرد. در سال 68 به يكباره اعلام شد كليه افراد بايد ارتباط خانوادگي خود را قطع كرده و پس از آن كه از همسرانشان اطلاق گرفتند، حلقههاي ازدواج خود را به همراه نامهها و عكسهاي خانوادگي و نيز لباسهايي كه يادآور خاطرات دوران تأهل است، به سازمان تحويل دهند: «من و افسانه بعدها در عراق، شال آقاجون را به عنوان يادگاري پيش خودمون نگه داشته بوديم. ولي فكر ميكنم افسانه در بحث طلاقهاي اجباري و باصطلاح انقلاب ايدئولوژيك آن شال را به همراه ديگر خاطراتي كه از من يا خانواده من داشت به سازمان تحويل داده بود... من و افسانه مثل تمامي اعضاي سازمان عشق و عاطفه را در تضاد با مبارزه و فعاليت سياسي نميديديم. ولي كاركردهاي يك فرقه ايدئولوژيك و مذهبي به مرور از ما انسانهايي ساخته بود كه عشق و عاطفه را بايد درون خود ميكشتيم.» (ص106)مسعود رجوي با حرام كردن يك امر فطري – كه دقيقاً در تعارض با آموزههاي ديني است به بهانه مبارزه – چه دستاوردهايي را در جهت تحكيم موقعيت خويش كسب مي¬كند؟ اولاً همه كادرها بعد از مدتي در اين رابطه دچار لغزشهايي ميشوند و از آنجا كه ناگزيرند در روند انتقاد از خود، بروز اين گونه ضعف¬ها را به صورت مكتوب به مافوق خود گزارش كنند، امكاني فراگير در جهت تحقير نيروها فراهم مي-آيد. ثانياً مسعود رجوي كه خود از اين گونه احكام مستثني است و دستكم همسر رسمي دارد، روز به روز فاصله بيشتري با ساير اعضا مي¬يابد زيرا آنان با بروز هر ضعف در مورد جنس مخالف، تحقير ميشوند در حالي كه مسعود رجوي با در اختيار گرفتن اينگونه اعترافات از ديگران، از موضع قوت بيشتري برخوردار ميگردد. ثالثاً كشتن عواطف در انسانها، آنها را به تدريج تبديل به افرادي نامتعادل و درونگرا ميسازد. همچين از آنجا كه شخصيت افراد با تعلقات عاطفي آنها رابطه تنگاتنگي دارد از ميان بردن همه تعلقات سازنده به بهانه مبارزه، در واقع افرادي بيهويت را در اختيار سازمان قرار ميدهد. رابعاً معلوم نيست چرا آقاي سبحاني طلاق¬هاي اجباري را كه كاملاً مغاير شرع مقدس اسلام است به مذهب نسبت ميدهد. آيا نسبت دادن چنين ترفندهايي به اسلام غيرمنصفانه نيست؟ چگونه ميتوان تصميمات مسعود رجوي كه خود نه تنها عامل به چنين احكامي نيست بلكه به ماركسيست بودن خويش معترف است به نام مذهب ثبت كرد. شرع مقدس ضمن تشويق و ترغيب مردم به ازدواج هرگز اجازه انتشار خبر بروز يك ضعف اخلاقي كه در خلوت افراد صورت گرفته است را به كسي نميدهد. البته خطاهاي آشكار شده كه مستلزم مجازات است مقوله ديگري است. اما براساس آنچه در اين خاطرات آمده است، بعد از طلاق¬هاي اجباري، اعضا موظف بودهاند هرآنچه در ذهنشان نيز نسبت به جنس مخالف ميگذشته است را نيز به مسئول مافوق گزارش كنند. همچنين هر يك از آنان وظيفه داشته¬اند در صورت مشاهده بروز اينگونه احساسها در ساير اعضا، نسبت به گزارش آن اقدام نمايند: «مريم اكبرزادگان يك عكس از مراسم ازدواج مسعود رجوي و مريم رجوي در 30 خرداد 1364 در شهرك اوور-سور- واز-پاريس را زير شيشه ميز كار خود