آدرس: تهران - خيابان جنت آباد جنوبی - كوچه ریاحی- پلاك 55 - واحد 1- دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران. تلفن: 44617615 فكس: 44466450 ايميل: i n f o @ i r h i s t o r y .ir
پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳
  
      
 
 جستجو  
 عضویت در خبرنامه  - لغو
  
 
     يادداشتها و مقالات:  
 
 
گپي با يك دموكرات غالي!
  تاريخ: جمعه ۱۸ شهريور ۱۳۸۴
نام نویسنده: مسعود رضائي
 
    جناب آقاي دكتر عبدالكريم سروش
با سلام، پس از گفت‌وشنودي كه ميان جنابعالي و آقاي محمدسعيد بهمن‌پور به دنبال سخنراني شما در دانشگاه سوربن پيرامون رابطه اسلام و دموكراسي صورت گرفت، بر خود لازم دانستم نكاتي را درباره مطالب و مسائل مطروحه توسط شما بيان دارم. البته جنابعالي سالياني است كه به بحث و فحص و نگارش مشغوليد و چنانچه بنا بر نقد و شرح آنچه گفته‌ايد و نوشته‌ايد باشد، رشته كلام به درازا خواهد كشيد اما براي آن كه بيش از حد تصديع صورت نگيرد، حتي‌المقدور سخن خود را به مسائل اخيرالذكر جنابعالي محدود مي‌سازم، هرچند اين محدود سازي حوزه بحث به معناي ساده شدن آن نيست چرا كه اساساً توضيح و تشريح نقادانه مطالبي كه بر زبان و قلم جنابعالي جاري مي‌گردد كار چندان ساده‌اي نيست، نه به آن دليل كه مسائل مطروحه از فرط غناي محتوايي، خواننده و منتقد را دچار دشوار فهمي مي‌سازد بلكه به دليل اين كه محتواي كلام جنابعالي در قالب يك تكنيك و شيوه خاص ريخته شده و ارائه مي‌گردد. به عبارت ديگر خواننده براي فهم دقيق مطالب شما، ابتدا بايد بر شيوه بيان جنابعالي تسلط داشته باشد و در غير اين صورت، مقهور اين شيوه خواهد شد. ازجمله ويژگيهاي اين شيوه، درهم آميختن ماهرانه گزاره‌هاي درست و غلط با يكديگر و سپس استنتاج «غيرمنطقي» از آنهاست. در حقيقت تبحر مثال زدني جنابعالي در به كارگيري فنون ادبي براي بيان مسائل كلامي و فلسفي و نيز بهره‌گيري استادانه شما از فن فاخر مغالطه، متون حضرتعالي را از نوعي پيچيدگي برخوردار مي‌سازد كه خوانندة سرگردان شده در ميان گزاره‌هاي ضد و نقيض و نتيجه‌گيريهاي بي‌ربط و باربط، سرانجام با هدايت ادبي جنابعالي به همان نقطه‌اي مي‌رسد كه از پيش براي او تعيين شده است. جسارت بنده را ببخشيد كه بر اين شيوه، نام «درهم و برهم‌ گويي» نهاده‌ام و حاصل آن را مبهم ماندن عمق سخن جنابعالي بر خواننده مي‌دانم. به تعبير ديگر بايد گفت جنابعالي با بهره‌گيري از اين شيوه همواره مي‌توانيد در صورت لزوم، مخاطب خود را به بدفهمي يا نفهمي مطالب خويش متهم كنيد. در واقع جنابعالي با بهره‌گيري از عبارات و گزاره‌اي گوناگون و حتي متناقض، هيچ‌گاه وارد عرصه‌اي نمي‌شويد كه تنها يك راه ورود و خروج داشته باشد بلكه اين گونه گزاره‌ها، هريك به مثابه كانال ورودي و خروجي است كه اگر يكي از آنها مسدود شد، به راحتي خواهيد توانست از كانال ديگر خارج شويد.
به عنوان نمونه و براي تقريب به ذهن جنابعالي و خوانندگان محترم عرض مي‌كنم، جنابعالي در پاسخي كه به آقاي بهمن‌پور داده‌ايد خاطر نشان مي‌سازيد: «آيا بهتر نبود كه براي نقد آن سخنان به شنيدن سخنراني نود دقيقه‌اي من در سوربن _ پاريس _ مي‌پرداختيد و به آن خلاصه ناقص كه دانشجويان فراهم آورده‌اند بسنده نمي‌كرديد، تا سودبخشي و نيرومندي نقدتان افزون‌تر شود و از خطاهاي محتمل پيراسته گردد؟» البته بنده نيز نتوانستم به متن آن سخنراني كه بسيار شائق به مطالعه آن هستم، دست يابم اما حداقل متن مكتوب حضرتعالي به جناب آقاي بهمن‌پور، نقداً در دسترس است و در اين كه آنچه در آن آمده، از قلم مبارك خود شما صادر گرديده، شكي نيست. بنده اين مقايسه را انجام دادم و از شما و نيز خوانندگان درخواست مي‌كنم اين كار را انجام دهند و مشاهده كنند ميان آنچه در آن «خلاصه ناقص كه دانشجويان فراهم آورده‌اند» با آنچه در رقيمه حضرتعالي آمده است، چقدر تفاوت محتوايي وجود دارد؟ و نيز كسي كه آن «گزيده نارساي دانشجويان» را خوانده و برداشتي از آن كرده، پس از آن كه توضيحات رساي جنابعالي را مي‌خواند، تا چه حد در برداشتهاي اوليه خود از سخنان شما تغيير و تحول صورت مي‌دهد؟
بنابراين مشكل از «گزيده نارساي دانشجويان» نيست. مسأله به كارگيري همان تكنيكي است كه هميشه چند راه خروج را براي مواقع اضطراري در پيش روي جنابعالي باز مي‌گذارد و اين امكان را به شما مي‌دهد تا با طرح مسائلي از قبيل نارسا بودن انعكاس سخنانتان و يا بدفهمي و نفهمي مخاطبانتان، خود را از موقعيت حاضر خلاص كرده تا سپس در موقعيتي ديگر، به تكرار همان حرفهاي قبلي بپردازيد.
اجازه دهيد مثال ديگري بزنم. كاري هم به «گزيده نارساي دانشجويان» ندارم. در همان متن مكتوب حضرتعالي اگرچه وابستگی ايدئولوژيک شما به آنچه دموکراسی می­ناميد کاملاً هويداست اما بالاخره معلوم نمي‌شود شما همچنان يك «شيعه» نيز هستيد يا خير؟ بنده پاسخ جنابعالي به اين سؤال را به وضوح مي‌توانم حدس بزنم: «در كجاي متن مزبور گفته‌ام كه شيعه نيستم!» واقعيت هم همين است. در هيچ جايي از آن متن به صراحت چنين اظهار نشده است. حداكثر چيزي كه به صراحت عنوان شده، آن است كه «من شيعه غالي نيستم» اما در جاي‌جاي متن مزبور با بهره‌گيري از فنون نگارشي و با اين توجيه كه «نگاه درجه دوم» به قضايا داريد، اين تصور را دامن مي‌زنيد كه در همان «نگاه درجه دوم» نسبت به اسلام، تشيع و مهدويت ثابت و باقي مانده‌ايد و گويي ديگر قصد ورود به نوع «نگاه درجه اول» را نداريد.
غرض بنده به هيچ وجه تفتيش عقايد نيست. اين كه جنابعالي همچنان شيعه باشيد يا نباشيد، از نظر بنده مسأله‌اي كاملاً مربوط به شخص شماست. سخن بنده در اين زمينه صرفاً شناخت هرچه بيشتر نوع بحثها و مكتوبات جنابعالي است كه ابهام در آنها موج مي‌زند و گويي قصد نداريد هيچ چيزي را به صورت واضح و روشن بيان فرماييد. اين ابهام باعث پنهان ماندن يک مشکل متدلوژيک در طول بحث می­شود. اگر شما واقعاً مدعی نگاه درجه دومی به قضيه «رابطه اسلام و دموکراسی» هستيد، بايد اصل بيطرفی را نسبت به اين دو مقوله رعايت کنيد حال آن که مکتوب جنابعالی بوضوح دلبستگی و وابستگی شما به دموکراسی را نشان می­دهد. بنابراين، اين که شما مبانی دموکراسی مورد نظر خويش را اصل و اساس بگيريد و سپس تلاش کنيد تا اسلام را منطبق با آن سازيد، هر چه باشد، نگاه درجه دومی به کل مسئله نيست بلکه نگاه ايدئولوژيک از موضع دموکراسی به اسلام و تشيع خواهد بود و به صرف ادعای داشتن نگاه درجه دومی، چيزی عوض نخواهد شد.
در مورد استناد جنابعالي به كتاب «بازسازي فكري ديني در اسلام» به قلم اقبال لاهوري نيز اگرچه آن را «پرمايه» خوانده‌ايد و تأكيد كرده‌ايد كه «سخنان اقبال را به گوش هوش بايد شنيد» اما باز هم در همان قالب مبهم‌گويي براي خواننده مشخص نمي‌كنيد كه نسبت جنابعالي با اين كتاب چيست؟ آيا نظريات اقبال را مي‌پذيريد و ذكر آنها در مكتوب شما، به معناي آن است كه خواننده بايد آن را بدل از فكر و كلام جنابعالي بگيرد؟ آيا بخشي از آن را قبول داريد؟ و خلاصه تكليف خواننده با جناب اقبال و حضرت مستطاب عالي چيست؟ براستي اگر فرض كنيم كسي در مقام نقد نقل‌قول جنابعالي از اقبال لاهوري برآيد و آن را به ‌مثابه پاسخي براي شما ارسال دارد، پاسخ شما جز اين خواهد بود كه «نظريات و افكار اقبال چه ربطي به بنده دارد. لطفاً نقد مزبور را به آدرس پستي خود آن مرحوم ارسال فرماييد.»
مثالي ديگر بزنم. همگان بر عشق و ارادت جنابعالي به جناب مولانا واقفند و به همين دليل نيز اشعار مولانا در مقالات و سخنان شما حضور و ظهوري بسيار آشكار و تعيين كننده دارد. اين مسأله باعث شد تا جناب بهمن‌پور جنابعالي را هشدار دهد كه لااقل همان ولايتي را كه براي امثال ملاي رومي قائليد براي ائمه شيعه نيز قائل باشيد. پاسخ شما به اين مسأله چنين بود: «گفته‌ايد كه من ولايتي را كه براي ملاي رومي قائلم از امامان شيعه دريغ مي‌كنم. دريغا كه اين جا (و هيچ جا) مقام طرح عقايد شخصي نيست، اما ناچار مي‌گويم كه من شيعه غالي نيستم و نه در مورد ملاي رومي و هيچ كس ديگر (پس از پيامبر(ص)) قائل به نبوت و شئون و لوازم آن نيستم. از اين كه بگذريم هر درجه‌اي از درجات قرب الهي را براي آدميان ممكن و ميسور مي‌دانم و از دوام ولايت معنوي و «بسط تجربه نبوي» جز اين مراد ندارم.»
تنها در همين يك جمله، يك تناقض و يك ابهام بزرگ وجود دارد. نخست آن كه تأكيد مي‌كنيد: «اينجا (وهيچ جا) مقام طرح عقايد شخصي نيست». اگر واقعاً جنابعالي نه در اين مقال و نه در هيچ جاي ديگر، به طرح عقايد شخصي خود نپرداخته‌ايد پس آنچه در طول اين ساليان به صورت سخنراني يا مكتوب از شما صادر شده است، چيست و ما بايد چه نام و عنواني بر آنها بگذاريم؟ ثانياً جنابعالي اگرچه توضيحاتي داده‌ايد، اما بالاخره پاسخ آقاي بهمن‌پور را نداده‌ايد. اين كه شئون پيامبري را براي هيچ كس قائل نيستيد و جز آن را براي همگان ميسور مي‌دانيد – كه طبعاً همگان از نظر شما و نيز از نظر ديگران، همگي در يك مرتبت قرار ندارند – يك سخن كلي است كه سرانجام مشخص نمي‌سازد در ديدگاه شما، نسبت جايگاه‌ها و شئون ائمه شيعه و مولانا چيست؟ براستي چه اشكال داشت اگر در پاسخ به اين اشكال يا بگوييد شبهه آقاي بهمن‌پور به صراحت و آشكار بيان مي‌كرديد كه شأن، جايگاه و ولايت ائمه شيعه را مرجح بر مولانا مي‌دانيد يا اگر اعتقاد ديگري داريد، بي‌آن كه موضوع را در قالب الفاظ و عبارات ديگر بپيچانيد، مطرح مي‌ساختيد.
سعي بنده تا اينجا، تشريح شيوه و تكنيك به كار گرفته شده توسط جنابعالي براي نشر افكار و عقايدتان بوده است. يعني شيوه‌اي كه در هاله‌اي از ابهام‌گويي با بهره‌گيري از فنون ادبي و «غير منطقي»، مي‌توان يك حرف را «زد و نزد» و اين البته شيوه‌اي است كه نياز به تخصص و تبحر فراوان دارد. با بهره‌گيري از اين شيوه هركس را كه در مقام احتجاج برآيد مي‌توان به بهره‌گيري از متون نارسا يا دچار شدن به بدفهمي و نفهمي متهم كرد و البته در پاره‌اي از موارد نيز با طرح يكسري مبهمات ديگر، او را دست به سر كرده و روانه ساخت.
اينك پس از اين مقدمه نه چندان كوتاه، اما ضروري، اگر بخواهيم وارد بحث پيرامون متن مكتوب جنابعالي شويم، نخستين نكته‌اي كه بايد به آن پرداخت، ضرورت شفاف‌سازي عنوان سخنراني جنابعالي يعني رابطه اسلام و دموكراسي است. از چون شمايي انتظار اين بود كه وقتي چنين موضوعي را براي بحث انتخاب مي‌كنيد، هرچند پيش از آن درباره دموكراسي سخن گفته باشيد، اما براي رفع هرگونه نقيصه‌اي از سخنراني و يا مكتوب خويش، دستكم تعريفي مختصر و موجز از دموكراسي ارائه مي‌داديد. تصور اينكه معنا و مفهوم دموكراسي كاملاً مشخص و روشن است، مسلماً يك تصور عاميانه است چراكه اندكي مطالعه و تحقيق پيرامون اين موضوع، جاي شكي باقي نمي‌گذارد كه ما با يك مفهوم بسيط و ساده مواجه نيستيم تا بتوانيم نظراتي بسيط و ساده پيرامون آن و بويژه رابطه‌اش با يك مفهوم پيچيده ديگر، به مستمعين و مخاطبان ارائه كنيم. بنابراين نكته اول اين است كه دموكراسي، واژه‌اي است كه بايد تعريف شود تا پس از آن بتوانيم به ارزيابي رابطه آنچه از دموكراسي در ذهن داريم با ديگر مسائل و موضوعات بپردازيم. اين نكته بويژه توسط جنابعالي كه مباحثي در قبض و بسط تئوريك شريعت و نيز قرائتهاي مختلف از دين داشته‌ايد بايد بيشتر از ديگران مورد عنايت قرار مي‌گرفت. اگر در شريعت مي‌توان قائل به قبض و بسط تئوريك بود پس به طريق اولي در دموكراسي نيز بايد اين قبض و بسط‌هاي تئوريك  را در طول تاريخ دنبال كرد و سپس قرائت‌هاي مختلف از دموكراسي و مدل‌هاي گوناگون عيني آن را در نقاط مختلف در نظر داشت. اما اگر قائل به اين باشيد كه دموكراسي يك جوهره ثابت و لايتغير و مشترك دارد كه دچار قبض و بسط نمي‌شود و قرائت‌هاي گوناگوني را نيز برنمي‌تابد، پس بايد همين مسأله را درباره دين و شريعت نيز قائل شويد و به اصلاح نظريات پيشين خويش اقدام نماييد. بنابراين حال كه با توجه به ديدگاه‌هاي ابراز شده جنابعالي، با دو امر قبض و بسط يابنده تئوريك مواجهيم، ارائه چنين بحث‌‌هاي كلي و بسيطي پيرامون اسلام و دموكراسي، به هيچ رو نمي‌تواند كاشف از حقيقت باشد.