قرار داده بود تا هر لحظه به فكر!! خواهر مريم و برادر مسعود باشد و... البته تا اينجا اشكالي وجود نداشت، تازه خيلي هم مثبت بود. ولي اشكال كار اين بود كه در گوشه عكس مسعود و مريم كه زير شيشه ميز كار مريم اكبرزادگان قرار داشت تصوير كوچكي هم از محمدرضا وشاق از مسئولين حفاظت ديده ميشد. لازم به يادآوري است كه محمدرضا وشاق شوهر مريم اكبرزادگان بود و يك شير پاك خوردهاي!! اين نكته ظريف و عكس مورد نظر را ديده و براي سازمان گزارش كرده بود. سازمان هم اين عكس را نشانهاي از عمق نداشتن كينه و نفرت مريم اكبرزادگان از همسرش محمدرضا وشاق ميدانست. ابراهيم ذاكري خطاب به مريم اكبرزادگان استدلال ميكرد كه: اگر تو هنوز بين خودت و همسرت «نخ» نداري چرا از ميان عكسهاي مختلف مسعود و مريم از اين عكس استفاده كردهاي؟ ولي اين انتقاد را مريم اكبرزادگان قبول نميكرد و ميگفت: گذاشتن اين عكس اتفاقي بوده است و من اصلاً حواسم به گوشه عكس نبوده و تمام توجهام!! به مسعود و مريم بوده است و...» در همين حال كه هر كس به نوبت از برخوردهاي مريم اكبرزادگان انتقاد ميكرد، بهروز كاظمي هم جهت خودشيريني، گفت: فشل بودن در چهره مريم اكبرزادگان فرياد ميزند» (صص3-201) به اين ترتيب شخصيت همه افراد سازمان به بهانههاي واهي در هم ميشكند الا مسعود رجوي كه هر روز خود را در قلهاي دست نيافتنيتر قرار ميدهد. اين كه اجازه داده ميشود افرادي كه براساس تمايلات مشروع و منطقي، به همسرشان ابراز علاقه ميكنند از سوي ساير اعضا تحقير شوند يك شيوه غيرانساني است كه كاركرد آن صرفاً تنزل دادن شخصيت همه اعضا بجز مسعود رجوي است.مسئله حائز اهميتتر در اين زمينه وجود تناقضات در رفتارهاي سازمان نسبت به مسائل جنسي اعضا است. از يك سو مسعود رجوي براي متنبه كردن اعضايي كه كمترين انتقادها را نسبت به تصميمات وي دارند، آنها را به مراكزي گسيل ميدارد كه مورد بدترين و تحقيرآميزترين تجاوزات قرار ميگيرند. از سوي ديگر با محروم ساختن آنان از روابط خانوادگي و عاطفي مترصد آن ميماند تا تمايلي از آنان به جنس مخالف بروز كند، آنگاه با جنجال بسيار به تحقير آنان بپردازد. دست يازيدن به اين گونه اعمال غيرانساني در هر دو وجه آن با هدف افزايش فاصله شخصيتي اعضا و رهبري سازمان صورت ميگيرد: «علينقي حدادي معروف به «فرمانده كمال» از مسئولين قديمي سازمان و از زندانيان سياسي رژيم شاه بود كه مسئول شاخه استان سمنان در سازمان مجاهدين بود. همسر وي زهره اخياني نيز از مسئولين قديمي و عضو فعلي شوراي رهبري ميباشد كه بعد از بحثهاي انقلاب ايدئولوژيك به اجبار از يكديگر طلاق گرفته بودند. ماجرا بدين ترتيب بود كه علينقي حدادي كه بنظر ميرسد با توجه به طلاقهاي اجباري، تحت فشارهاي جنسي قرار داشته است، در سال 1373 بطور پنهاني در اتاق كارش با يك زن در حال رابطه جنسي ديده ميشوند. دو نقل قول در اين مورد وجود دارد، يكي اينكه وي با همسرش در حال رابطه زناشويي بوده است. نقل قول دوم اين است كه وي با يك (يكي) از فرماندهان لشكر تحت