اما نكته‌اي مهمتر و قابل تأمل‌تر از اين نيز وحود دارد. حتي به فرض كه تعريفي هم از دموكراسي و اسلام (دين) به دست مي‌داديد، طبق آموزه‌هاي پيشين خود جنابعالي، اين تعريف هيچ حجيتي براي ديگران نداشت. براي توضيح اين مسأله لازم است جمله‌اي از جنابعالي را در مقاله «خدمات و حسنات دين» به عاريه بگيريم و آن را يادآوري كنيم: «هركسي دركي از خداوند دارد و به تعبير عارفانه‌تر، خداوند بر هركس به نحوي تجلي مي‌كند، همه اين تجليات محترمند و دين بر آنها صحه مي‌نهد.» اگر اصل توحيد به منزله سرشاخه تمامي دركها و شناختها از خداوند عالميان به گونه‌اي است كه هركس هر دركي از خداوند داشت، محترم و صحيح است، پس به طريق اولي بايد گفت هركس راجع به اوامر و نواهي الهي نيز دركي مي‌تواند داشته باشد و آنها هم صحيح و محترمند. بنابراين ما به تعداد مسلمانان مي‌توانيم «اسلام» داشته باشيم. حال كه چنين است، جنابعالي در بحث از رابطه اسلام و دموكراسي تنها از اين حق برخوردار هستيد كه راجع به ارتباط «اسلام شخص خود» با دموكراسي و طبعاً «دموكراسي شخص خود» سخن برانيد و هيچ كس به شما اين حق را نداده است كه راجع به ارتباط اسلام آنها با دموكراسي آنها سخني بر زبان جاري كنيد. بنابراين در يك نگاه كلي‌تر بايد گفت در چارچوب تحليلي جنابعالي از دين، سخن و مكتوب هر شخص درباره اسلام، فقط به درد خودش مي‌خورد و بس. به عبارت ديگر، اگر بنده ادعا كردم آن اسلام و تشيعي كه جنابعالي آن همه در وصف ارتباط و نسبت آنها با ديگر مقولات و ازجمله دموكراسي سخن رانديد، اسلام و تشيع بنده نيست، آن وقت جنابعالي چه پاسخي خواهيد داشت؟!
به اين ترتيب ملاحظه مي‌فرماييد آنچه پيش از اين گفته‌ايد و نوشته‌ايد، به گونه‌اي است كه اينك بنيان تمامي حرفها و استدلالات جنابعالي را بر آب قرار مي‌دهد. در واقع تا زماني كه شما نپذيريد يك چارچوب كلي و ثابت با اصول و قواعد مشخص به نام اسلام يا تشيع وجود دارد، اصلاً سخن گفتن جنابعالي از رابطه اسلام و دموكراسي، بي‌مبناست. كدام اسلام؟ كدام تشيع؟ اسلام جنابعالي؟ اسلام من؟ يا اسلام زيد و عمرو؟ اجازه بدهيد صريح‌تر بگويم. در گفتمان جنابعالي از دين، اصلاً چيزي به نام اسلام نمي‌توان يافت. هرچه هست يكسري اعتقادات و افكار و آداب و كردار و اخلاق شخصي آدمهاست كه البته همه آنها هم محترم و صحيح تلقي شده‌اند.
با توجه به اين نكته، يا جنابعالي بايد بحث رابطه اسلام و دموكراسي را رها كنيد چون براي امثال بنده مشخص نيست در چارچوب تحليلي و گفتماني شما، وقتي مي‌گوييد «اسلام» چه چيزي را از آن اراده مي‌كنيد، و يا اگر مشتاق به اين گونه مباحث هستيد، بايد بپذيريد كه اسلام داراي يك چارچوب كلي و ضوابط و قواعد مشخص است و اين طور نيست كه «هركس هر دركي از خداوند داشت» اسلام هم بر آن صحه گذارد. اگر شق دوم را پذيرفتيد، آن وقت لازم مي‌آید تا پيش از بحث درباره اسلام و دموكراسي، فرصتي را براي مرور آثار گذشته خود به منظور تصحيح ديدگاه‌هاي ابراز شده در آنها تخصيص دهيد و پس از فراغت از اين كار، آنگاه به بحث مورد علاقه خويش بپردازيد.
اما از اين بحث كلي كه عبور كنيم، نخستين مسأله‌اي كه در مكتوب حضرتعالي جلب توجه مي‌كند، تأكيد شما بر فقه‌محور بودن تمدن اسلامي و نيز بيان اين مسأله است كه «نارسايي نظام فقهي البته در اين است كه تكليف انديش است نه حق انديش. و لذا داروي شفابخش حق را بايد به اندام مرده تكليف انديش تزريق كرد تا تندرستي و چالاكي دموكراتيك پيدا كند و جامه عدالت امروزين (كه بر مدار حقوق بشر مي‌گردد) بر قامتش راست آيد و توازني مطبوع و مطلوب ميان حق و تكليف برقرار كند.»
تفكيك بين حق و تكليف، در ديدگاه جنابعالي به گونه‌اي صورت گرفته است كه گويي هيچ ربطي ميان آنها وجود ندارد حال آن كه اين دو در ارتباطي تنگاتنگ با يكديگر قرار دارند. حقوق و اختيارات، براي آدمها ايجاد تكليف و مسئوليت مي‌كنند و بالعكس. بنابراين در فقه و نيز حقوق مدني كشور ما، هم از تكاليف سخن به ميان آمده و هم از حقوق آحاد انسانها. اساساً رابطه حق و تکلیف، و به عبارت دیگر ناشی شدن هر یک از درون دیگری، بحث درازدامنی است که در بین اندیشمندان اسلامی سابقه طولانی دارد. از این دست مباحث و نیز قوانین موضوعه را در مجموعه‌هاي حقوقي ديگر كشورها نيز مي‌توان مشاهده كرد. اما گويا تأكيد جنابعالي بر پسوندي است كه براي تكليف و حق قائل شده‌ايد: تكليف انديش و حق‌ انديش. اين كه در اينجا بنده و جنابعالي روي اين واژه‌ها بحث كنيم، شايد نتيجه چنداني در بر نداشته باشد، لذا بهتر آن است كه به وضع عيني جوامع و تمدنهايي كه وجود دارند پرداخته شود و ملاحظه كنيم كه آيا در كشورهاي به تعبير شما با «چالاكي دموكراتيك» هرآنچه هست، همه حق و حقوق است و متقابلاً در كشور ما، شانه‌هاي مردم زير بار تكليف خم شده است بي‌آن كه از حق و حقوقي برخوردار باشند. براي يافتن پاسخ اين مسئله، كافي است مجموعه قوانين، مقررات، ضوابط و قواعدي كه بر مردم كشورهاي غربي بار شده است را در كنار همين مسائل در كشور خودمان بگذاريم و ضمناً ملاحظه كنيم كه براي عدم اجراي اين قواعد و تكاليف در آن كشورها چه مجازاتهايي در نظر گرفته شده و وضعيت در كشور خودمان چگونه است. البته بنده هيچ مخالفتي با نظم و انضباط و سختگيري براي رعايت قوانين ندارم بلكه اين مسئله را از آن بابت مطرح مي‌كنم كه كمي از ذهنيت‌هاي خويش فاصله گرفته و در دنيايي عيني و واقعي، به سنجش مطالب مطروحه بپردازيم. واقعيت اين است كه در كشورهاي با چالاكي دموكراتيك، اين طور نيست كه نظام «حق‌انديش» حاكم بر آنها دريايي از حق و حقوق را فراهم آورده و آنها از صبح تا شام در حال غوطه خوردن در اين درياي مواج حقوق هستند بي آن كه كوچكترين تكليفي برعهده داشته باشند و در كشور ما، به واسطه حضور يك نظام «تكليف‌انديش» مردم بار سنگين تكاليف را بر دوش داشته و در حسرت و عطش جرعه‌اي حق و حقوق، در حال سوختن و خاكستر شدن باشند. البته اشاره جنابعالي به «مدار حقوق بشر» مي‌تواند گره‌گشاي منظور و مقصود اصلي شما از بيان اين مسئله باشد. در واقع منظور شما اين است كه اگر بخواهيم تبدیل به جامعه‌اي «دموكراتيك» به معناي مصطلح و رايج آن شويم، بايد به آنچه تحت عنوان حقوق بشر در اين گونه جوامع به رسميت شناخته شده است، تن در دهيم و تا چنين نكنيم شايسته عنوان «حق‌انديش» نشده و همچنان «تكليف‌انديش» باقي خواهيم ماند هرچند كه تلاشهايي جدي در كشور براي تأمين حقوق آحاد مردم و جامعه نيز به عمل آيد.
واقعاً چه نيازي به آن است كه تا اين حد بحث را بپيچانيد و لقمه را دور سر مخاطبان خود بچرخانيد و در دهانشان بگذاريد؟ اصل موضوع بحث جنابعالي اين نيست كه ما تكليف‌انديش و ديگران حق‌انديش‌اند چرا كه لابد مي‌دانيد حق و تكليف دو روي يك سكه‌اند و انديشيدن راجع به آنها نيز جز اين نمي‌تواند باشد. مسئله جنابعالي، تفاوت ميان «حق» و «حق» است و تأكيدي كه بر «حقوق بشر» داريد- طبعاً به معناي مصطلح غربي آن- نشان مي‌دهد كه كدام نوع از «حق‌انديشي» را مي‌پسنديد. اين البته موضوعي قابل بحث و بررسي است كه مي‌توان بحث مستقلي را راجع به آن داشت.
موضوع ديگري كه بخش مهمي از مكتوب جنابعالي را تشكيل مي‌دهد، مسئله نبوت و امامت و ولايت و خاتميت است. مي‌فرماييد: «خاتميت چنانكه من درمي‌يابم، مقتضايش اين است كه پس از پيامبر سخن هيچ كس در رتبه سخن وي نمي‌نشيند و حجيت گفتار او را ندارد.» در همين ابتداي اين بحث بايد تكليف يك مسئله را روشن كرد. منظور جنابعالي از «سخن پيامبر» و «حجيت گفتار او» چيست؟ توضيحاً عرض مي‌كنم آنچه بر زبان مبارك رسول‌ اكرم اسلام(ص) در طول حيات ايشان جاري گشته، بر دو قسم است. يك قسم آن «وحي الهي» است كه طبعاً «سخن پيامبر» نيست و يك قسم ديگر سخناني است كه مي‌توان آنها را «گفتار پيامبر» به شمار آورد و البته بين اين دو تفاوت است. آنچه وحي الهي است اينك به صورت قرآن در دسترس ماست و شك و ترديد نداريم كه يك جمله و بلكه يك كلمه و حتي يك حرف متعلق به شخص پيامبر در آن نيست: «تنزيل من رب‌العالمين - ولو تقول علينا بعض‌الأقاويل – لأخذنا منه باليمين – ثم لقطعنا منه‌الوتين»(الحاقه، 46-43)
غرض اين كه جنابعالي روشن بفرماييد منظورتان از «سخن پيامبر» چيست؟ اگر منظور قرآن است كه بايد عرض كنم نه تنها سخن ائمه اطهار شيعه(ع) در شأن و جايگاه همطراز آن نيست بلكه سخن شخص پيامبر نيز در آن مرتبت قرار ندارد. در حقيقت در اين فرض، آنچه شما از آن تعبير به «سخن پيامبر» كرده‌ايد، «سخن خداست» كه سخن هيچ بنده‌اي از بندگان خداوند نمي‌تواند در مرتبتي همطراز با آن قرار گيرد. بنابراين بايد از جنابعالي پرسيد چه كسي چنين ادعايي كرده است كه سخن ائمه شيعه و بلكه سخن شخص پيامبر، در رتبه «وحي الهي و آيات قرآني» قرار دارد كه اينك شما براي دفاع از خاتميت و نبوت، در صدد يافتن راهي برآمده‌ايد كه سخنان ائمه «در رتبه سخن پيامبر ننشيند و حجيت گفتار او را پيدا نكند؟»
در ادامه همين بحث، جنابعالي سخن را به اصل مقام و مرتبت «پيامبري» مي‌كشانيد و از اين كه آيا امامان در رتبه پيامبر قرار دارند يا ندارند صحبت كرده‌ايد. سؤال بنده در اين بخش نيز اين است كه شاخصه و مميزه مقام پيامبري چيست؟ آيا به فرض اگر حضرت محمد (ص) كه در همان زمان از ايشان به عنوان محمد امين ياد مي‌شد، با همان ويژگيهاي فردي برجسته تا آخر عمر در ميان جامعه خويش به سر مي‌برد و سخنان حكمت‌آميز و پندآميز بسياري نيز بر زبانشان جاري مي‌شد و خلاصه آن كه جميع كمالات روحاني و علمي و اخلاقي در شخص ايشان جمع مي‌شد اما تنها و تنها وحي‌الهي بر ايشان نازل نمي‌شد، آيا ما ايشان را به پيامبري مي‌پذيرفتيم؟ بنابراين آنچه يك شخص را به رتبه پيامبري مي‌رساند صرفاً و صرفاً برگزيده شدن از جانب خداوند به اين مقام و نزول وحي الهي (به معناي وحي خاص نبوت) است و لاغير. حال مجدداً از جنابعالي سؤال مي‌كنم، شيعه با وجود تمام فضائل و كمالاتي كه براي امامان خود قائل است، در كجا مدعي مقام و مرتبت «پيامبري» به معناي دقيق خود براي آن بزرگواران شده كه اينك شما دغدغه خدشه‌دار شدن  مسئله خاتميت را داشته باشيد و به فكر چاره‌اي براي رفع اين خدشه برآييد؟ آيا تا به حال از يك نفر شيعه و حتي از عوام‌ترين آنها شنيده شده است كه خواستار گنجانيده شدن جمله‌اي از كلام ائمه‌اطهار در قرآن شود؟ هرگز! بنابراين، اين چه تهمت پراكني عليه شيعه است كه گويي آنها ائمه خود را داراي شأن خاص «پيامبري» مي‌دانند و كلامشان را در رتبه كلام پيامبر (به معناي آيات قرآني) قلمداد مي‌كنند! توجه كنيد: «آيا امامان، براي پاسخ به هر سؤالي، به كلمات پيامبر رجوع مي‌كردند و آنها را مي‌خواندند (در كجا؟) و مي‌انديشيدند و آنگاه جواب مي‌گفتند يا جوابها (چنانكه شيعيان مي‌گويند) نزدشان حاضر بود و نيازي به اجتهاد و اعمال رؤيت و پژوهش و تحليل نداشتند، و لذا سخني كه مي‌گفتند بي‌چون و چرا و بي‌احتمال خطا و بر اثر الهام الهي، عين كلام پيامبر بود و جاي اعتراض نداشت؟ اگر اين دومي باشد، فرق پيامبر و امام چيست؟ و آيا در اين صورت، جز مفهومي ناقص و رقيق از خاتميت چيزي بر جاي خواهد ماند؟»
مگر نه اين است كه خود جنابعالي مي‌فرمايید: «نه در مورد ملاي روم و نه هيچ كس ديگر (پس از پيامبر (ص)) قائل به نبوت و شؤون و لوازم آن نيستم. از اين كه بگذريم، هر درجه‌اي از درجات قرب الهي را براي آدميان ممكن و ميسور مي‌دانم» و نيز در پاراگراف بعدي مي‌افزاييد: «دقيق‌تر آن است كه آنان را نه به مرتبه خدايي بايد رساند نه به مرتبه پيامبري. هر منزلت ديگري براي آنان و ديگر سالكان متصور است.» بسيار خوب! پس ديگر چه حرفي باقي مي‌ماند؟ اگر شؤون و لوازم پياميري، برگزيده شدن از جانب خداوند به اين مقام و نزول وحي الهي بر اوست، كه شيعه هيچ وقت چنين ادعايي را براي ائمه خود نداشته است و اگر به گفته جنابعالي «هر منزلت ديگري براي آنان و ديگر سالكان متصور است» چه اشكالي پيش مي‌آيد اگر شيعه براي ائمه خود اين منزلت را قائل باشد كه سخنان آنان را شرح و تفسير وحي الهي و سرمشق و چراغ راهنماي خويش بداند و خطا و اشتباهي را در آنها متصور نباشد. برطبق همان چيزي كه خود شما مي‌گوييد چه اشكالي پيش مي‌آيد اگر شيعه، ائمه خود را مستحق جانشيني پيامبر (ص) بداند و حكومت و حاكميت را حق آنها بداند؟ كجاي اين عقايد به معناي همطرازي ائمه شيعه با شأن «پيامبري» حضرت محمدبن عبدالله (ص) است؟
ريشه اشكالي كه شما مطرح مي‌كنيد را نه در عقايد شيعه بلكه در خلط مبحثي كه خود جنابعالي فرموده‌ايد، بايد جستجو كرد. مشكل از آنجا شروع مي‌شود كه شما صرفاً از «سخن و كلام پيامبر» ياد مي‌كنيد و البته اين نه از سر غفلت و مسامحه بلكه كاملاً مبتني بر ديدگاه و تفكر جنابعالي است. در حقيقت منظور شما از «كلام پيامبر» همان‌گونه كه ذكر شد، تمامي جملات و عباراتي است كه در دوران زندگي ايشان و بويژه پس از رسالت بر زبانشان جاري شده است. در حالي كه بايد بين «وحي الهي» و «كلام شخص پيامبر» تفكيك قائل شد. كما اين كه در صدر اسلام نيز مسلمانان بارها درباره سخنان و دستورات ايشان، سؤال مي‌كردند كه آيا اين وحي الهي است يا كلام شخص شما. بنابراين وقتي جنابعالي بين وحي و آيات قرآني با سخن شخص پيامبر تفاوتي نمي‌گذاريد و همه را از يك سنخ به شمار مي‌آوريد، آن‌گاه مي‌توانيد اين اشكال را بر شيعيان وارد آوريد كه چطور شما كلام ائمه خود را همطراز كلام پيامبر مي‌دانيد، و در اين مغالطه، چنين وانمود مي‌سازيد كه شيعيان معتقدند كلام ائمه آنها همطراز آيات قرآن است! و بلافاصله اين‌گونه نتيجه مي‌گيريد كه خاتميت پيامبر در عقايد شيعه خدشه‌دار گرديده و كمرنگ شده است!