فرماندهياش در حال رابطه جنسي بودهاند. در هر صورت اين مطلب به مسعود رجوي گزارش ميشود. او نيز در اولين اقدام سريعاً دستور ميدهند بنگالي (اتاق پيشساخته) كه محل اين خيانت! بوده، با جرثقيل و يك كمرشكن به پشت ميدان تير قرارگاه اشرف منتقل شود، و سپس با تانك زرهي محل جرم! له شود. رجوي همزمان با اين كار دستور دستگيري علينقي حدادي را صادر ميكند كه وي هنگام انتقال به زندان، يا در ساعات اوليه زنداني شدن با قرص سيانور اقدام به خودكشي ميكند.» (صص7-226)شايد قبل از افشا شدن اينگونه تدابير شيطاني توسط اعضايي كه توانستند به سختي از حصار سازماني بگريزند و به كشورهاي اروپايي پناهنده شوند، پنداشته ميشد كه سازمان مجاهدين به لحاظ قوت و استحكام تشكيلاتي خود توانسته است براي چندين سال جماعتي تحصيلكرده را با شعارهاي تكراري و غيرقابل تحقق در عراق نگهدارد. اما وقتي در اين تشكيلات آهنين تأملي عميقتر ميكنيم با زندانهاي درهم تنيدهاي مواجه ميشويم كه به صورت حصار در حصار جوانان جذب شده را با وعده تحقق عدالت و برابري، در برگرفته است و در اين ميان زندان فيزيكي مملوسترين آنهاست.اين جوانان جوياي عدالت اما به سوي سراب رفته، قبل از وادار شدن به خودكشي حتي جرات نميكنند اعتراض خود را صريحاً اعلام دارند كه اگر اقدام به طلاق¬هاي اجباري ازجمله ضروريات مبارزه است چرا مسعود رجوي كه خود را سمبل مبارزه معرفي ميكند علاوه بر سؤاستفاده غيررسمي از زنان رها شده از قيد خانواده، بايد رسماً همسر مهدي ابريشمچي (مريم عضدانلو) را همچنان در اختيار داشته باشد؟ اما همانگونه كه اشاره شد تحقيرهاي تدريجي اعمال شده بر اعضا، وضعيتي را به وجود آورد كه آنان مسعود رجوي را پديده متفاوتي پنداشته تا جايي كه حتي نبايد جرات اظهار نظر در مورد رفتار و اعمال او را به خود بدهند.البته مسعود رجوي از طريق درگير كردن اعضاي سازمان با ابتداييترين نيازهاي بشري و حاد كردن نحوه مواجهه با اين نيازها، به اهداف ديگري نيز دست يافته است. سازمان مجاهدين كه روزي خود را پيشتاز مبارزه با امپرياليزم و سرمايهداري غرب معرفي ميكرد، در آستانه پيروزي انقلاب با طرح اين ادعا كه رهبري انقلاب اسلامي قادر نيست مبارزه با آمريكا را رهبري كرده و به نتيجه برساند، از پيوستن به صفوف مردم خودداري ورزيد و در مراحل بعد نيز به طرق مختلف به كارشكني پرداخت و نهايتاً خود را براي درگير كردن تمام عيار انقلاب اسلامي آماده ساخت. اما همين سازمان تحت رهبري مسعود رجوي به فاصله چند سال به يك تشكل تامين كننده اطلاعات براي رژيم صهيونيستي تبديل ميشود: «مسعود رجوي اعضا و مسئولين سازمان را به اين باور رسانده بود كه واقعاً ما يك دولت هستيم و بايد با تمام دولتها ارتباط برقرار كنيم... اگر ما دولت هستيم كه هستيم بايد با تمام دولتها و تمام احزاب حاكم و غيرحاكم ارتباط داشته باشيم. حال چه احزاب راست در حاكميت باشند چه چپ... ادامه اين استدلالها و توجيهات هم اكنون به رابطه مستقيم با حزب ليكود اسرائيل و گرفتن پول از آنها نيز