جنابعالي آقاي بهمن‌پور را به مطالعه مجدد مقاله «بسط تجربه نبوي» دعوت كرده‌ايد. بسيار مايلم كه اين مقاله را به اتفاق جنابعالي مرور كنيم تا مشخص شود چرا در مكتوب حاضر مرتباً بر «كلام و سخن پيامبر» تأكيد مي‌ورزيد و از «وحي الهي» كه بر زبان پيامبر جاري شده باشد سخني به ميان نياورده‌ايد.
مبحث بعدي جنابعالي پيرامون حضرت مهدي (عج) و مسئله مهدويت است. در ابتداي اين مبحث خطاب به آقاي بهمن‌پور گفته‌ايد: «آورده‌ايد كه وجود امام مهدي «يك واقعيت است». از كجاي گفتار من برمي‌آيد كه «غير واقعيت» است؟» راست مي‌گوييد. از هيچ جاي مطلب شما برنمي‌آيد كه «غير واقعيت» است اما بفرماييد از كجاي آن متن نارساي دانشجويان و نيز متن مكتوب رساي حضرتعالي بصراحت برمي‌آيد كه «واقعيت است»؟ اين همان شيوه‌اي است كه عرض كردم با بهره‌گيري از آن مي‌توان يك حرف را هم زد و هم نزد! نوشته‌ايد: «قلم من در اين‌جا و در همه جا عمداً از داوري در باب عقايد خاص شيعيان و غير شيعيان، تن مي‌زند و تنها به ربط منطقي و نتايج تاريخي آنها ديده مي‌دوزد.» اين سخن، كاملاً بي‌مبناست و در جاي جاي همين مكتوب و نيز انبوه مكتوبات ديگر شما مي‌توان داوريهاي متعدد درباره عقايد خاص و غيرخاص شيعيان و غيرشيعيان را مشاهده كرد. بنابراين بيان اين جمله در اينجا صرفاً به منظور شانه خالي كردن از زير بار بيان صريح و شفاف عقيده خود راجع به حضرت مهدي است. در واقع جنابعالي با بيان اين مسئله و نيز با تأكيد بر اين كه نگاه درجه دومي و پلوراليستي به مسائل داريد در صدد فراهم آوردن زمينه‌اي بوده‌ايد كه اگر از شما پرسيده شود پيش از اظهارنظر در مورد «قصه مهدويت سياسي» كه به زعم شما تبعات منفي زيادي را به دنبال داشته است، لطفاً نظر شخص خود را راجع به حضرت مهدي و مهدويت بيان فرماييد، راهي براي امتناع از پاسخگويي به اين سؤال داشته باشيد. آيا واقعاً راه و روش علمي و منطقي اين نيست كه جنابعالي قبل يا بعد از نقد خود پيرامون «مهدويت سياسي» بالاخره بفرماييد از نظر شما ديدگاه صحيح و قابل قبول راجع به مهدويت چيست؟ و آيا بهتر نبود اين نكته را آشكار مي‌كرديد كه اگر نخواهيم از نظريه مهدويت بهره سياسي ببريم و اگر در پي آشتي دادن مهدويت و دموكراسي و پي‌ريزي ساماني دموكراتيك در سايه مهدويت باشيم و اگر نخواهيم به شيوه دكتر علي شريعتي از «انتظار فرج» سلاحي ايدئولوژيك براي «اعتراض» بسازيم و خلاصه اگر نخواهيم به تمامي آنچه شما به آن تاخته‌ايد مبتلا شويم، بالاخره بايد چه نوع نگاهي به مهدويت داشته باشيم؟ بنده به سهم خود اميدوارم جنابعالي در مقال بعدي خود، اولاً به گونه‌اي سخن بگوييد كه براي ما روشن شود وجود حضرت مهدي براي شما واقعيت دارد يا ندارد و ثانيا اگر واقعيت داشت، تشريح بفرماييد كه از نظر شما وظايف مسلمانان در عصر غيبت چيست و نيز نحوه استقرار و ويژگيهاي حكومت حضرت مهدي چه خواهد بود.
اشاره جنابعالي به انجمن مهدويه حجتيه نيز توضيحي را ضروري مي‌سازد. قاعدتاً نبايد با اين نظر مخالف باشيد كه رژيم پهلوي يك رژيم وابسته به بيگانه بود كه براساس سياست و خواست آنها، در مسير هدم اسلام و فرهنگ ديني از كشور و نيز بسط و رواج انواع فسادهاي اخلاقي و رفتاري در جامعه گام برمي‌داشت. از سوي ديگر مي‌فرماييد: «شايد صحيح‌تر آن باشد كه مهدويت گرايان حجتيه را در امر سياست، مردمي بي‌عمل و كناره‌گير بشماريم كه با همه حكومت‌ها مي‌سازند و به معاش خود مي‌پردازند تا پايان زمان در رسد و مهدي موعود نقاب از چهره براندازد.» بنده اين نكته را نيز به سخن جنابعالي مي‌افزايم كه اين انجمن عدم مداخله در امور سياسي را به عنوان يك اصل سازماني خود پذيرفته بود و از اعضا و هواداران خود اكيداً مي‌خواست تا به هيچ رو در مسائل سياسي مداخله ننمايند.
اينك از مجموع آنچه گفته‌ شد، آيا صرفاً همين برمي‌آيد كه «در شكم اين بي‌عملي سياسي هم طفل دموكراسي پرورده نخواهد شد»؟ اين حداكثر لطفي است كه مي‌توان به همراهان پيشين خود داشت اما مسلماً تمام حقيقت نيست. در حالي كه يك رژيم فاسد و مفسد به تمام معنا بر سر كار است، آيا نتيجه عيني و عملي دست روي دست گذاردن و به اميد ظهور، يك نوع بي‌عملي سياسي افراطي را ترويج كردن جز زمينه سازي براي رشد و توسعه تباهي و فساد و ستمكاري است. و آيا اين اساساً نوعي تشويق براي يك رژيم فاسد و ظالم نيست كه به طور مستمر بر فشار ظلم و فساد خود بيافزايد؟ طبيعي است در چارچوب فكري انجمن حجتيه، تنها كار پسنديده در چنين شرايطي از شيعيان و مسلمانان آن بود كه دست به دعا بردارند و ظهور حضرت را در عصر و زمانه‌اي كه جهان پر از ظلم و فساد شده است، از درگاه خداوندي طلب كنند.
البته اينجا بايد متذكر شوم كه انتقاد به انجمن، انتقاد به يك تشكيلات بوده و است كه با ترويج سكوت در قبال يك رژيم ظالم و نيز با منحرف ساختن توش و توان نيروهاي مسلمان به سمت كارهاي حاشيه‌اي، موجبات وارد آمدن خلل در جريان مبارزه با رژيم وابسته و ظالم پهلوي را فراهم آورده بود. در مقابل اين ديدگاه سكوت و سكون آور كه اگر فرض بگيريم مردم ايران از آن پيروي مي‌كردند، نه تنها به دموكراسي نمي‌رسيدند بلكه اينك در سياهي ظلم و ديكتاتوري و فساد و وابستگي غوطه‌ور بودند، شاهد تفسير ديگري از مهدوديت و انتظار فرج بوديم كه يكپارچه حركت عليه ظلم و تباهي بود و مبارزه با ديكتاتوري و فساد را عين زمينه‌سازي براي «ظهور» مي‌دانست. از اين زاويه، پناه بردن به سايه‌سار راحت و آسوده بي‌عملي سياسي و قرار گرفتن در مقام يك نظاره‌گر ساكت و آرام بر توسعه فساد در ايران و جهان، نه تنها در چارچوب تفكر اصيل مهدويت قرار نمي‌گرفت بلكه عين همكاري و مساعدت با ديكتاتور به شمار مي‌آمد.
بنده در اينجا قصد ندارم در مقام پاسخگويي به عبارت پردازيهاي جنابعالي در اين مقوله از جمله: «سقف سياست را بر ستون شريعت بزند»، «دست قدرت از آستين مهدويت درآورد»، «شيوه ماهرانه اسلحه سازي ايدئولوژيك»، برآيم و نيز بحث تاريخي پيرامون «مهدويت سياسي» را چندان مناسب حال اين مقال نمي‌دانم اما از آنجا كه هدف جنابعالي از اين صغري و كبري چيني آن است كه نهايتاً بفرماييد «سياست ورزي مهدي گرايانه» با «نظم انسان نواز مردم سالار نسبتي و قرابتي ندارد»، يكراست به سراغ اصل مطلب مي‌روم. هرچند كه در متن مكتوب جنابعالي بصراحت بر ديكتاتوري و فساد رژيم شاهنشاهي پهلوي نمي‌توان مطلبي يافت اما بعيد مي‌دانم كه با ديكتاتور خواندن آن رژيم مخالفتي داشته باشيد. از طرفي بصراحت اين را خاطرنشان ساخته‌ايد كه ديدگاه امام خميني و نيز دكتر شريعتي پيرامون مهدويت و شكل دادن به يك مبارزه پيگير با آن رژيم ديكتاتور، موجب برافتادنش شد. بنابراين حداقل آن است كه چنين ديدگاهي موفق به برداشتن يك سد عظيم و سترگ از پيش پاي ملت ايران براي دستيابي به مردم سالاري و برخورداري از حقوق سياسي خود شده است. آيا اين، كار كم‌اهميتي بود و آيا در روند توسعه سياسي كشور، مي‌توان از آن چشم پوشي كرد؟ بنابراين تا همين جا، نظريه مهدويت اصيل توانسته است خدمتي بس بزرگ به مردم ايران بنمايد. و اما پس از استقرار نظام جمهوري اسلامي و تحت رهبري ولي فقيه نيز اتفاقات بزرگي را در مسير توسعه سياسي كشور شاهد بوديم و اين دقيقاً به ديدگاه امام خميني باز مي‌گشت. بنده از شما سؤال مي‌كنم با توجه به شور و هيجاني كه در ابتداي انقلاب وجود داشت، واقعاً چنانچه انتخابات و رفراندومي براي تعيين نوع نظام حاكم بر كشور صورت نمي‌گرفت، آيا مردم اعتراضي به اين امر مي‌كردند؟ قطعاً خير. اما امام خميني با توجه به نقش و احترامي كه براي مردم قائل بود، تثبيت نظام جمهوري اسلامي را  مبتني بر رأي مردم قرار داد. تلاش براي تدوين قانون اساسي، برگزاري انتخابات رياست‌جمهوري و نيز انتخابات مجلس شوراي اسلامي و سعي و كوشش براي قرار گرفتن امور كشور بر نظم و قانون مبتني بر رأي و اراده مردم، از ديگر مسائلي است كه هيچكس نمي‌تواند منكر آنها شود. آيا اين گونه امور، و همين طور تا حال حاضر كه شاهد حضور مكرر مردم در پاي صندوقهاي رأي به مناسبتهاي مختلف بوده‌ايم، به تعبير جنابعالي گامهايي در مسير استقرار دموكراسي در كشور به حساب مي‌آيد يا خير؟ آيا جنابعالي منكر اين هستيد كه بالاخره نسبتي ميان اين گونه روند‌ها و عملكردها با آنچه دموكراسي مي‌خوانيد، وجود دارد؟ البته نه من و نه هيچكس ديگر منكر كم و زيادهايي در اين سير بيست و پنجساله نيستيم. بنده به هيچ وجه قصد ندارم تا توجيه‌گر هر آنچه در طول ربع قرن گذشته و به دنبال يك انقلاب بزرگ- كه به هر حال مسائل خاص خود را دارد- روي داده است، باشم. اما حرف من اين است كه انصاف هم بد چيزي نيست. بياييد كمي انصاف داشته باشيم. بنده البته با تعابيري كه جنابعالي در موارد مختلف به كار مي‌گيريد موافق نيستم اما اگر اوضاع و احوال كشورمان را در ربع قرن قبل از سال 57 با آنچه در ربع قرن بعد از سال 57 اتفاق افتاده است مقايسه كنيم- و كمي هم انصاف داشته باشيم- آن وقت به اين نتيجه مي‌رسيم كه «سياست ورزي مهدي گرايانه» هيچ نسبت و قرابتي با «نظم انسان نواز مردم سالار» نداشته و ندارد؟ آيا براستي راهي كه از «شاه خدايگان» تا «رهبر خدمتگزار» پيموده شده، راهي كوتاه و كم ارزش بوده و هيچ ربطي و دخلي به مردم سالاري و دموكراسي نداشته است؟ به اعتقاد بنده گذار از وضعيتي كه «شاهنشاه آريامهر» با ادعاي خدايگاني بر مردم حكم مي‌راند به وضعيتي كه رهبري نظام وظيفه و افتخار خود را خدمتگزار مردم بودن مي‌داند، كاري بسيار خطير و مبارك بوده است و آينده‌اي بسيار پربارتر را نيز در پي خواهد داشت و نبايد فراموش كنيم كه اين تحول عظيم، دستاورد نظريه ولايت فقيه امام خميني مي‌باشد.
اما شايد يكي از جالب‌ترين و بلكه خوشمزه‌ترين فرازهاي مكتوب جنابعالي، استدلالي است كه بلافاصله پس بيان بي‌نسبتي و بي‌قرابتي بين «سياست ورزي مهدي گرايانه» و «نظم انسان نواز مردم سالار» به منظور اثبات اين ديدگاه خود مي‌آوريد: «آن «امام شهر كه سجاده مي‌كشيد بدوش» و كارنامه مجلسيان را مقبول و مصوب امام زمان در شب قدر مي‌دانست و روحاني ديگري كه با توسل به رؤيايي، پيروزي دولت احمدي‌نژاد را محصول دعاي امام غائب مي‌شمرد... جز كاسبكاري سياسي و ارزان فروشي متاع مهدويت به سياست حاكم و ترويج «تشيع صفوي» كاري نمي‌كردند.» و يا : «هم‌اكنون در جمكران، دو چاه نهاده‌اند يكي براي زنان و ديگري براي مردان تا عريضه حاجات خود به امام غائب را جداگانه در آنها بيندازند و براي هر عريضه دويست تومان بپردازند. و اينها همه در زير گوش و چشم نواب امام زمان و «ملولان از علم بي‌عمل» صورت مي‌پذيرد كه در قم نشسته‌اند و چشم بر اين «شرك تقوا نام» بسته‌اند. اينها را ببينيد و بگوييد كه حال جاي خنديدن است يا گرييدن.»