رسيده است، البته سازمان مدعي است كه هنوز با حزب ليكود و دولت اسرائيل به طريق رسمي و علني رابطه برقرار نكرده است.» (صص3-192)آقاي سبحاني در فرازي ديگر از همكاري مسعود رجوي با سرويس امنيتي اسرائيل يعني موساد پرده برميدارد: «اطلاعات نقل شده از طرف سازمان مجاهدين در مورد سايتهاي هستهاي جمهوري اسلامي، آميخته با دروغ و تركيبي از اطلاعات گرفته شده از سرويس امنيتي اسرائيل، اطلاعات كسب شده از طريق تلفن به وسيله بخش اخبار سازمان، و اطلاعات علني بود.» (ص314) آيا تغيير جهت 180 درجهاي سازمان جز از طريق حذف فيزيكي بسياري از نيروهاي برجسته و باسابقه در عمليات مرصاد و وادار ساختن برخي ديگر به خودكشي و در نهايت ساكت كردن تعدادي به سكوت از طريق در اختيار داشتن نقطه ضعفهايي از آنان ممكن بود؟ چه كسي تصور ميكرد يك سازمان روشنفكري چنين جهنمي را براي اعضاي خود رقم زند؟ آيا ضربه پذيري جامعه ما از اين جهت، مقولهاي درخور مطالعه نيست؟ اعضاي مجاهدين خلق در قبل از انقلاب، افرادي عادي و معمولي نبودند بلكه عمدتاً نيروهاي تحصيل كرده و داراي اطلاعات سياسي وسيع و از زبدگان جامعه به شمار مي¬آمدند. اما جامعه نمونه¬اي كه مسعود رجوي در اروپا و به طور كلي در خارج كشور ايجاد نموده بيانگر اين واقعيت است كه ايران رها شده از ديكتاتوري شاه ميتوانست سريعاً به وادي¬اي سوق يابد كه كمترين انتقاد در آن تحمل نشود. جا دارد محققين به انتقاد علي زركش يا نويسنده همين خاطرات توجه كنند. اين افراد هرگز به خود جرات كمترين انتقاد را به مسعود رجوي نميدادند. انتقاد آنها از مشي سازمان هم مقوله پيش¬پا افتاده¬اي بيش نيست. عدم تحمل اينگونه انتقادات در جامعه نمونه برخي روشنفكران جاي تامل بسياري دارد: «در لشكر 93 به فرماندهي سعيد شاهرخي در داخل يكي از توالتهاي آن عكسهاي مسعود و مريم رجوي را چسباندند و زير آن مينويسند: «يك روز در هفته تعطيل بايد گردد». منظور نويسنده يا نويسندگان شعار اين بوده كه بايد حداقل يك روز افراد تعطيل و در اختيار خود باشند. پس از اينكه گزارش ماجرا سريعاً به دست رجوي ميرسد، به دستور او عذرا علوي طالقاني جانشين فرمانده كل ارتش آزاديبخش اقدام به فراخواني و تجمع كليه نفرات لشكر 93 ميكند... درب توالت فوقالذكر از پاشنه توالت كنده شده و در حاليكه همچنان عكس مسعود و مريم رجوي بر روي آن نصب شده بود، به داخل سالن نشست آوردهاند. عذرا علوي طالقاني بعد از توضيحات اوليه، اين سئوال را براي حاضرين مطرح كرد كه: «مگر شما دستتان براي انتقاد كردن!! بسته است؟» سپس وي بعد از چند نوبت توپ و تشر دستور داد كه به همه كاغذ و قلم بدهند تا كليه افراد متن نوشته شده در پشت درب توالت را روي كاغذ بنويسند. سپس دست خطها را جمعآوري ميكند تا از روي دستخطها فرد شعارنويس را شناسايي كنند.» (ص285)در آخرين فراز از اين نوشتار بايد اذعان داشت پرداختن به ترفندهاي تشكيلاتي سازمان مجاهدين خلق همچون سوءاستفاده از زنان در تشكيلات و... از حوصله اين بحث خارج است اما جا دارد تاريخپژوهان