به فرض كه هر آنچه گفته‌ايد درست باشد، بفرماييد كجاي اينها به تريج قباي دموكراسي و نظم انسان‌نواز مردم سالار برمي‌خورد؟ به فرض كه شخصي تعبيري از كارنامه مجلسيان داشته باشد و ديگري خوابي ببيند و عده‌اي هم در چاهي عريضه‌هايي بياندازند، آن وقت دموكراسي در كشور مختل مي‌شود؟ به فرض كه عده‌اي هم دنبال «كاسبكاري سياسي و ارزان فروشي متاع مهدويت به سياست حاكم و ترويج تشيع صفوي» باشند، آن وقت مي‌توانيم از اين صغري و كبري، چنين استنتاج كنيم كه پس هيچ نشاني از مردم سالاري و چالاكي دموكراتيك در كشور ما پس از انقلاب وجود نداشته و ندارد؟! بنده از جنابعالي و نيز از علماي علم سياست سؤال مي‌كنم آيا اين است راه و رسم كنكاش محققانه و علمي و منطقي براي سنجش روال دموكراتيك در يك كشور؟ اي كاش جنابعالي مثلاً مي‌فرموديد در انتخابات رياست‌جمهوري و پيروزي احمدي‌نژاد، دخالتهاي غيرقانوني وجود داشته است. اي كاش مي‌فرموديد اصلاً برگزاري انتخابات در ايران يك امر كاملاً صوري و بي‌محتواست. اي كاش مي‌فرموديد انتخابات مجلس در ايران فرمايشي است. اي كاش مي‌فرموديد مردم هيچ نقشي در تعيين قواي حاكم ندارند و دهها مورد ديگر از اين قبيل كه سالهاست مي‌گويند و مي‌شنويم. در آن صورت به هر حال جايي براي بحث و استدلال و محاجه باقي مي‌ماند اما براستي در برابر چنين سخناني، ديگر چه جاي بحث باقي مي‌ماند و واقعاً آدمي درمي‌ماند بخندد يا بگريد!
مي‌دانيد مشكل اين بحث جنابعالي از كجا ناشي مي‌شود؟ از آنجا كه در مقايسه ميان نظام جمهوري اسلامي يا به تعبير شما «مهدويت سياسي» و «سياست‌ورزي مهدي‌گرايانه» و امثالهم با «دموكراسي» يا «نظم انسان‌نواز مردم سالار»، سياست يك بام و دو هوا را در پيش گرفته‌ايد. آنجا كه از دموكراسي و شقوق و تعابير مختلف آن سخن مي‌گوييد، بسان يك دموكرات غالي! صرفاً يك تصوير ذهني و خيالي بسيار شكوهمند و عاري از هر نقص و عيبي را مد نظر داريد و هيچ مابه‌ازاي عيني براي آن ارائه نمي‌دهيد اما هنگامي كه از «مهدويت سياسي» و تعابير مشابه آن صحبت مي‌كنيد، براي اثبات نظر خود تا خواب و رؤياي يك فرد يا چاهي كه در جمكران است را نيز به ياري مي‌گيريد. اگر واقعاً قرار است يك بحث تئوريك و نظري داشته باشيد، ديگر اشاره به عريضه‌هاي دويست توماني چيست و اگر مايليد بحث را به عينيات و رفتارها و كردارهاي موجود در جامعه بكشانيد، پس لطفاً يك نمونه مشخص از جامعه مورد نظر خود با «دادگري دموكراتيك» را نيز بيان فرماييد كه امكان بهتري براي مقايسه و درك مطلب فراهم آيد. اما بنده مي‌خواهم بگويم اگر جنابعالي بفرماييد چون در جمكران چاهي است كه عده‌اي در آن عريضه مي‌اندازند و دويست تومان مي‌دهند و كسي هم به اين مسئله اعتراضي نمي‌كند، پس «سياست‌ورزي مهدي‌گرايانه» نمي‌تواند هيچ نسبتي با دموكراسي داشته باشد و بنده نيز در مقابل عرض كنم در آمريكا هم اعتقاد به فال قهوه كولاك مي‌كند و حتي رئيس‌جمهور ايالات متحده نيز فالگير مخصوص خود را دارد، پس دموكراسي يعني كشك! اينها كه حرفهاي عوامانه است و توسل به اين نوع اراجيف چيزي جز عوامي و عوامفريبي نمي‌تواند باشد. بحث عالمانه و محققانه، بويژه در محضر دانشجويان و فرهيختگان، به يقين شرايط و ضوابط ديگري دارد كه اميدوارم همواره مطمح نظر حضرتعالي قرار داشته باشد.
سخن جنابعالي درباره اسرائيل و دلايل دموكراتيك بودن آن «در چشم آمريكانشينان» نيز كم از خوشمزگي صحبت بالاي شما ندارد: «و اگر اسرائيل در چشم آمريكانشينان، حكومتي دموكراتيك مي‌نمايد (به قول شما) درست به سبب آن است كه ديگر آن موعودگرايي را جدي نمي‌گيرد و براي آن تهيه و تدارك نمي‌بيند و از حفظ و حمايت يك حكومت سكولار قدمي كوتاه نمي‌آيد. در ايران هم كم و بيش چنين است.» بسيار خوب، اگر چنين است، پس چرا در چشم آمريكانشينان ما حكومتي دموكراتيك نيستيم؟ اگر بفرماييد چون موعودگرايي و سياست‌ورزي مهدي‌گرايانه در ايران رايج است، پس از كجا چنين وجه تشابهي را بين ايران و اسرائيل قائل شديد؟
از طرف ديگر، گفت: «اصلاً آن كه در چاه افتاد، يوسف بود نه حسن و حسين». قصه روابط آمريكا و اسرائيل و دموكراتيك نمودن صهيونيستها در چشم كاخ سفيدنشينان، از بيخ و بن با آنچه جنابعالي فرموده‌ايد متفاوت است. مسئله اين نيست كه امروز در اسرائيل بحث موعودگرايي، گرم است يا سرد و يا صهيونيستها حكومتي ديني و موعودگرا تشكيل داده‌اند يا راه سكولاريسم را مي‌پيمايند. در واقع اين مسئله بيش از آن كه ايدئولوژيك باشد، استراتژيك است و به سياستهاي كلان آمريكا در جهان امروز و طرح‌ها و برنامه‌هايش براي جهان فردا ربط دارد. فكر مي‌كنم سخن گفتن بيشتر در اين باره، توضيح واضحات باشد هرچند همين مقدار نيز چيزي جز اين نبود.
اجازه دهيد اختتاميه اين مقال را به بحث پيرامون «خاتميت» اختصاص دهيم. البته پيش از اين نيز به مناسبتي به اين موضوع پرداخته شد اما با توجه به مسائلي كه جنابعالي در پايان متن مكتوب خويش آورده‌ايد، همچنان جاي بحث باز است. آنچه در اين بخش آورده‌ايد عمدتاً از «كتاب پرمايه بازسازي فكر ديني در اسلام» مرحوم اقبال لاهوري است. همان طور كه در ابتدا معروض شد، اشارات شما به متن اين كتاب و توضيحاتي كه پيرامون آن داده‌ايد، به هر حال اين راه را براي جنابعالي بازمي‌گذارد كه در صورت لزوم و احساس ضرورت، مسئوليت تمامي مطالب مزبور را متوجه جناب اقبال لاهوري دانسته و لذا پاسخها را نيز به ايشان حوالت دهيد. به اين دليل است كه آدمي مي‌ماند روي سخن را در اين مبحث متوجه جنابعالي سازد يا جناب اقبال. اما از آنجا كه دست ما از دامن اقبال كوتاه است و در ضمن حضرتعالي نيز خاطرنشان ساخته‌ايد «سخنان اقبال را به گوش هوش بايد شنيد»، اميدوارم چنانچه مجموعه آنچه در اين باب آورده‌ايد را عقيده و سخن جنابعالي به حساب آورم، دچار اشتباه نشده باشم.
آورده‌ايد: «نبودن و نيامدن پيامبران، به معني آزادي خرد است كه ديگر سقفي براي تفكر ندارد و به خود وانهاده است و دين منبعي از منابع الهام اوست و لاغير» و سپس توضيح داده‌ايد: «افلاكيان كار زمين را به خاكيان وانهاده‌اند.» اگر اين سخنان را در كنار اين گزاره بگذاريم كه «از اين پس به انتظار ولي آسماني ديگري نشستن كه منبع تازه‌يي براي دانش باشد و اتوريته نويني را بنا نهد خطاست» آن‌گاه مي‌توانيم چنين نتيجه بگيريم كه جنابعالي دين را نه تنها سرچشمه سعادت و آزادي بشر از قيد و بندهاي جهالت نمي‌دانيد بلكه آن را «اتوريته‌اي» برمي‌شماريد كه سايه آن بر سر انسانها سنگيني مي‌كرد و لذا پس از ختم نبوت، آدمهاي آزاد شده از قيد و بند دين، بايد بشدت مراقب باشند تا مبادا ديگر گرفتار چنين اتوريته‌اي شوند. و صدالبته كه اينها برداشتهايي مغلوط و معوج از دين و نبوت و خاتميت است، چرا كه خاتميت به معناي ختم نبوت است و نه خاموش شدن چراغ دين. لابد مي‌فرماييد گفته‌ام از اين پس: «دين منبعي از منابع الهام اوست و لاغير» اين هم گرهي از مشكلي كه در نوع تفكر جنابعالي وجود دارد، باز نمي‌كند و در بطن خود چيزي جز همان اعلام ختم دين نيست. مسئله اين است كه جنابعالي «دين» و «عقل» را در تضاد و تناقض با يكديگر قرار داده‌ايد، روشن شدن چراغ نبوت را به معناي فروكش كردن شعله عقل گرفته‌ايد و لذا ختم نبوت براي شما اين‌گونه معنا پيدا مي‌كند: «اعلام ختميت، آغاز رهاسازي عقل انساني بود تا آدمي با انديشه خودگام بردارد و چراغ عقل خود را برافروزد.»
ختم نبوت محمدي (ص) دقيقاً به معناي جاودانگي دين اسلام است. البته بحث پيرامون رابطه عقل و دين و نيز نقش و كاركرد دين در پي‌ريزي و سامان‌دهي به تمدن بشري- چه در عصر نبوت و چه در دوران خاتميت- بسيار مفصل و دقيق است كه در اين مختصر نمي‌گنجد اما بي‌ترديد تعبير و تفسيري كه جنابعالي از دين و سپس به خود وانهاده شدن عقل بشري در دوران پس از اعلام خاتميت ارائه مي‌دهيد، چيزي جز خاموش كردن چراغ دين نيست. اين نكته را نيز بايد خاطرنشان سازم كه براي بنده، شنيدن و خواندن چنين سخني از جنابعالي به هيچ رو جاي تعجب ندارد چرا كه در «بسط تجربه نبوي» اگر نگوييم شما اساساً قائل به روشن شدن چراغ دين- به معناي نزول وحي الهي بر حضرت محمد(ص)- نيستيد، دستكم آن را به گونه‌اي در قالب عبارت پردازيهاي ادبي و با بهره‌گيري از «قضاياي شرطيه خلاف واقع» بيان مي‌فرماييد كه «نزول وحي» به «تصاعد وحي» تبديل مي‌شود و از دين چيزي جز «تصورات و خيالات شخصي» باقي نمي‌ماند كه طبيعي است نه تنها حضرت محمد (ص) مي‌توانسته چنين تصورات و خيالاتي را داشته باشد بلكه هر شخص ديگري نيز قادر به اين كار است و بدين ترتيب «تجربه نبوي» كه به اعتقاد ما مسلمانان، يك تجربه خاص‌الخاص و منحصر به فرد است، تبديل به يك تجربه سادة شخصي مي‌شود كه قابل بسط به تمامي آحاد انسانهاست. طبعاً وقتي چنان نگاهي به «تجربه نبوي» وجود داشته باشد، جاي تعجب نيست كه از دين نيز چنين تعريفي در دوران حاضر به دست داده شود كه «دين منبعي از منابع الهام اوست و لاغير.» و باز شكي نيست اگر در مورد «دين» نيز اندكي در گفتمان ديني شما كنكاش شود، همان‌گونه كه پيش از اين نيز متذكر شدم، از دين معنايي جز يكسري تفكرات و تصورات و برداشتهاي شخصي كه بر آنها نام دين مي‌گذاريد، حاصل نخواهد شد. و بديهي است براي چنين چيزي، همان بس كه شأنيت «منبعي از منابع الهام» بشري و لاغير، قائل باشيم.
در اين چارچوب فكري، گفتن اين كه «به گمان من، تنها معيار مشروعيت، عدالت است نه شيعيت و اسلاميت» نيز كاملاً طبيعي است. اما از شما تقاضا دارم بفرماييد معناي «عدالت» را از كجا مي‌آوريد. از بطن و ضمير انسانها؟ حال اگر رئيس جمهور آمريكا نيز همين ادعا را كرد و سرزمينهاي ديگران را بر مبناي معنايي كه خود و ياران دانشگاهي و تحصيلكرده و فيلسوفش از عدالت به دست آورده بودند، به آتش و خون كشيد، آن وقت جنابعالي چه پاسخي براي آنها داريد؟ از كجا معلوم كه تعريف شما از عدالت، بر تعريف آنها از عدالت ارجح است؟ اگر لفاظي‌ها و عبارت‌پردازيهاي آكادميك و فيلسوف مآبانه ملاك باشد، آنها در مقابل هر يك جلد كتاب جنابعالي، دهها جلد كتاب ارائه مي‌دهند تا ثابت كنند عدالت يعني انداختن بمب اتم بر سر مردم شهرهاي هيروشيما و ناكازاكي، عدالت يعني دخالت در ويتنام و قتل عام مردم، عدالت يعني حمايت همه‌جانبه از صهيونيستها براي سركوب و كشتار و آواره ساختن ميليونها فلسطيني و عدالت يعني هر آنچه كه ايالات متحده آمريكا را به نيروي مسلط و قاهر بر جهان امروز درآورد.
بنده قصد ساده‌انديشي درباره مسئله‌ خطیر «عدالت» را ندارم. اين كه عدالت و نيز مفاهيم ديگر مانند آن، يك مفهوم درون ديني يا فراديني هستند، بحثهاي بسياري را برانگيخته و همچنان جاي بحث پيرامون آنها باز است. از آنچه گفتم تنها اين مقصود را داشتم كه جنابعالي نيز به ساده‌سازي مسئله نپردازيد. اين كه براي بيان ملاك مشروعيت يك نظام بسادگي شيعيت و اسلاميت را به كناري نهاده و صرفاً عدالت را مطرح كنيم بي‌آن كه هيچ سخني درباره مختصات و مشخصات اين «عدالت» مورد نظر بر زبان آوريم، تكريم عدالت نيست چرا كه تا آن مختصات و مشخصات بروشني بيان نشود، هنوز معلوم نيست راجع به چه چيزي صحبت مي‌كنيم. اين صرفاً خود را خلاص كردن از اسلام به بهانه تمسك به عدالت است و لاغير.
جناب آقاي دكتر سروش!
سخن جنابعالي مبني بر اين كه «آنچه نوشته‌ام و مي‌نويسم از سر درد دين و براي درمان دلها است خاصه در اين زمانه كه نشاط عيش را از همگان گرفته‌اند. و در اين راه پرخطر، نه چشم به منصبي دوخته‌ام نه مكسبي، بل همه آنها را درباخته‌ام. عشق به حقيقت جايي براي معشوق ديگري ننهاده است» آنچنان گرم و شورانگيز و زاهدانه بود كه تمامي تحريكات و تحركات جنابعالي در حوزه سياست ازجمله نامه‌نگاري به آقاي خاتمي براي برانگيختن ايشان و برپاساختن آشوب سياسي در كشور و نيز تلاش نافرجامتان براي برآشفتن علامه محمدتقي جعفري را از ياد بنده زدود. اما چه مي‌توانم كرد كه وقتي از ابتدا تا انتهاي مكتوب جنابعالي را ملاحظه مي‌كنم، چيزي جز درد دموكراسي خواهي و تلاش براي تراشيدن پيكره دين به نحوي كه بتوان پيراهن دموكراسي غربي را بر تن آن پوشانيد، نمي‌بينم. اگر راه و رسم دين‌داري و دموكراسي‌خواهي همزمان چنين است، كه شما در ابتداي مكتوب خود وعده اظهار و مكشوف ساختن آن را داده بوديد، بايد به استحضار برسانم كه زحمت بيهوده كشيده‌ايد چرا كه پيش از جنابعالي، كسان بسياري در قرون اخير و به ويژه در دنياي مسيحيت، در اين باره و بدين منظور سخنها گفته‌اند و كتابها نوشته‌اند و لذا بيانات و مكتوبات جنابعالي چيزي جز تكرار ملال‌آور همانها نيست . بنابراين بهتر آن است كه خود را و نيز مخاطبان خويش را از اين چرخه تكرار رها ساخته و انديشه‌اي كنيد تا در انتهاي آن، چيزي هم از اسلام باقي بماند.
از اين كه سخن به درازا كشيد و تصديع بيش از حد شد، پوزش مي‌طلبم.
  با احترام
 مسعود رضائي
 

 
     
 
 
      ديدگاهها:  
 

پست الکترونيک:



حروف عکس را با رعایت بزرگ و کوچکی حروف تایپ کنید

 
بازگشت

 






info[at]irHistory.ir Copyright All right Reserved