به منظور انتقال تجربيات تاريخي به نسلهاي آينده عواملي را كه توانست قشري از فرهيختگان جامعه را اينچنين به بند كشد احصاء كنند و مشخص سازند چگونه سازمان و تشكيلاتي كه جمعي از جوانان پاكباخته ايجاد كردند تا ضمن ارتقاء منزلت انساني خويش بتوانند آن را در مسير خدمت به بشريت به كار گيرند، به قلعهاي آهنين مبدل شد تا اطلاعات مورد نياز را براي ضد بشريترين رژيمها مانند اسرائيل تامين كند.همچنين اين نكته ميبايست مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد كه چرا اعضايي از سازمان كه به اروپا پناهنده ميشوند عملكرد مسعود رجوي را به اسلام نسبت ميدهند در حالي كه وي ازجمله اولين پنهان كنندگان گرايش سازمان به ماركسيسم بوده و در زندان نيز نزد خواص به ماركسيست شدن خويش معترف است: «مسعود رجوي هنگامي كه در زندان قصر با ماركسيست¬ها بحث ميكرد، ميگفت كه ماركسيسم علم مبارزه است و شما اين علم را تنها از طريق ما كه مذهبي هستيم ميتوانيد در جامعه گسترش دهيد.» (از نهضت آزادي تا مجاهدين، خاطرات لطفالله ميثمي، انتشارات صمديه، سال 82، ج2، ص206) در اين فراز رجوي معتقد است با توجه به مذهبي بودن جامعه بايد در پوشش مذهب به ترويج ماركسيسم پرداخت. مسعود رجوي همچنين در زندان، نيروهاي سازمان را كه ماركسيست شده بودند به پنهان كاري دعوت كرده و آنها را واميدارد تا با نماز خواندن تظاهر به اسلام نمايند: «بهمن بازرگاني مشكلات اعتقادياش را با مسعود رجوي و موسي خياباني و چند نفر ديگر در ميان گذاشته بود. او گفته بود من ديگر از نظر فلسفي، مسلمان نيستم و نميتوانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوي به او گفته بود كه تو فعلاً نماز بخوان، ولي تا سه سال اعلام نكن كه ماركسيست شدهاي. جالب اين كه بهمن را مجبور كرده بودند كه پيشنماز هم بايستد.» (همان، ص198) آقاي ميثمي در ادامه ميافزايد: «بهار سال 55، يك روز در حالي كه در محوطه زندان قدم ميزديم، به پرويز [يعقوبي] گفتم كه بايد مسعود را محاكمه كرد چون اگر او در جمع هفتاد نفره زندان قصر، ماجراي نماز نخواندن بهمن را به بچهها ميگفت و او را مجبور به نماز خواندن نميكرد...» (همان، ص199) بنابراين بنيان گذاشتن نفاق در سازمان، مورد اعتراض افرادي چون آقاي ميثمي نيز بوده است. اين شيوه رجوي موجب شد كه نيروهاي غيرمعتقد به اسلام بتوانند براي فريب تودهها تبحر زيادي در ظاهرسازي كسب كنند؛ هنري كه توانسته حتي افرادي چون آقاي سبحاني را به اين باور برساند كه رجوي با اتكاء به احكام اسلامي و ديني سازمان را اداره ميكند. رجوي كه باور خود را به پنج دوره ماترياليسم تاريخي در جزوه خويش به صورت آشكار در زندان بيان كرده بود طي يك گفتوگوي خصوصي با آقاي سيد كاظم بجنوردي به ماركسيست بودن خود اذعان مي¬نمايد: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي و چريكهاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني رقابت شديدي بود... بعد از شركت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: «جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ماركسيستها باشد و من- رجوي- نماينده مسلمانها؛ من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم: جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله، من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيد كاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علياكبر رنجبر كرماني، تهران، نشر ني، 1381، ص149)بنابراين دور از انصاف است كه عملكرد سازمان مجاهدين خلق بعد از ماركسيست شدن به اسلام نسبت داده شود در حالي كه افرادي چون رجوي از تظاهر به اسلام صرفاً به منظور جذب نيرو بهره ميگيرند.خاطرات آقاي سبحاني همچنين داراي برخي لغزشهاي قلمي است از جمله اينكه آقاي احمد رجوي برادر كوچكتر مسعود تحصيلات پزشكي خود را در فرانسه تمام نكرد بلكه وي دوره پزشكي عمومي را در پاكستان به پايان برد و در سال 55 براي دوره تخصصي به انگليس رفت و در شهر ميدلزبارو به تحصيل پرداخت. همچنين ادعا شده است: «آقاي دكتر بنيصدر به درستي ملاقات رجوي و طارق عزيز را برخلاف مصالح ملي ايران تشخيص داد و به اتحاد سياسي خود با سازمان مجاهدين پايان داد.» (ص307) اين در حالي است كه آقاي بنيصدر در خاطرات خويش به صراحت به موافقت خود با ملاقات طارق عزيز با مسعود رجوي در محل منزل خويش اذعان دارد: «ترتيب اينكه چه جوري بيايد اينجا راجع به ملاقات، در كجا باشد بالاخره گفتم: اگر من بخواهم موافقت كنم، فقط به يك ترتيب ميشود موافقت كرد و آن ترتيب هم اين است كه يك فاتح، يك شكست خورده را ميپذيرد. اينها متجاوزند و در تجاوزشان هم شكست خوردهاند و گرنه به سراغ ما به اينجا نميآمدند... ملاقات شما (رجوي) با او، حداكثر نيم ساعت بيشتر طول نكشد. گفت: بسيار خوب.»(درس تجربه، خاطرات ابوالحسن بنيصدر اولين رئيس جمهوري ايران، به كوشش حميد احمدي، چاپ آلمان، سال 80، ج1، ص380) همچنين اين مسئله عامل جدايي بين مسعود رجوي و بنيصدر نبود بلكه انتشار يك مقاله انتقادآميز از عراق در نشريه آقاي بنيصدر موجب ميشود كه رجوي به ائتلاف خويش با وي پايان دهد: «به هر حال آن وقت [20 اسفند 1362] آقاي رجوي نامهاي به من نوشت در 14 صفحه و به قول خودش پايان داد به اين همكاري، مقالهايست در نشريه انقلاب اسلامي [به تاريخ 17 اسفند 1362] من هيچ اطلاعي از آن مقاله نداشتم... تحت عنوان «دروغهاي طارق عزيز» و اين را مجوز كردند براي پايان دادن به همكاري با من. اين هم ميزان رعايت آزادي است از ديد اين آقايان كه: گنه كرد در بلخ آهنگري، به شوشتر زدند گردن مسگري» (همان، ص382) بنابراين آقاي بنيصدر چندان بيتمايل به داشتن روابط با ديكتاتور بغداد نبود بلكه اين مسعود رجوي است كه افتخار در خدمت صدام درآمدن را به تنهايي از آن خود ميسازد. صرفنظر از اينگونه خطاهاي محتوايي، خاطرات آقاي سبحاني ميتواند مرجع مناسبي براي محققان و پژوهشگران و حتي علاقمندان به شناخت بهتر اين سازمان كه به سختي اطلاعات از درون حصار آهني آن به بيرون راه مييابد، باشد.